
بخش اول
با بزرگ شدن دایره منفعتهای انسانی، جامعه بشری در خطرِ تصادم قرار میگیرد؛ همین است که نزاع جزء فطرت تاریخی بشر بوده و انسانها در تقدیم راهحلها به سویههای متفاوتی این تاریخ را تا امروزِ آن یاری نموده اند. از ابتداییترین جوامع الی شکلگیری قدرتها و امپراتوریهای بزرگ بر مبنای همین فطرت شکل گرفته است. قدرتهای بزرگ در جهان یا در یک منطقه، نقش تعیینکنندهی را در شکلدهی نوعیت نظم حاکم داشته اند و امروز هم که نظم جهانی به تعریف گرفته میشود قدرتهای بزرگ در موضوعیت این تعریف قرار دارند و نظم جهانی بستگی به موقف و قدرت همین کشور ها دارد.
ابرقدرتها بشکل طبیعی با جبر زمان و عوامل متفاوتی جای عوض میکنند. و برای این پابرجایی، تعویض و جانشینی قدرتها بالأخص پس از شکلگیری دولتهای مدرن، تیوری و فرضیهسازیهای نیز صورت گرفته است که بنابر این تیوریها موجودیت ابرقدرتها برای رهبری جهان یک امر ضروری دانسته شده. شکلگیری همزمانِ چندین قدرت و تصادم آنها در هر مرحلهی زمانی بنابر مؤلفهها و عناصر متفاوتی که در ظهور قدرتها نقش داشته صورت میگرفته که برجستهترینِ این مؤلفهها در قرن ۲۰م که تضاد قطبها را برجستهتر میساخت همانا مبنای ایدیولوژیکی داشته که دو قطب بزرگ سرمایهداری و سوسیالیستی را در مقابل هم قرار داده بود. پس از سقوط بلاک شوروی سوسیالیستی، آمریکا یکهتاز میدان شده و حتی کسانی چون چارلز کراتمر آمریکا را مرکز قدرتِ جهان معرفی نمودند و فرانسس فوکویاما با نظریه «پایان تاریخ» نظام دموکراسی-سرمایهداری را آخرین و بیبدیلترین نسخه برای بشریت معرفی نمود. اما دیری نگذشت که پایان تاریخ به هشداری برای پایان و انحطاط نظم غربی-آمریکایی مبدل گشت.
انحطاط و زوال را در وجود یک فرد، جامعه و نظام حاکمه میشود مطالعه نموده و مثال زد. افرادیکه بنابر افکار و باورهای خویش به حل مشکلات خود نپرداخته و تضادی میان اندیشه و عمل آنها ایجاد شود این یعنی انحطاط. بشکل جمعی نیز هر جامعه را اساسات و ارزشهایی است که با آن شناخته میشود اما هر از گاهی این افکار و ارزشها از صحنهی تطبیق خارج گشته و جامعه بنابر اصول و ارزشهای متفاوت و متضاد آن رهبری و غمخواری شود جامعهی منحط شده حساب میشود. و همینگونه دولتها نیز استوار بر یک فکر و مبداء بوده که بنام ایدیولوژی معروف است. هرگاه قدرت حاکمه ازین مبداء و ارزشهای تراوششده از آن، پایین آید و در صحنه عملی از آن خلاف ورزد این یعنی انحطاط و سرآغاز مسیر زوال. در حقیقت این همان معیاریست که قدرتهای منحط امروزی را میشود با آن شناخت که یک ابرقدرت دیموکرات چقدر با جهانِ شعار، آرمان و تیوریهای خود نزدیک بوده و به چه اندازه با جملات رنگین منابع فکری و ارزشی خویش عملًا همگام است.
