یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
سه تا مرد خوشبخت و یک همسایه ی حسود
حسود دیده نداشت ببیند آنان را در خوشبختی
ز حسودی دیده ی دلش بود نزدیک به کوری
روزی حسود رفت در سرای یکی از مردان شاغل
گفتش کار زیاد با مزد کم، نیست در شان مردان عاقل
چنان تکرار کرد از این داستان ها بسیار
که مرد شاغل را کرد دلسرد و از کار بی زار
مرد شاغل، طالب حقوق بیشتر شد از صاحب کار
نشد درخواستش قبول، خود هم شد از کار بی کار
حسود رفت به درب خانه ی مرد دوم
گفت به همسرش ندانی شوهرت چی گوید به مردم؟
شنیدم گله ها دارد از تو بسیار
گوید همسرم هست بی پروا، ولخرج و بیمار
همان حرف ها بود و شروع قال و مقال
زنده گی روان است تا به امروز، پایان ندارد جنجال
حسود ز حسودی رفت به خانه ی آن پدر
گفتش ندیدم پسرت را مدتی، از او چی خبر؟
شنیدم نخواند پسرت دیگر تو را پدر
دیدن رویت ماه یکبار برایش شده زجر
قلب آن پیر مرد آزرده شد
دوری جست از پسر، مانع آمدنش در آینده شد
من هم شنیدم این داستان و حکایت
شاید هم حقیقتی بود، داستانی از یک جنایت
در این دنیا خیلی باشند از حسود ها
چشم دل روشن دار، دوری کن از آن ها!
وروستي