این نیز بگذرد

یکی بود عیار دانا و با خرد
همی کرد سفر تا پخته شود
رسید به شهری با مزارع زیبا
دید جوانی نشسته با دلی پُر درد
پرسید ز آن جوان که ای دوست!
نبینم چشمت گریان چرا این همه درد؟
گفتا جوان که منم دهقان این روستا
همی کنم کار، اما هستم تهی دست
شباروز مشغولم به برزگری
اما ز حاصل اش می رسد اندک
گفت آن مرد! مدار دل مشغول به این ها
که است زنده گی، این نیز بگذرد
 
دگر باره کرد گذار آن مرد ز آن روستا
بعد ز گذشت مدت و سال ها
دید آن جوانک را آراسته و زیبا
به دست اش بیل در مزرعه ی پُر بها
پرسید ای یار! بینمت چه خوش
سر حال، آراسته و پُر جوش
گفتا جوانک که حال منم صاحب مال
بهتر است ز آن چه بودم در روزگار
خوشحالم آن چه می خورم ز دسترنج
اما اندک است حاصلم ز این همه گنج
گفتا آن مرد توانا! مدار دل مشغول به این ها
که است زنده گی، این نیز بگذرد
 
همه دانیم که زمان است در گذار
یکی رود زود، دیگری بعدتر
با آن که حال روستا زاده ی ما بود بهتر
لیک نگه داشت نصیحت آن دوست چو گوهر
بگفتا پس از مرگ اش بنویسند بر سنگ قبر
گفتار آن مرد را که داشت اش همچو جان عزیزتر
مدار تو دل مشغول به این حرف ها
که است زنده گی، این نیز بگذرد