شخصی بود به نام میرزا غریب
هم استاد، هم شاعر و هم ادیب
آدمی بود ساده و بی الایش
با دین با مذهب و بی پیرایش
استاد میرزا شد با شخصی آشنا
شخص به ظاهر محترم، فهمیده و دانا
دوست جدید شروع کرد میرزا را به تشویق
دست شوید از این دنیا، نگردد فروزان چو عقیق
گفتش که کار دنیا کار نامردان است
کار شیطان، دزدان و ناخردان است
گر میرزا خواهد باشد در هر دو دنیا کس
شروع بایدکرد اول از تزکیه ی نفس
میزرا غریب رفت تحت تاثیر این حرف ها
از خود جدا گشته روان شد سوی خدا
دست برداشت از خوردن بهترین خوراک ها
ساده پوش شد، بیرون انداخت پوشاک ها
شباروز مشغول شد به ذکر خدا
غیر از خدا چیزی نکرد او صدا
هر بار که میرزا نزدیک می شد به آن دوست
تاکید آن دوست بر آن بود نفس را باید کشت
میرزا در تزکیه ی نفس ز دست داد صبر و قرار
هم دوستان، آشنایان و هم روزگار
روزی میرزا نشسته در میان آن همه تعویذ و رمال
هر چی سعی کرد نیافت جواب آن سوال
ناخودآگاه شال و کلاه کرد بر سر
روانه شد سوی آن دوست تا عطشش رسد به ثمر
صحنه ای دید در آن جا با چشمانش
دید مردی برافروخته، صورتش چو آتش
میرزا غریب شنید آن همه حرف هایش
چه گونه دوست میرزا به باد داد دودمانش
میرزا باور نداشت که آن دوست گرامی
نشانده باشد دختری را در سیاهی
میرزا با هزاران زحمت رفت اندرون
دید آشپز را چه گونه از مطبخ شده بیرون
آشپز هی صدا می کرد پشت پشته!
شنید صدای نا هنجار چند ظرف شکسته
میرزا دید دوستش نشسته بر گلمی
در مقابلش گذاشته نان، پیاز و شلغمی
تعارف کرد آن دوست میرزا را به نان
عذر خواست میرزا گفت ندارد اشتها الان
در این هنگام آشپز آن خانه کرد اعلان
مرغ تهیه شده را پشک برده با دندان
میرزای بی چاره با دیدن این صحنه
جوابش را گرفت روانه گشت سوی خانه
روز بعد نه تنها میرزا نفسش را کشت
جانش را کرد خلاص، دست از دنیا شست
وروستي