سقوط و زوال قدرتها از فرایند طبیعی تاریخ سیاسی جهان و اوامر مقدر شده الهی میباشد. ابنخلدون از مؤرخین و جامعهشناسان مسلمان، این زوال و سقوط را با مراحل زندگی یک موجود زندهی مثل انسان قیاس نموده؛ که عمر او از تولد و جوانی تا پیری و بالآخره مرگ ادامه پیدا میکند. قدرتی که از مبداء و ارزشهای خویش تنازل نماید بطرف خودکامگی و سرزوری میلان میکند. این نوع نظامها در مسیر انحطاط قرار گرفته و فکر و ایدیولوژی آنها از محوریت خارج میشود. برای همین است که چنین قدرتها برای حل بحران و معضلات بیرونمرزی راهحل فکری و سیاسی پیشنهاد نتوانسته و جای آن گزینه نظامی و نظامیگریِ آنها در حل نزاعها و مشکلات بینالمللی بیشتر و برجستهتر میشود. اما اشتباه نباید گرفت که این نکته به معنی دستِ ردّ زدن به استفاده از نیروی نظامی بشکل کلی آن نیست. بلکه موضوع روی حل مشکلات جهانی میچرخد که ابرقدرتها با تهدید، جنگ و تهاجم نظامی میخواهند به حل یا مهار هر معضلهی اقدام نمایند. آمریکا با تمرکز به همین گزینه بود که نقطه زوال خود را جا گذاشت و با حمله نظامی بر افغانستان، عراق و بالخصوص سرکوب نظامی بهار عرب –سوریه- این امر را در حق خویش برجستهتر و سریعتر ساخت.
بخش دوم:
برعلاوهی بحث روی اساسات نهضت و زوال قدرتها و تطبیق آن بر واقعیت آمریکا اگر به میدان عینی و واقعی نظری انداخته شود شواهد متفاوتی را میشود دریافت که مثبِت زوال آمریکا میباشد. MAGA یا همان Make America Great Again از اصطلاحات تکراری و کمپاینی بر سر زبانهای سیاسیون آمریکا خصوصًا رییس جمهور فعلی آن –ترامپ- میباشد؛ که این جمله اشاراتی به واقعیت موجود و قدرت از دست رفته این کشور می تواند داشته باشد. همینگونه حوادث و واقعیتهای سیاسی اخیر در جهان از جمله بحرانهای خاورمیانه، مطرحسازی خروج نظامی آمریکا از سوریه و افغانستان و کشاندن طالبان به میز مذاکره از نشانههای زوال این ابر قدرت میباشد. آمریکا در جنگهاییکه در خاورمیانه،- سرزمینهای اسلامی- راهاندازی نموده، چیزی در حدود هفت تریلیون دالر هزینه نموده و به گفته ترامپ رئیس جمهورش هیچ چیزی هم در بدل آن دستگیر امریکا نشده؛ چنانچه وی به تاریخ ۲۲ جنوری ۲۰۱۷م در صفحه تویترش نوشت: «پس از آنکه هفت تریلیون دالر را احمقانه در خاورمیانه مصرف نمودیم، اینک زمان آن رسیده تا به بازسازی کشور خود بپردازیم». بی بی سی نیز به تاریخ ۹ جنوری ۲۰۱۶م به نقل از مجله آمریکایی فوربس چنین گفت: «جنگ افغانستان تاکنون در حدود یک تریلیون و هفتاد میلیارد دالر هزینهی مالی به علاوهی کشته شدن بیشتر از ۲۴۰۰ تن سرباز آمریکایی و اصابت هزاران تن دیگر به زخمهای سنگین، معلولیت همیشهگی و بیماریهای روانی روی دست آمریکا قرار داده؛ اما با وجود این همه خسارت انسانی و اقتصادی بزرگ بازهم آمریکا در شکست دادن گروه طالبان ناکام مانده است».
بحران اقتصادی ۲۰۰۸م ضعف و رکود آمریکا را بیشتر برجسته نمود؛ که دانشمندان، نهادهای سیاسی و پژوهشی را بیش از پیش به موضوع زوال آمریکا متوجه ساخت. چنانچهگیدون راشمنتحلیلگر سیاسی مجلات آمریکا، بر این نظر است که: «آمریکا باید به فکر سقوط خود باشد. ایالات متحده آمریکا دیگر هرگز موقعیت تسلط جهانی بعد از سقوط اتحاد جماهر شوروی را تجربه نخواهد کرد. آمریکا از سال ۱۹۹۱ تا سال ۲۰۰۸م که دچار بحران اقتصادی شد، ۱۷سال از موقعیت هژمونی جهانی برخوردار بود. اما با معضلات اجتماعی و اقتصادی ناشی از بحران سال ۲۰۰۸م این موقعیت خود را از دست داده و دیگر هم این موقعیت را تجربه نخواهد کرد. آن روزها دیگر تمام شد». همینسان مؤسسه بروکینگز در زمینه افول و زوال قدرت آمریکا چنین معتقد است: «بسیاری از ناظران سیاسی و اقتصادی اظهار میدارند که آمریکا در حال سقوط است. از زمان وقوع بحران اقتصادی بینالمللی در سال ۲۰۰۸م مسأله سقوط آمریکا در چین و سایر کشورها مطرح شد. برخی از افراد از جمله خود آمریکاییها بر این باورند که سقوط برگشتناپذیر در ایالات متحده آمریکا شروع شده و جهان در حال ورود به عصر پساآمریکا است».
