نامه سركشاده حكمتيار به نويسنده معروف ايرانى

نقد بر کتاب بسط تجربه نبوی
بسم الله الرحمن الرحيم
آقاى عبدالكريم سروش! سلام بر شما و تمامى پويندگان حقيقت.
يكى از كتابهاى تان با عنوان بسط تجربه نبوى را به مطالعه گرفتم، البته بنابر سفارش دوست عزيزم استاد نادر كبيرى، كه خواستار نظر و ملاحظاتم شده بود، نمى دانم بنابر ارادتش به شما يا ايراد و اعتراضش بر آراء تان در اين كتاب. به او نوشتم: كتابهايش را نخوانده ام؛ اما سالها قبل يكى دو مقاله اعتراض آميز در باره افكار او را خوانده ام، قبل از مطالعه نوشته هايش نمى توانم قضاوت كنم، سه جلد كتاب تان را فرستاد، شروع به مطالعه كتاب بسط تجربه نبوى كردم، پس از مطالعه چند صفحه كتاب؛ آن را بستم و از مطالعه اش دست برداشتم، به استاد نوشتم: بيش از صد صفحه كتاب (بسط تجربه نبوى) را مطالعه كردم، نه تنها مطلب مفيدى كه علاج كدام درد باشد؛ در آن نيافتم بلكه خيلى از مطالب آن را جسارتهاى بى جا در بيان آموزه هاى دينى يافتم. عنوانى كه او براى كتابش انتخاب كرده حساسيت برانگيز و خلاف حقيقت است، .... و مطالبى ديگر. اما بعداً و با توجه به اين كه شايد اين مقدار براى قضاوت نهايى و منصفانه كفايت نكند تصميم گرفتم كتاب را با دقت بيشتر بخوانم و در پايان نامه اى به شما داشته باشم. همان چند صفحه را با تمعن و دقت بيشتر مطالعه كردم، خواستم در رابطه به همين چند صفحه كتاب عرائضم را با شما در ميان بگذارم، اينك نامه ام حضور تان توأم با ملاحظاتم:
شما عنوان بسط تجربه نبوى را براى اين كتاب انتخاب كرده ايد، اين نام يك اختراع و انتخاب مناسب نيست، نبوت را نمى توان تجربه خواند، نبوت يك تجربه انسانى نه بلكه يك مأموريت است و يك انتخاب الهى، نبوت پديده الهى - انسانى است، نه تجربه محض انسانى، نبوت يك انتخاب است، انتخابى از سوى خدا كه انسان به شمول پيامبران هيچ نقشى در آن ندارند، چون قرآن نبى را (مصطفى) و (مجتبى) يعنى (برگزيده شده) خوانده، پس نبوت يك مأموريت و نبى يك مأمور است، نبى يك پيامبر است و نبوتش ابلاغ اين پيام، نه در انتخاب پيام نقشى دارد و نه در تعيين خود به عنوان پيام آور. تجربه يعنى آنچه خاستگاهش اراده و عقل انسان باشد، اما آنچه خاستگاهش اراده و عقل انسان نباشد نمى توان نام تجربه را بر آن گذاشت، نمى توان آن را چيزى بيش از يك مأموريت خواند. موسى عليه السلام به گونه غيرمترقبه و خلاف انتظار خود به پيامبرى برگزيده شد، از مدين به سوى مصر مى رفت، در وادى تنگ طور و در تاريكى شب راه گم كرد، بر سر دوراهى قرار گرفت، نمى دانست از كدام سو برود، دور تر روشنى اى ديد، گمان كرد شبانانى آتش افروخته اند، به طمع كسب رهنمايى از شبانان و دريافت شعله آتش به بالا رفت، در همان جا نداى الهى را شنيد: اى موسى! من پروردگار عالميان ام.... به سوى فرعون برو كه طغيانگر و سركش شده... قرآن حالتش را اين گونه به تصوير مى كشد:
فَلَمَّا قَضَى مُوسَى الأَجَلَ وَسَارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِن جَانِبِ الطُّورِ نَارًا قَالَ لأَهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ نَارًا لَّعَلِّي آتِيكُم مِّنْهَا بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ * القصص: 29
‏هنگامى كه موسى مدّت را به پايان رسانيد و همراه خانواده‌اش به راه افتاد؛ در كناره كوه طور آتشى ديد؛ به خانواده‌اش گفت: درنگ كنيد؛ من آتشى ديدم؛ شايد از آنجا خبرى يا شعله‌اى از آتش براى تان بياورم تا خويشتن گرم كنيد!! ‏
و آنگاه كه رسالتى بر دوشش گذاشته شد و مأمور رفتن به مصر و مقابله با فرعون، هامان و قارون شد؛ اظهار عجز و ناتوانى كرد و هارون را سزاوارتر از خود خواند!!! اين آموزه قرآن چه پيامى براى ما دارد؟!! اين پيام كه نبوت يك تجربه انسانى نيست؛ بلكه مأموريت خلاف انتظار نبى است نه چيزى ديگر؟!! پيامبران ديگر به شمول محمد عليه السلام چنين بوده اند؛ محمد عليه السلام با ديدن فرشته وحى در غار حرا و دريافت نخستين پيام به حدى پريشان و خوف زده شد كه به خديجه رضي الله عنها گفت: زملونى زملونى! عيسى عليه السلام آنگاه كه كودكى شيرخوار در آغوش مادرش بود؛ گفت: إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتَانِيَ الْكِتَابَ وَجَعَلَنِي نَبِيًّا : من بنده خدايم، برايم كتاب داده و مرا نبى گردانده!!! آيا اصطلاح تجربه نبوى در مورد اين سه پيامبر اولوالعزم مصداقى دارد؟ آيا پيامبرى را سراغ دارى كه در رابطه به احراز منصب نبوتش اين اصطلاح (تجربه نبوى) مورد استعمال داشته باشد؟!!
