
فهم
(بر اساس شعری از مولانا)
گشودم دیوان آن رهروان
پسندیدم داستان موسی و شبان
که موسی به رهی دید یک جوان
همی کرد ناله که ای خالق جهان!
باشد اگر روزی آیی به کلبه ام
دهم سر و جان برایت، من ترا نوکرم
هر دم بوسم من آن دستان تو
شانه زنم شب ها من بر زلفان تو
وصلت کنم من پلاس کهنه ات
بروبم اتاقت، بمالم دست و پایکت
بپزم من برایت هر روز نان
بدوشم برایت شیر پاک گوسفندان
در این مناجات بود آن شبان جوان
نعرهء پر خروش زد موسی چون شیر ژیان
گفتا تو با کی سخن گویی ای نادان؟!
پندار تو همین باشد از خالق جهان؟
این چه کفرست بر زبانت جاری
آن خداوند که منزه هست و از هر چیز عاری
ببند آن دهانت را تو از این حرف ها
حرف دهنت بفهم، سنجیده گو سخن ها
گر ندانی که ذات پاک او چیست؟
این را بدان که او از این خدمت ها غنی ست
شبان چو دید موسی را خشمگین
سر افگند و گفت! پنداشتم خدایم هست چنین
ندانستم که من هر دم بودم در گناه
پس تو ببخش و من بخشش خواهم از خدا
نگویم دیگر من این سخن های ناپسند
خالق هست آن چه تو گویی و مرا خداوند
در این وقت ندا آمد که یا موسی!
این شبان جوان هم باشد دوست مرا
من ترا فرستادم بهر وصل کردن
نفرستادم ترا از برای فصل کردن
هر کس به شکلی کند عبادت خدا
یکی با روزه و نماز، یکی با این حرف ها
من نرنجیدم از این حرف های او
چون هر لحظه استم من در یاد او
گرچه منم از این همه صفات پاک
لیک دوری آن دوست باشد برایم دردناک
نادم گشت موسی از گفتن آن حرف ها
گفتا خالقا! تو استی واقف بر اسرار ها
فکر کردم تا باشم او را رهنما
ندانستم با این حرف ها او را کردم از تو جدا