همینسان از مشکلات تاریخی و فعلی ایالات متحده که بیشتر به نوعیت نظام فدرالی آن برمیگردد همانا معضله جداییطلبان در داخل آن کشور میباشد که در تاریخ آن -خاصتًا جنگهای داخلی قرن ۱۹ آمریکا- تلفات بیشتری را نیز برای این کشور رقم زده است. پهلوی آن ماهانه حدود۰٫۶۵میلیون از شهروندان آمریکایی با بیکاری مواجه میشوند که در کل میتوان گفت ٪۱۷ از نفوس آمریکا را بیکاران شکل میدهد. مشکل وام و قرضههای آمریکا که سرانه آن مساوی میشود به اینکه: هر امریکایی ۱۳مرتبه بیشتر از عاید شان قرضدار میباشد. ۴۸ایالت آمریکا به ورشکستگی داخلی مواجه است. در سال ۲۰۱۰م سهصدومین بانک آمریکا به سقوط مواجه شد و از سال ۲۰۰۷ تا ۲۰۱۰م به اقتصاد این کشور بیشتر از ۱۶تریلیون دالر خساره مالی وارد گردید. همینگونه دهها مثال و بحران دیگری از جمله بزرگترین و اساسی ترین آن بحران فکری و ایدیولوژیکی غرب میباشد که در صدر معضلات باید روی آن پیچید. مبداء و ارزشهای غربی نتوانسته حتی بنابر افکار خودِ آنها که منطق و هدف زندگی را همانا نایل شدن به سعادت مادی، لذت جسمی و آرامش روانی میدانند و آنرا به محضِ اشباع حاجات عضوی و غرایز خویش خلاصه میکنند برسند. پس به جرئت میتوان گفت که مبداء سرمایهداری که نظام دموکراسی حاکم و حامل آن می باشد ناکام بوده است و این ناکامی در چهره آمریکا که از بزرگترین حامیان این فکر در جهان است دیده می شود. چنانچه نورمن گریج، استاد آمریکایی ریشه سقوط آمریکا، بحران فکری و تشدید اختلاف و خشونت درآن را در «ثروت بدون کار، لذت بدون وجدان، دانش بدون شخصیت، تجارت بدون اخلاق، علم بدون انسانیت، عبادت بدون ایثار و سیاست بدون اصول» میداند.
تغییر نظم جهانی و رهبری نمودن نظم فعلی دو موضوع متفاوتی از هم میباشند که نباید با همدیگر خلط شوند. بیشتری از تحلیلها و پیشبینیهای امروزی روی تغییر رهبری در نظم فعلی جهانی میچرخد که انسانها را از تغییر بنیادی نظم موجود غافل نموده است. وگر در محور موضوع تغییر رهبری نیز بحث نماییم دیده میشود که بیشتری از تیرها بسوی چین نشانه گرفته شده است که تا چند سال آینده جاگزین آمریکا خواهد بود و برای این سخن فضاسازی نیز صورت میگیرد. گفته میشود که رشد سریع اقتصادی چین دهه آینده جهان را به نفع خود رقم خواهد زد؛ اما سخن اساسی این است که آیا عناصر و مؤلفههای ابرقدرت شدن را میشود به محض رشد اقتصادی خلاصه نمود؛ در حالیکه مطالعه چین از منظر مؤلفههای نظامی، سیاسی، ایدیولوژیکی... در حاشیه پژوهشها قرار گرفته است.
