این است داستان دخت آشفته و تنها
دخت غلطیده در خون، دختر دریا
دخت جوان با هزاران امید و رویا
آشنا شد با جوان محترم و خوش نما
چون آشنایی شان تبدیل شد به دوستی
با اتفاق هر دو خانواده شدند نامزد ها
مدتی زنده گی گذشت بدین منوال
از گوشه ای خواستگار پولدار شد پیدا
از آن زمان مخالفت ها شدند شروع
ازدواج با جوان نادار از سوی پدر و کاکا
چون دختر بود عاشق نامزدش
به او رساند احوال ها
الساعه فامیل داماد شدند دست به کار
دختر را با پسر عقد کردند در یکی از دفتر ها
چون پدر و کاکا یافتند اطلاع و خبر
ز در دوستی رفتند سوی جوان ها
با هزاران التماس، عجز و زاری
خواستار بازگشت دختر شدند، او هم رضا
چون پدر و کاکا خوردند قسم
گذاشتند بر سر قرآن دست ها
دختر با خوشی شد سوار موتر
ندانست چه طرحی دارند ظالم ها
چو رسیدند به نزدیک جوی آبی
بیرون کردند از موتر دادند دشنام ها
خفه اش کردند به نام عزت و قومیت
مجروح کردند با فیر مرمی ها
بعد از پرتاب جسم بی حس در باطلاق
سعی کردند شود خوراک ماهی ها
ولی تقدیر نبود او بمیرد
که مرگ و زنده گی است به دست خدا
امروز آن دختر جوان چو گل نزار
می کند زنده گی با شوهر در ترس و خفا
اما جنایتکاران مخوف و بد اندیش
آزادانه می کنند زنده گی، می روند به هرکجا
هیچ کس نپرسید چرا کردید آن کردار؟
چون قومیت و غیرت، حرف اول است بر زبان ها
وروستي