در صفحه سوم كتاب؛ نوشته حيرت آورترى دارى كه باورت را در رابطه به چگونگى وحى نمايان مى كند و يا به خواننده القاء مى كند: "در اين تجربه (تجربه دينى)، پيامبر چنين مى بيند كه گويى كسى نزد او مى آيد و در گوش و دل او پيام ها و فرمانهايى را مى خواند و او را مكلف و موظف به ابلاغ آن پيام ها به آدميان مى كند و آن پيامبر چندان به آن فرمان و آن سخن يقين مى آورد و چنان در خود احساس اطمئنان و دليرى مى كند كه آماده مى شود در مقابل همه تلخى ها و تنگى ها و حمله ها و دشمنى ها يك تنه بايستد و وظيفه خود را بگزارد!!! اگر اين حرف ها در كنار عنوان كتاب گذاشته شود و در إطار آن به بررسى گرفته شود نتيجه اين خواهد بود كه در نبوت نه پيك وحى در كار است و نه نزولش از آسمان به زمين، يك پندار است كه از دل و دماغ نبى جوشيده و باورهايى را به او القاء كرده!!! آيا اين لطف را نيز خواهيد داشت كه بگوييد: تمامى آياتى كه در آن ارسال رسل (فرشته وحى)، نزول وحى، تكلم از وراء حجاب، ... آمده را چگونه تعبير خواهيد كرد؟!! آيا جسارت قبيح نخواهد بود كه تمامى اين آيات (ده ها آيت) صريح و تأويل ناپذير را ناديده گرفت و نبوت را يك پندار ذهنى جوشيده از دل و دماغ پيامبر خواند؟!!! مگر تكلم خدا با موسى در دامنه طور با تمامى اتفاقات آن جا نيز يك پندار بود؟!! سخنان پيامبرگونه عيسى عليه السلام در كودكى اش نيز يك پندار؟!!
در صفحه چهار پرگراف اخير نوشته اى: عبدالقدوس گانگهى؛ از صوفيان هندى، فارق و مميز نيكويى براى تجربه صوفيانه و تجربه پيامبرانه به دست داده است، اقبال لاهورى در كتاب احياء فكر دينى در اسلام از قول وى نقل مى كند كه پيامبر به معراج رفت و برگشت، اگر من بودم بر نمى گشتم، و اين بهترين تعبير است در بيان تفاوت كسى كه در عرصه تجربه خود مى ماند و با آن دل خوش مى دارد و از آن درنمى گذرد، با كس ديگرى كه واجد شخصيت تازه اى مى شود و عزم بر ساختن جهان نوينى مى كند!! در اين رابطه چند عرائض دارم: تجربه صوفيانه را شبيه تجربه پيامبرانه خوانده اى البته با برخى از فوارق و مميزات!! مقايسه خيلى خيلى نادرست، صوفى كجا و پيامبر كجا!! صوفى يك فرد عاطل و بخود مصروف است و پيامبر مرد عامل و مصروف رهبرى مردم، پيامبر حامل وحى الهى است و صوفى حامل انديشه هاى جوشيده از دلش، پيامبر بشير و نذير است، به معروف مى گمارد و از منكر باز مى دارد، اما صوفى از نذير بودن فرار مى كند و به معروف و منكر مردم كارى ندارد و بشارتهايش نيز در خودش محدود و محصور، پيامبر مى گويد: خدا را در كنار مردم بپرستيد و از طريق خدمت به مردم به سوى خدا برويد، اما صوفى مى گويد: خدا را در خلوت و دور از مردم بپرستيد، ما در پيام پيام آوران اگر چيزى را اصلاً نمى يابيم تعبير هاىى چون صوفى و تصوف است!! سخن گانگهى نه تنها هيچ وزنى ندارد بلكه صد در صد مغاير بيان صريح قرآن است، معراج پيامبر عليه السلام چنانچه گانگهى پنداشته نه سفر به هفت آسمان با بال جبرئيل بود و نه با پاى پيامبر، سفر با بال رؤيا بود، اين را من نمى گويم؛ بلكه قرآن مى گويد، در همان سوره اى كه از اسراء (سفر معراج) بحث مى كند به اين رؤيا و تبليغات شديد دشمن در رابطه به اين رؤيا نيز پرداخته، قرآن مى گويد: آنچه را پيامبر عليه السلام در اين سفر ملكوتى ديده با ديده هاى دل ديده نه با ديده هاى روى، (ما كذب الفؤاد ما رأى)، ديدن با ديده هاى دل يعنى رؤيا!! اين سفر در شب بود، ميان نماز خفتن و صبح، و مى دانيم كه انسان در تاريكى شب از ديدن آيات كبرى در چند قدمى اش نيز عاجز است، و از طى كردن فاصله هاى چند كيلومترى در چند ساعت شب نيز عاجز، اما در رؤيا در تاريكى شب نيز مى بيند و فاصله هاى چند ساله را در چند ثانيه طى مى كند. انسان موجود زمينى است، در زمين و از خاكش آفريده شده، در زمين مى زييد و مى ميرد و دفن مى شود، روز قيامت دوباره از آن برانگيخته مى شود و بهشت و دوزخش نيز در همين زمين ولى در شكل جديدش خواهد بود، تابع و مطيع قوانين زمينى است، براى ديدن به نور و روشنايى ضرورت دارد، در تاريكى شب قادر به ديدن نيست. نماز مؤمن را معراج او خوانده اند (الصلوة معراج المؤمن ومقربته إلى الله تعالى) و اين نشان مى دهد كه معراج پيامبر عليه السلام نيز شبيه اين معراج بود، ما در نماز با جسم خود عروج نمى كنيم؛ روح و روان ما عروج مى كند. آيا حيرت آور نيست كه نبوت را يك تجربه انسانى مى خوانى و تصوف و شعر را نيز از مظاهر شبيه اين تجربه؛ اما معراج را چيزى كه در إطار تجربه انسانى نمى آيد!!!  
