مهر و محبت

در آن ایستگاه قطار 
بودم شاهد مهر و محبت

شاهد صفا و صمیمیت
شاهد دو طفل خوردسال زیبا

با آن قلب های پاک
و سرشت دور از ریا

چه گونه همدیگر را کردند کمک...
مادر اصرار داشت تا پسر بزرگش

به زودترین فرصت و بدون استثنا
تکتش را آماده سازد

تا هیچ کدام از کار و زنده گی
از این تلاش و خسته گی

و از این یک نواختی و بالاخره
از قطار خود دور نمانند

پسرک با تمام وجود
در تپ و تلاش بود

ولی آن دستان کوچک
با آن بدن ناتوان

قادر به انجام آن کار نبود
خواهر کوچک آن فرشته ی زیبا

دست به دست برادر داد
برداشت آن بکس سنگین برادرش

با دو دستان فرشته صفتش
کمک کرد تا آماده باشد

تا گوش زد های مادر را کم سازد
هر سه شدند در قطار بالا

پسرک رو به خواهر کرد و گفتا!
از کمکت خیلی ممنون

خواهرش گفت! من هم از تو استم ممنون
آن وقت دانستم که محبت را تنها

می توان آموخت از این ها
نه از بزرگسالان و برتران

چون محبت را از خود رانده ایم
و این قلب را
جایگاه نفرت ساخته ایم