در قریه ای بود شخصی ساده دل و جوان
مصروف بود به کار دهقانی و هم چوپان
در آن حوالی زنده گی می کرد گرگ درنده
قصد جان بره ها کرده بود و هم گوسفندان
روزی آن گرگ حمله کرد به طویله ی این شخص
ربود دو بره اش و یکی از میشان
از این کار گرگ، جوان شد در غضب
شب و روز تله نشاند برای تمام گرگان
فکر و ذکرش شد انتقام از آن گرگ
چه گونه ستاند انتقام آن بره ها و میشان
عاقبت روزی گیر کرد در یکی از تله ها
آن گرگ وحشی آن بدبخت بی زبان
چوپان بعد از تنبیه آن جانور وحشی
روغن مالید بر وجودش چی پُر و پیمان
پرسید مادرش، چی کار داری تو با این گرگ؟
جانور وحشی ست، عادتش همچو دیگر جانوران
اگر گرگ نکند شکار، چه گونه گذراند روزگار؟
تو ببند در طویله، خود باش آن را نگهبان
پسر گفت: ای مادر! ای عزیز من
من گیرم انتقام سوزانمش چون کباب چوپان
بگفتا این حرف و آتش زد به گرگ
گرگ زخمی می سوخت در آتش، زوزه کشان
ناخود آگاه دویده رفت سوی مزرعه ی گندم
آتش زد به خرمن ها، به گندم های فراوان
پسر زانوی اندوه بغل کرد و بنشست
فهمید آتش انتقام هم خود سوزاند هم دیگران
وروستي