در رابطه به همين تصوف؛ اصطلاح (وجد و مواجيد) به معنى مستى و رقص صوفيانه را بكار برده اى؛ در حالى كه اين صيغه به اين معنى نه در تمام قرآن بكار رفته و نه در احاديث، هيچ ريشه اى در فرهنگ ناب اسلامى ندارد، هيچ صحابى، تابعى و تبع تابعى را نمى يابيم كه در اثناى ذكر؛ وجد و مستى او را فراگرفته، اگر در جست و جوى ريشه آن برآييم مترادف آن را در فرهنگ مذهبى بنى اسرائيل در دوران نكبت و ادبار اين قوم و انحراف شان از دين و مذهب مى يابيم، در آنجا به نام (نبوت) به معنى رقص مذهبى (انبياء) شان ياد شده، در بايبل مى خوانيم كه دسته اى از انبياء دروغين را با عصاهاى شان در كوچه و بازار؛ در حالت پاى كوبى و رقص به تصوير مى كشد!!! بايبل مى گويد: ... بعد از آن به كوه خدا در جبعه خواهى رفت كه اردوگاه فلسطينىها درآنجاست. وقتى به شهر نزديك شدى با عده اى از انبيا روبرو خواهى شد كه از كوه به زير مىآيند و با نغمه چنگ و دف و نى و بربط نوازندگان، نبوت (مستى و رقص) مى كنند، در همان موقع، روح خداوند بر تو خواهد آمد و تو نيز با ايشان نبوت خواهى كرد و به شخص ديگرى تبديل خواهى شد، وقتى اين علامت ها را ديدى، هر چه از دستت برآيد انجام بده، زيرا خدا با تو خواهد بود، بعد به جلجال برو و در آنجا هفت روز منتظر من باش تا بيايم و قربانىهاى سوختنى و قربانىهاى سلامتى به خدا تقديم كنم. وقتى بيايم به تو خواهم گفت كه چه بابد بكنى. وقتى شائول از سموئيل جدا شد تا برود، خدا قلب تازه اى به او بخشيد و همان روز تمام پيشگويىهاى سموئيل به حقيقت پيوست...)، نمونه ديگر اين مستى و رقص مذهبى را در قونيه زمان مولانا مى يابيم و ميان صوفى هاى هندى و سرودهاى قوالى شان. در قرآن به جاى (وَجْد)؛ صيغه (وجل) را مى يابيم كه معنى كاملاً عكس وجد صوفيانه يعنى بيم و خوف را افاده مى كند!!
متأسفانه عده اى (سرود) و (وجد) و (مستى) و (پاىكوبى) را از مظاهر عرفان اسلامى مى خوانند، در حاليكه قرآن دعاء با صداى بلند را بى ادبى مى خواند و دعاى بدون (تضرع) را (اعتداء) مى شمارد!! قرآن در مورد مشركين قريش مى فرمايد كه نيايش شان در جوار خانه خدا چيزى جز سوت و صفير و چك چك و دست بهم كوبيدن نبود.
وَمَا كَانَ صَلاَتُهُمْ عِندَ الْبَيْتِ إِلاَّ مُكَاء وَتَصْدِيَةً فَذُوقُواْ الْعَذَابَ بِمَا كُنتُمْ تَكْفُرُونَ * الانفال: 34
و نماز شان در بيت الله چيزى جز صفيرها و كف زدنها نبود، پس بنابر كفرتان عذاب (تان را) بچشيد.
مشاهده مى كنيد كه قرآن اين نوع حركات در عبادت و دعاء را نشانه كفر مى خواند و موجب عذاب الهى، ولى مدافعان عرفان رندانه آن را جوشش شوق و ذوق عارفانه شمرده، (وجد) و (مستى صوفيانه) مى خوانند و به اين باور اند كه اين يك مرحله اى عارفانه است در راه (وصول) به (معشوق)!! و شوق و شهود و حضور!! به اينها مى گوييم: اين حالت مستى كه بنابر ادعاى شما از (شهود) و (حضور) حاصل مى شود، چرا در حيات پيامبر، ائمه و صحابه مشاهده نشده است؟! مگر اين آيه قرآن را نشنيده ايد كه امكان (شهود) و (وصول الى الله) مورد نظر شما را بطور كامل منتفى شمرده، در مورد شخصيت بزرگوارى چون موسى عليه السلام (يگانه پيامبرى كه خدا با او تكلم كرده)؛ نيز آن را ناممكن مى خواند، آنجا كه مى فرمايد:
وَلَمَّا جَاء مُوسَى لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَن تَرَانِي وَلَـكِنِ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ موسَى صَعِقًا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَاْ أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ*
الاعراف: 143
و چون موسى به وعده گاه ما آمد و پروردگارش با او تكلم كرد، گفت: پروردگارم! (خودت را) بمن بنما تا بسويت بنگرم، فرمود: هرگز ديده ام نتوانى، و اما بسوى اين كوه بنگر، اگر بر جايش مستقر ماند (درآنصورت) مرا خواهى ديد، پس چون پروردگارش به كوه تجلى كرد، پاره پاره اش كرد، و موسى بيهوش افتاد، و چون بهوش آمد گفت: پاكيست ترا، به بارگاهت توبه كردم، و من اولين (فردى از) مؤمنانم.
اين آيه چند مطلب اساسى را بازگو مى كند:
 
موسى عليه السلام از لحاظ ارتقاى معنوى به مقامى رسيده كه خداوند او را به ميقات خاصى در كوه طور فرا مى خواند و با او تكلم مى كند، اين تكلم مختص به موسى عليه السلام است و هيچ انسانى ديگر اين افتخار را نداشته است. حضوريابى به (ميقات) و (تكلم) تمناى ديدار در او ايجاد مى كند و مى گويد: پروردگارم! بگذار ترا ببينم، ولى نه تنها به خواست او جواب رد داده مى شود؛ بلكه به او گفته مى شود، اين تمنا هرگز بر آورده نخواهد شد. نه تنها تو و هيچ انسانى تاب و توان ديدارم را ندارد؛ بلكه كوه هاى بزرگ نيز در برابر آن تاب نمى آورد، بسوى اين كوه بنگر، اگر در برابر تجلى پروردگارت استوار و پا برجا ماند، تمناى تو نيز بر آورده خواهد شد، كوه تاب پايدارى در برابر تجلى پروردگارش را نداشت، پاره پاره شد و موسى عليه السلام از آثار اين تجلى بسوى كوه، بيهوش شد و چون بهوش آمد بلادرنگ اعتراف كرد كه خدا بر تر از آن است كه انسانى با استعدادهاى محدودش؛ وى را مشاهده كند. احساس مى كند كه با اظهار اين تمنا مرتكب اشتباه شده، توبه مى كند. مى گويد: من اولين كسى ام كه به اين حقيقت پى برده و به آن ايمان آورده است.