چین از کشورهایی است که با تأثیرپذیری از تاریخ بستهی سیاسی خویش اصلًا برای تعامل و تداخل در سیاستهای برونمرزی و سیاست بینالملل تمایل نداشته و حتی که ضعیف بوده است؛ امروز هم این خلای آن واضح و آشکار میباشد. اگر درین اواخر در مسایلی به ایجاد روابط و ائتلافها دست زده است -از جمله سازمان همکاریهای شانگهای و یا کشورهای بریکس BRICs و غیره- این هم بیشتر به محور سیاستهای اقتصادی چین میچرخد نه بیش از آن. چین از نظر نظامی نیز بیشتر در انحصار سیاستهای درونمرزی بوده که با تأثیرپذیری از آیین بودیزم و آرای کنفسیوسی به بیطرفی و تسامح علاقه داشته است. تمرکز بیشتر چین در عرصه نظامی زیاد برجسته نبوده است باوجودیکه قوت نظامی یکی از از مؤلفههای بزرگ -و حتی از نظر مکتب واقعگرایی از اجزاء و مؤلفههای اساسی- ابرقدرت شدن میباشد. برای همین از سیاستهای آمریکا در آسیا برین مسأله تمرکز دارد تا مبادا چین و روسیه به هم نزدیک شده و در ائتلاف با یکدیگر، چین بتواند خلای نظامی خود را با قوای روسی پُر نماید؛ و این خطرِ قابل توجهی برای آمریکا خواهد بود. و به همین شکل موارد دیگری نیز وجود دارد که برای تحلیلِ جاگزینی قدرتها در آیندهی سیاسی جهان، باید مورد غور و بررسی قرار گیرد.
بخش سوم:
این موارد بیشتر برمیگشت به تغییر در رهبری نظم فعلی جهانی، اما مسأله اساسی بحث روی جاگزینی در رأس رهبری نظم فعلی نه، بلکه تغییر بنیادین در نظم فعلی جهانی که یک نظم مسمی به دولت-ملت و استوار بر مبداء(ایدیولوژی) و فکر خاصی است، به سوی ظهور یک نظم نوین جهانی میباشد. نظم فعلی جهانی در بحرانهای متفاوتی از جمله بحران فکری و ایدیولوژیکی قرار دارد. میشود چنین پرسید که چین کدام داشتهی جدید، کارا و متفاوتی میتواند به بشریت عرضه نماید تا لیاقت تکیه زدن به کرسی نظم جهانی را داشته باشد؟ چین درین نظم فعلی که سرمایهداری اساسِ آنرا شکل میدهد چه راهحلِ کارایی را برای جهان تقدیم خواهد کرد؛ در حالیکه خودش جزء از اجزای بزرگ این نظم میباشد؟!
یکی از عناصر و مؤلفههای بزرگ ابرقدرت شدن و گرفتن مسؤلیت جهانی داشتن یک فکر کلی، فرهنگ جامع، ایدیولوژی و جهانیبینی مشخصی میباشد که چین درین بخش در خلای بزرگی قرار دارد. چین چند دهه میشود که ایدیولوژی کمونیزم را ترک گفته و به دامان کپیتالیزم سقوط نموده است. و از لحاظ داشتههای اصیل خویش نیز جز آیین بودا و آرای مادی و اخلاقی کنفسیوس چیز دیگری ندارد؛ که با آن نمیشود جهان را رهبری نمود. جهان بدیلی برای سرمایهداری میخواهد که جاگزین آن شود. جهان در طمع نظام و راهحلی است که زندگی بشریت را معنی بخشیده و زهری برای فطرت بشری و طبیعت ماحول آن نباشد.
مثال سخن اینکه از مظاهر بحران سرمایهداری یکی هم بحران محیطزیستی بحساب میآید؛ بنابر تهدید بزرگی که مواجه بشریت و طبیعت نموده است اهمیت مطالعه آن خصوصًا در حوزه امنیت بینالملل روزبهروز برجستهتر میشود. چین نهتنها که بدیلی برای حل این بحران ندارد بلکه در جمع کشورهای قرار گرفته است که در تخریب طبیعت زمینی و فطرت انسانی در صدر جدول قرار دارد. هوای آلوده، آبهای ملوث، بحران فقر، بحران فکر و معنی، زندگی صنعتی و ماشینی... از مواردیست که جهان سرمایهداری از جمله چین را در خود پیچاپیچ نموده است. این هم باید واضح باشد که چین بدون این همه، اصلًا نمیتوانست به این سرحد رشد نایل شود. کمیت ثروتمندانی که نصف ثروت جهان را در قبضه خود دارند سالبهسال کمتر میشوند و چین درین عرصه نقش کلیدی را ایفاء میکند. همینگونه از ۲۰ شهر آلوده جهان ۱۶ شهر آن در چین موقعیت دارد، ٪۶۰ آبهای زیرزمینی چین ملوث گشته است. و همینگونه بحرانهای بزرگ دیگری از جمله قُلدری و دیکتاتوریهای بجا مانده از حاکمیت کمونیستی درین سرزمین به وضوح قابل دید است که با سرکوب نمودن اقلیتهای محروم در مناطقی چون تبت، شنجیان و بالاخص مسلمانان ایغور، چین ازین چهره خشن خویش پرده بر میدارد.
