شکوه از هستی
خسروی گفت: خالقا! دانم فتنه از توست
مگر نباشد مرا از ترس، جرات نالیدن
خلق کرده یی همه را بهر عبادت
ندانم چی سری ست در نفس آفریدن
خیلی درد دارم و حرف برای پرسان
آن گاه از ترس نباشد مرا جرات نفس کشیدن
سلب شد اعتقادم از این همه زاهد نادان
پس چرا خلق کردی این همه زاهد برای فریفتن
می آفریدی زاهدی، اما عارف
که حرف عارف دارد ارزش به جان خریدن
خیلی اصرار دارم تا بدانم حقایق
ترسم از قهرت نیابم جایی برای خزیدن
ترسم که ایستاده باشم در حضورت در قیامت
شود جهنم جایم برای همیش خفتن
خدایا! گر خواستی شدم بهشتی
خلقم می کردی حیوان، نه انسان آفریدن
(بر اساس شعری از ناصر خسرو بلخی)
وروستي