 
آيا اين داستان كافى نيست كه ادعاى (شهود) و (حضور) را پوچ و واهى بخوانيم و مغاير رهنمودهاى قرآن؟
انسان را كه بگذار فرشته هاى مقرب بارگاه الهى نيز توان اين (شهود) و (حضور) را ندارند، چنانچه انس رضي الله عنه روايت مى كند:
عن أنس رضي الله عنه عن النبي صلى الله عليه و سلم قال: "سألت جبريل: هل ترى ربك؟ قال: إن بيني وبينه سبعين حجاباً من نور لو رأيت أدناها لاحترقت".    رواه الطبراني
انس رضي الله عنه روايت مى كند كه پيامبر عليه السلام فرمود: از جبرئيل پرسيدم: آيا پروردگارت را مى بينى؟ گفت: ميان من و او جل شأنه هفتاد پرده نور است كه اگر نزديكترين پرده و حجاب را ببينم مى سوزم.
آنچه را اينها (وجد) و (شور) و (مستى) مى خوانند و گمان مى كنند كه به (سالك) در راه (وصول) به (يار) دست مى دهد، اصطلاحات و مفاهيمى است كه از فرهنگ هاى اجنبى به عاريت گرفته شده، مبناى دينى ندارد و ما آن را در فرهنگ قرآن سراغ نداريم. اينها گمان مى كنند كه ما مى توانيم چيزهايى را از اين و آن (مشرب) بگيريم و بر دين بيفزاييم و سيماى دين را زيبا تر سازيم، در حاليكه (دين خدا) كامل و زيباست، نه به خد و خال ضرورت دارد و نه به تراش و خراش، هركى چيزى را بر دين خدا افزود؛ در واقع به زيبايى اش صدمه زده و مرتكب جرم نابخشودنى شده، تصرف او به اين معنى است كه (دين) ناقص است و نازيبا، بايد آن را تكميل كرد و با خراش و تراش و خد و خال آن را زيبا ساخت!!
ما نه تنها اصطلاحات (وجد) و (شور) و (مستى) را در قرآن نمى يابيم، بلكه مفاهيم و اصطلاحاتى را مى يابيم كه با اين مفاهيم اجنبى و بيگانه به شدت تصادم مى كند، بجاى اصطلاحاتى كه (شور) و (مستى) را افاده مى كند، اصطلاح (وجل) را مى يابيم كه مفهوم صد در صد مغاير آن را افاده مى كند، چنانچه قرآن در آيه 2 سوره الانفال در مقام معرفى مؤمنان مى فرمايد:
إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَانًا وَعَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ * الانفال: 2
مؤمنان فقط كسانى اند كه چون خدا ياد شود دلهاى شان بلرزد و چون آيات الهى بر آنان تلاوت شود، به ايمان شان بيفزايد و بر پروردگارشان توكل كنند.
يعنى با ياد خدا دلهاى شان مى لرزد، ياد خدا شور و مستى در آنان ايجاد نمى كند، بلكه بيم و تقوى در آنان ايجاد مى كند، ايمان آنان با (نواى مطرب)، (چنگ و رباب) و (سرود و سماع محفل حضور) نمى افزايد، بر عكس با استماع آيات الهى مى افزايد، سرود آنان تلاوت آيات الهى است و حاصل آنان از اين تلاوت (توكل) و اعتماد بيشتر بر خدا.
 
ادامه دارد ....
 
قرآن راه ارتقاى معنوى را نشان داده، وظائف رهرو و سالك را بيان كرده، مقام ها و منازل آن را معرفى نموده و تقاضاهاى سفر ملكوتى را توضيح داده است. كسى كه به قرآن ايمان دارد و آن را كتاب الهى مى خواند، نبايد بجاى اكتفا به رهنمود هاى قرآن، به جستجوى راه هاى ديگر برود و اسلوب و روش ديگرى را بكار گيرد. اينها بايد بدانند كه اگر براى ارتقاى معنوى به رياضت ضرورت است، روزه رياضت ماست، اگر به سير و سفر ضرورت است، حج سير و سفر ماست، اگر به محفل سماع ضرورت است، تلاوت آيات قرآن مجلس سماع ماست، اگر ديگران رهبانيت را پيشنهاد مى كنند، رهبانيت مشرب ما جهاد است و شب ها و روزها را در سنگر ماندن، اگر به پير و مرشد ضرورت است پيامبر مرشد ماست، اگر به پرواز روحى ضرورت است، نماز معراج ماست، نماز لحظات عروج روحى ماست، نماز لحظات وصل و حضور ماست.
اسلام به پيروان خود مى گويد كه راه هاى وصول به تعالى روحى و ارتقاى معنوى؛ نماز، روزه، حج، زكات، ذكر خدا، تلاوت قرآن، تفكر در خلقت، هجرت و جهاد در راه خدا است. فقط از اين طريق مى توان به خدا رسيد و به ارتقاى معنوى نايل شد، ولى اينها و مشرب شان راه هاى ديگرى را براى نيل به اين هدف پيشنهاد مى كنند!!
آقاى سروش! (جامعه پيامبر پرور) را در رابطه به (بسط تجربه نبوى) بكار گرفته اى، اين كاربرد ؛ نيز پايه علمى ندارد، جامعه و ظروف و شرائطش مى تواند شاعر پرور، زعيم پرور، مخترع پرور، كاشف پرور، مجاهد پرور ... باشد اما نمى تواند پيامبر پرور باشد، پيامبر عليه السلام ميان قومى برانگيخته شد كه در حدود چهارهزار سال بعد از ابراهيم عليه السلام هيچ پيامبرى در آن قوم مبعوث نشده بود، اين را قرآن مى گويد، در حالى كه شعراء، مخترعان، كاشفان، زعماء و مجاهدان... نامور از ميان رقباى خود سربلند مى كنند و بهترين مى شوند. هر پيامبر زمانى برانگيخته شده كه بر و بحر را فساد محصول دست انسان فراگرفته، به بيان قرآن (ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُم بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ: بنابر عملكرهاى مردم؛ فساد در خشكه و دريا پديدار گشت؛ تا خدا سزاى برخى از عملكردهاى شان را به آنان بچشاند تا برگردند). جامعه پيامبر پرور بايد جامعه مملو از فساد و تباهى نه بلكه بايد جامعه اى باشد كه عقل انسان در آن به نضج و پختگى رسيده، بنابر تحليل جناب عالى جامعه متمدن كنونى سازگارتر براى پرورش پيامبران است تا جامعه بدوى حجاز چهارده قرن قبل!!