جهانیشدن و سرمایهداری آنقدر در جهان ریشه دوانده و کشورها را باهم وابسته نموده است که تغییر در یک نقطه جهان بیتأثیر در نقطه دیگر آن نیست. خصوصًا قدرتهای بزرگی چون چین و آمریکا که بیشتر از همه به یکدیگر وابسته استند. از کمپنیهای بزرگ تولیدی در چین بیشتر آن آمریکایی میباشد و همینگونه بخش بزرگی از واردات آمریکا را کالای چینی شکل میدهد. پس هیچگاهی زوال و تغییر در قدرتی چون آمریکا به معنی جاگزینی چین نخواهد بود. تغییر به سرعت در جریان است؛ با سقوط ستونها هیچ سقفی در هوا معلق باقی نخواهد ماند. کوتاه و واضح می گویم که؛ سقوط و زوال قدرتهای بزرگ سقوط یک نظم، زوال یک ایدیولوژی و اضمحلال همان فکری است که یک نظم و نظام بالای آن استوار میباشد.
جهان محکوم به تغییر است و جوامع باید بسوی این تغییرِ حتمی حرکت نمایند که ضرورت بشر همچنان چشمبهراه آن میباشد. آمریکای امروز به انسان معتاد و تخدیر شدهی میماند که آنرا از داخل بسان خانهی سُست و پوشالی میتوان قیاس کرد، اما بازهم به ظاهر اکتهای هیولا را انجام میدهد؛ علت بقای آمریکا باوجود چنین حالتی که عاید حالش شده همانا نبودن رقیب قابلِ حساب در میدان قدرت و سیاست است که با وارد نمودن اندکی ضربه بنیاد سست اش را خاکریز نماید. برای همین است که بحران مشروعیت و نارضایتی بشریت از ارزش های حاکم، تنها منحیث یک بال و یگانه عامل سقوط نمیتواند کارساز باشد. بدیلِ مناسب و ایدیولوژیک و حرکت منسجم فکری-سیاسی برای جاگزینی و حاکم نموده ایدیولوژی بدیل، بال دیگری برای پروازِ پرندهی تغییر است.
لاجرم که این قدرت از غرب به شرق ضرورتًا و جبرًا انتقال خواهد کرد؛ اما «قدرت» و «شرق» از اصطلاحات مهم این عنوان میباشد که هردو باید واضح شده باشند. بلی، این انتقال قدرت محضًا جاگزینی یک قدرت جای قدرت دیگری نیست، بلکه جاگزینی یک نظم و نظام جهانی جای نظم فعلی خواهد بود. و شرق نیز اصطلاح قابل واکاوی میباشد؛ این شرق، کدام شرق خواهد بود! جستن رهبران این تغییر در شرق دور(چین) بنابر دلایلی که گفته شد، اغوا کننده است. چشم را باید بسوی کانون تمدنها نمود. هدفم شرق نزدیک(شرق میانه) است؛ اگرچه این یک عنوان بزرگ و جداگانهی برای وضاحت میخواهد، اما باز هم ساده نیست که با موجودیت پوتانشیل بشری، تجربه طولانی تاریخی-سیاسی و داشتن همهی مؤلفهها برای ابرقدرت شدن –اعم از نظامی، تاریخی، جیوپولیتیک، جیو استراتژیک، جیو اکانمیک، ایدیولوژیک- جهان اسلام را عادی گیریم. خاورمیانه ظاهر نارام کنندهی دارد اما با یک شکلگیری انسجامِ واحد-سیاسی و شکستن خطوط سایکس-پیکو و وستفالیایی همه چیز متفاوت خواهد بود و این به احتمال و محال نه، بلکه به واقعیت بیشتر نزدیکتر است.