من و تو پيامبر را نديده ايم، هيچ معجزه عينى اش را نيز مشاهده نكرده ايم، در باره چگونگى شخصيتش اگر چيزى مى دانيم فقط ادعاهاى است كه از ديگران شنيده ايم و براى اثباتش دليل عينى و قطعى نداريم؛ اما با اين همه به او ايمان داريم، او را پيامبر برگزيده خدا مى خوانيم!! چرا؟ چه چيزى اين ايمان و باور را به ما تلقين كرده و ما را متقاعد ساخته اين شخصيت نديده را به عنوان پيامبر خدا بخوانيم؟ من يك دليل دارم؛ دليل قاطع؛ شامل صدها دليل انكار ناپذير، يك معجزه؛ اما شامل صدها معجزه بزرگ، هر يكى بزرگتر و مؤثرتر از معجزه هاى تمامى پيامبران بزرگ قبلى؛ دليل و معجزه اى كه من را به اين نتيجه قطعى رسانده و درب دل و دماغم را به مهماندارى اين باور آماده كرده؛ قرآن است، در آن صدها اعجاز بزرگ علمى را يافته ام كه انسان امروز و پس از سفر طولانى و شاق علمى به آن دست يافته. دو صد آيه قرآن را در كتابى تحت عنوان اعجاز علمى قرآن گرد آورده ام و در كنار دست آوردهاى ساينسدانان بزرگ قرن بيست و بيست و يك گذاشته ام و مشاهده كرده ام كه اينها امروز همان حرفهايى را به عنوان كشف بزرگ قرن خود ارائه كرده اند كه قرآن هزار و چهار صد سال قبل گفته بود!!! مگر دليل و معجزه اى بزرگتر از اين را مى توان انتظار داشت؟!! پروردگارم مى فرمايد: قرآن شهادت مى دهد و گواه اين حقيقت است كه محمد پيامر خداست، (وَالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ * إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ * عَلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ * تَنزِيلَ الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ * يس:2- 5 ): و قرآن باحكمت گواه است كه بدون شك تو اى محمد از زمره پيامبرانى، بر راه راست، فرو فرستاده خداوند چيره و مهربان.‏  
آيا اين اعجازهاى سترگ علمى نشان نمى دهد كه نبوت تجربه الهى- انسانى است نه تجربه محض انسانى، تجربه انسانى همان است كه ساينسدانان به آن دست يافته اند، در لابراتوار و به كمك وسائل پيشرفته ساخت دست و ذهن انسان، اما نبوت پيامى است از عالم غيب كه هيچ انسانى؛ به شمول حامل آن؛ نقشى در محتوى آن ندارد، وظيفه و نقش حامل آن فقط ابلاغ و بيان و عمل به آن است.  
جناب عالى تقسيم بندى جامعه انسانى به دو مر حله: سيطره غرائز و سيطره عقل را به بحث كشيده ايد، بعثت پيامبران را از تقاضاهاى جامعه تحت سيطره غرائز خوانده و خاتميت نبوت را از مقتضيات مرحله سيطره عقل شمرده ايد، و اين تحليل و تقسيم بندى را از جسارت ها و صراحتهاى مفكر عالم اسلام علامه اقبال گرفته ايد؛ در حالى كه اين تحليل و تقسيم بندى نه تنها هيچ ارزش علمى ندارد بلكه برداشت ناقص از فطرت انسان و جامعه انسانى است، حقيقت اين است كه انسان همواره انسان عاقل بوده هيچگاهى انسانى محض تابع غرائز نبوده، انسان امروز به همان پيمانه اى عاقل است كه ديروز بود، نه كم نه زياد، خودبزرگ بينى ها باعث مى شود كه انسان امروز خود را عاقلتر از انسان ديروز بخواند و احساس حقارت باعث مى شود تا انسان امروز خود را كهتر و نادان تر از انسان ديروز بشمارد، در حالى كه انسان امروز همان انسان ديروز است، تفاوت انسان امروز با ديروز در پيمانه معرفت او از عالم است كه امكاناتى بيشتر در اختيارش گذاشته، اين معرفت نيز انباشته اى از معرفت نسل هاى قبلى و نتائج تجارب آنان است كه به نسلهاى بعدى خود به ميراث گذاشته اند. اگر انسان امروز به كيهان راه يافته و بر كره ماه پياده شده، و تمامى اين وسائل پيشرفته و مدرن را ساخته... اين هر گز نشانه برترى عقلى انسان امروزى نيست، نتيجه اندوخته هاى علمى و تجارب انسان در طول تاريخ است، مخترع كمپيوتر نخست مرهون كسى است كه آتش را كشف كرد، سپس مرهون كسى كه برق را كشف كرد، سپس مديون آن كه طريقه به كار گيرى برق در ثبت نوشته، صدا و سيما را اختراع كرد، تلفون، راديو و تلويزين ساخت، اگر در اين حلقه طولانى هر يكى از استادان قبلى اش نبود انسان امروزى نمى توانست كمپيوتر بسازد. براى من انسانى كه آتش و برق را كشف كرد اگر عاقل تر از انسانى نباشد كه كمپيوتر ساخت كم عاقلتر از آنان به هيچ صورتى نيست!! صانع كمپيوتر در واقع به كسى شباهت دارد كه در بناى بلندى؛ بر بام بالاترين منزل آن كامره اى نصب مى كند تا اطراف اين بناى بزرگ را مشاهده و ثبت كند. اين مرد در اين تعمير بزرگ تنها يك كار را انجام داده، در اين كارش نيز مرهون كسانى است كه قبل از او در ساختن اين بناى بزرگ عرق ريخته اند و از عقل و معرفت خود مايه گذاشته اند.  
اين تحليل خيلى بى مايه و بى پايه است كه ختم نبوت را به بلوغ عقلى انسان و عقل استقرائى اش ربط مى دهند. معنى اين باور نادرست و تحليل غيرواقعى چيزى جز اين نخواهد بود كه گويا عدم پختگى و نضج عقلى انسان ايجاب مى كرد پيامبران غرض هدايتش فرستاده شوند و سلسله ارسال رسل زمانى به پايان رسيد و ضرورت آن منتفى كه انسان به كمال عقلى اش رسيد!! اگر چنين است پس انسان امروز نه به پيامبر ضرورت دارد و نه به پيامى از سوى خدا، عقلش به تنهايى كفايت مى كند!!! در حالى كه حقيقت كاملاً و صد در صد خلاف آن است، انسان امروز بيش از انسان ديروز محتاج وحى و پيام پيامبران است!! عطش انسان ماشين زده، در صحراى خشك و داغ دنياى محروم از معنويات امروزى بيش از عطش انسان بدوى ديروز است!! انسان براى تنظيم هر چه بهتر زندگى پيچيده امروزى اش بيش از تنظيم زندگى ساده ديروزى اش به رهنمودهاى الهى ضرورت دارد.  
هر پيامبر جديد زمانى مبعوث گرديده كه تمامى آثار دعوت پيامبر قبلى از ميان رفته، بر و بحر را فساد فراگرفته، انسان از حل مشكلاتش عاجز گرديده، پيوندش نه تنها با چشمه زلال وحى منقطع شده بلكه دجالان در جاىگاه پيام آوران نشسته اند، القاءات شيطانى را در پوشش ملمع وحى رحمانى بخورد مردم داده اند، دين را دام ساخته اند، انسان تشنه هدايت و حقجو مرجعى سراغ نداشت كه با استمداد از آن راه به سوى هدف باز كند و از تاريكى ها نجات يابد. خداى هادى رحمان تا آنگاه پيامبرى جديد نفرستاده كه پيامش ميان مردم مانده، عيسى عليه السلام را زمانى فرستاد كه ديگر از تورات و تعاليم موسى عليه السلام هيچ اثرى نمانده بود، محمد عليه السلام را زمانى فرستاد كه ديگر از تورات و انجيل و تعاليم موسى و عيسى عليهماالسلام هيچ اثرى نمانده بود. ما امروز هيچ نسخه اصلى تورات و انجليل به زبان عبرى را نداريم، بايبل (مجموعه تورات و انجيل) از يونانى به عبرى و سائر زبانها ترجمه شده، اين بايبل به دستور رومى ها ساخته و پرداخته شده، كه در آن تمامى پيامبران بنى اسرائيل در چهره مسخ شده به تصوير كشيده شده، تمامى تعاليم تورات و انجيل تحريف شده و دين مسخره و مضحكى از آن ساخته شده. اگر تورات و انجيل به اين سرنوشت مبتلا نمى شد ضرورت بعثت پيامبر جديد منتفى مى بود، اما با بعثت محمد عليه السلام وضعيت جهان و انسان به نحوى تغيير يافت كه ديگر مسخ پيامى كه محمد عليه السلام حامل آن بود امكان پذير نيست، نه تنها كسى قادر به تحريف، مسخ، تغيير و حذف در قرآن نمى شود، بلكه حتى تعبير هاى نادرست از رهنمودهاى قرآن نيز براى مدت طلانى جا نمى افتد. تا زمانى كه وضعيت چنين است ضرورت به بعثت پيامبر جديد منتفى است. اين است دليل اصلى ختم نبوت!! من امروز و بيش از چارده قرن بعد از رحلت محمد عليه السلام همان قرآنى را در دست دارم كه او به ميراث گذاشت، در روشنايى اين قرآن مى توانم درستى و نادرستى تمامى تعبيرها و تفسيرها از قرآن را درك كنم، در روشنايى همين قرآن روايات صحيح را از ناصحيح و سقيم تفكيك كنم.    
البته با اقبال لاهورى كاملاً موافقم كه باور به خاتميت ضامن استقلال و آزادى ما مسلمانها است، ما را از شر و ضرر انبياء جعلى و فريبكارانى در جامه ملمع مذهب نجات بخشيده، قرآن با توصيف پيامبر به خاتم النبيين بر ما منت گذاشت و باب ظهور انبياء جعلى را براى هميش بست. و با تو نيز موافقم كه باور به ائمه معصوم در مذهب شيعه مغاير اين آموزه قرآن است، بلكه جلوتر مى روم و اين اعتقاد را خرافى و زاده اوهام و خلاف واقع مى خوانم. من پيامبر را دوست دارم و اهل و آلش را نيز دوست دارم، و صحابه و شاگردان مدرسه اش را نيز، اما فيصله صحابه و شاگردان مدرسه نبوت را در مورد امامان شان صحه مى گذارم و آن را بهترين و عادلانه ترين قضاوت مى خوانم. از اين رو ابوبكر را افضل امت، عمر، عثمان و على ﷸ را پس از او شايسته ترين ائمه مى خوانم. در آموزه هاى قرآن هيچ محلى را براى امامت موروثى سراغ ندارم. اگر من در زمان انتخاب على رضي الله عنه به عنوان امير المؤمنين؛ حضور مى داشتم به على رضي الله عنه رأى مى دادم و او را (پس از شهادت عثمان رضي الله عنه) سزاوار تر از هر كسى ديگر براى رهبرى مسلمانان مى خواندم و به دستش بيعت مى كردم، اما با تصميمش مبنى بر انتقال دارالخلافه از مدينه به كوفه هرگز توافق نمى كردم و پى آمدهاى آن را به صلاح امت نمى خواندم، در اين رابطه در كنار اكثريت مطلق صحابه مى ايستادم كه نه با اين انتقال موافق بودند و نه على رضي الله عنه را همراهى كردند، از ميان تمامى صحابه تعداد محدودى كه شمار شان به ده نفر نمى رسيد؛ او را همراهى كردند. عملاً ديديم كه اين تصميم چه پى آمدهاى دردآورى براى خود او خانواده اش و امت اسلامى داشت، اگر دارالخلافه از مدينه به كوفه انتقال نمى شد؛ دارالخلافه هايى در شام و مصر مرو نيز ساخته نمى شدند و راه براى جنگهاى داخلى باز نمى شد.
در حاشيه صفحه 9 مطالبى را خواندم كه بر حيرتم افزود، نوشته اى: غزالى مى نويسد: در چگونگى عبادات و اوقات شان اسرارى است كه گرچه دقائقش بر ما مكشوف نيست، لكن جاى انكار و استبعاد ندارد، وى جدول بدوح را مثال مى زند كه براى رفع درد زايمان بكار مى برده اند؛ جدول را بر دو پارچه آب نديده مى نوشتند و زير پاى زن حامله مى نهادند و بسيار مجرب مى افتاده است!!! و مى گويد: نمى دانم چرا كسى كه اين را تصديق مى كند، آمادگى تصديق اين امر را ندارد كه دو ركعت بودن نماز صبح و چهار ركعت بودن نماز ظهر و سه ركعت بودن نماز مغرب خواصى دارد كه فلسفه آن را در نمى يابد!!!)
با غزالى موافقيم كه در چگونگى عبادات و اوقات شان اسرارى نهفته است كه برخى براى ما قابل درك اند و برخى بالاتر از درك، اما با استناد شان بر مجرب بودن جدول بدوح در كاستن درد زايمان نه تنها موافق نيستيم بلكه آن را خرافات مى خوانيم، معتقديم چنين باور ها نه تنها با آموزه هاى قرآن همخوانى ندارد بلكه صريحاً تصادم مى كنند، در تمامى قرآن هيچ موردى را نمى يابيم كه بتوان با استناد بر آن جوازى و تأييدى براى اين باور درست كرد، استمداد از جدول ها، نوشته ها، تعويذها، سنگها، مهره ها، .... در شفاى بيماران، رفع حاجات، حصول مقاصد، دفع بلاها و چشم زدنها .. همه خرافات اند و پيامبر عليه السلام در باره آنها مى فرمايد: هر كى به اينها پناه برد؛ خداوند از او برئ و بيزار بوده و او را به همين چيزها محول مى كند. قرآن به ما اين درس را داده كه با پروردگار خود به اين صيغه تعهد كنيم: اياك نعبد و اياك نستعين: تنها تو را مى پرستيم و تنها از تو استعانت مى جوييم.
اما در باره استدلال غزالى بايد گفت: اين استدلال شبيه آن است كه كسى بگويد: در پاى بت دعاهايم اجابت شد، در كنار قبر حاجتهايم برآورده شد، به يمن تعويذ فلان تعويذگر به مقاصدم رسيدم، به طفيل مهره عقيق از نظر بد مصئون ماندم؛ آرى تمامى كسانى كه از بت، قبر، خاك قبر، تعويذ، سنگ و استخوان... استمداد مى جويند به تجربه خود و ديگران استناد مى كنند و كار شان را موجه مى خوانند!! اما در آموزه هاى قرآن تمامى اينها شرك و استعانت از ماسوى الله خوانده شده.  
همچنان نوشته اى: ابن خلدون نيز مى نويسد: در كتاب هاى اهل رياضت اسامى و كلماتى هست كه آنها را هنگام خواب مى خوانند و خواسته خود را در خواب مى بينند. و آنگاه شش كلمه ذكر مى كند و مى گويد: براى خود من به وسيله اسامى و كلمات مزبور مشاهدات عجيبى در خواب روى داد و بر امورى در باره احوال خود اطلاع يافتم كه ديرزمانى در جست و جوى به دست آوردن آنها بودم!!
لازم بود ابن خلدون به جاى اسامى و كلمات اهل رياضت به كلماتى از قرآن و حديث استناد مى كرد، از استخاره نام مى برد كه پيامبر عليه السلام به ما آموخته است، استخاره فقط دعاء است، دعا به بارگاه الهى غرض رهنمايى به راه صواب، و توفيق عمل به آن چه خير بنده در آن مضمر است، محور در استخاره تكرار الفاظ و اسماء خاص نه بلكه دعاء خاص است، اما پيامبر عليه السلام نگفته كه دعاء استخاره ضامن آن است كه گوينده اش حتماً خواسته خود را در خواب مى بيند!! رؤيا يا رحمانى است، يا نفسانى يا شيطانى، هيچ يكى از اينها در اختيار انسان نيست و با زمزمه اسماء و كلمات خاصى به سراغ انسان نمى آيد.
در رابطه به پيامبر نوشته اى : او نه تابع جبرئيل، كه جبرئيل تابع او بود و ملك را او نازل مى كرد و در جايى هم كه مى خواست و مى توانست از او در مى گذشت. چنانكه تجربه معراج گواه آن است.
اجازه بدهيد بپرسم: از اين حرفها چه قصدى دارى و چه سودى از آن مطمح نظر، چرا سخنى مى گويى كه نه در قرآن اشاره اى به آن را مى يابيم و نه در احاديث، نه جبرئيل تابع محمد عليه السلام بود و نه نزولش به دستور او، او در تمامى عمر خود دو بار جبرئيل را در صورت اصلى اش ديده، يك بار در ابتداى بعثت و بار دوم در رؤياى معراج، بار ها اتفاق افتاده كه پيامبر عليه السلام براى مدتى در انتظار وحى مانده و انتظارش طولانى و خلاف انتظارش بوده، مردم نيز منتظر پيام جديد، دشمن نيز تبليغات كرده كه خدايش محمد را ترك گفته و فرشته مزعوم ديگر به سراغش نمى آيد... اگر جبرئيل تابع او بود نه انتظار طولانى او را رنج مى داد و نه مجالى براى تبليغات دشمن مى ماند. آن چه را مولانا در باره معراج گفته:
احمد ار بگشايد آن پر جليل .... تا ابد بيهوش ماند جبرئيل
گفت او را هين بپر اندر پيم.... گفت رو رو من حريف تو نيم
....
اينها حرف هاى شاعرانه اند، برخاسته از خيال پردازى هاى شاعرانه، نه مبناى دينى دارد و نه ارزش علمى، و نه دواى براى درمان دردى از دردهاى انسان. اين درست است كه مقام و منزلت انسان بالاتر از فرشته هاست، مقام و منزلت انسانهاى مقرب بارگاه الهى برتر از مقام فرشته هاى مقرب، اما فرشته فرشته است و انسان انسان، يكى مى تواند تا بلنداى عرش پرواز كند و ديگرى نه بال دارد و نه قادر به پرواز، پروازش معنوى است نه جسمى، در رؤيا مى تواند تا عرش برسد اما در بيدارى نمى تواند تا ابرها بالا رود. منشأ اين پندارهاى شاعرانه در اصل تعبير نادرست از يك آيه قرآن است كه به اسراء و معراج پيامبر پرداخته، عده اى (فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَى: ‏تا آنكه به اندازه دو كمان يا كمتر (نزديك) گرديد) را به معنى تقرب محمد عليه السلام به پروردگارش تلقى كرده اند؛ در حالى كه اين بدترين تعبير است، تعبير تحريف گونه، مغاير سياق و سباق آيت، آيات قبلى اش اينها اند:
إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحَى * عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوَى * ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوَى * وَهُوَ بِالأُفُقِ الأَعْلَى * ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّى * النجم: 4-8    
‏آن چيزى جز وحى نيست كه به او وحى مى ‌گردد. ‏(فرشته) بس نيرومند به او آموخته است. همان خردمندى كه راست ايستاد.‏ ‏در حالى كه در افق بلند (كناره آسمان) قرار داشت. ‏سپس نزديك شد و رو به پائين آمد.
اين آيات با كمال صراحت و وضاحت مى گويند كه قرآن از طريق فرشته وحى به پيامبر رسيده، الفاظ (شديد القوى، ذومره، دنا و تدلى) فقط بر فرشته صدق مى كند و هرگز جائز نيست به خدا منسوب شوند، پس معنى (فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَى) هيچ چيزى ديگر جز تقرب فرشته به پيامبر عليه السلام بوده نمى تواند.  
چه زشت است جسارت آنان كه ادعاى ايمان به قرآن دارند ولى از گفتن حرفهايى نيز دريغ نمى ورزند كه صد در صد متعارض با قرآن است، قرآن مى گويد انسان از خاك آفريده شده اينها مى گويند: محمد عليه السلام از نور آفريده شده، قرآن مى گويد اولين انسان آفريده شده بر روى زمين آدم؛ جد انسانها؛ است، اينها مى گويند: محمد عليه السلام قبل از پيدايش تمامى مخلوقات آفريده شده؛ حتى جلو تر مى روند و مى گويند: خداوند تمامى مخلوقات را به طفيل روى محمد آفريد!! قرآن مى گويد: در زمين و آسمان جز خدا احدى علم غيب ندارد، اين ها مى گويند: نه تنها محمد عليه السلام بلكه اهل بيت او و ائمه معصومين و حتى پير، شيخ، مرشد، و حتى مرده هاى خفته در قبر ها علم غيب دارند، قرآن مى گويد: مرده ها نه قادر اند چيزى بشنوند و نه كسى حتى پيامبر قادر است چيزى به آنان بشنواند، اما اينها در برابر قبرها به سجده مى افتند، از قبر استمداد مى جويند، در جوار قبرها فرياد مى كشند و حاجتهاى شان را به گوش مرده ها مى رسانند، قرآن مى گويد: ابراهيم پس از پيروزى در آزمونهاى الهى به امامت رسيد، اينها كودك پنج ساله، غائب و مجهول الهويه را امام زمان مى خوانند، قرآن خود را آسان، قابل فهم، واضح، كامل، آخرين مرجع حل تمامى اختلافات مى خواند اما اينها قرآن را غامض، پيچيده، بالاتر از درك انسان ها، داراى بطون، ناقص و محتاج روايات مى شمارند.   
ادعا كرده اى كه آيه الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ... ناظر به اكمال حد اقلى است نه حد اكثرى، به اين معنى كه حد اقل لازم هدايت به مردم داده شده است، اما حد اكثر ممكن در تكامل تدريجى و بسط تاريخى بعدى اسلام پديد خواهد آمد!! متصل آن در صفحه 10 كتاب نوشته اى: اگر پيامبرى به معناى نزديكتر شدن به عوالم معنا و شنيدن پيام سروش هاى غيبى، يك تجربه است، در آن صورت مى توان اين تجربه را افزون تر، غنى تر، و قوى تر كرد!!! در اين رابطه عرائضى دارم:
هر خواننده اين سطور اين انتباه را از آن مى گيرد كه نويسنده؛ دين را جامع و كامل نمى خواند، كمال آن را حد اقلى و كمال محدود مى شمارد، تكرار تجربه نبوى توسط هر كسى ديگر و افزون تر، غنى تر و قوى تر كردن اين تجربه توسط غير پيامبران را ممكن مى خواند، در حالى كه نه تكرار تجربه نبوى از سوى غيرنبى ممكن است و نه افزون تر كردن، غنى تر كردن، و قوى تر كردن آن. اين ادعاء با آيات متعدد قرآن كه بر كامل بودن، شامل بودن، جامع بودن، مفصل بودن قرآن تأكيد دارد؛ شديداً در تصادم است، كسى چنين ادعايى خواهد داشت كه فهم قاصر و ناقص از عظمت قرآن دارد، كسى كه جسارت چنين ادعاء واهى را دارد بايد يك مورد نقص را ارائه كند، بايد پيشنهادى نيز داشته باشد كه به رفع اين نقص بپردازد، بايد بگويد كه دين به كدام قضيه بشرى كه اقتضاء اهتمام و اعتناء را دارد؛ نپرداخته!! بايد ثابت كند كه اسلام براى جامعه ديروز بشرى پاسخگو بود ولى قادر به حل مشكلات جامعه متمدن امروزى نيست، بايد قضيه اى را نشاندهى كند كه اسلام از پاسخ دقيق و شايسته به آن ناتوان است، آقاى سروش بايد اين را نيز بر ما احسان بگذارد كه به كدام افزون گرى و غنى ساختن ها اين نقيصه را مرفوع مى كند.
حقيقت برعكس ادعاء شما است، دين هم جامع است و هم كامل، همانگونه كه قادر به حل مشكلات انسان در گذشته بود امروز نيز همان توانايى را دارد، ميان مشكلات ديروز و امروز انسان و قضاياى زندگى او تمامى تفاوتها شكلى اند نه ماهوى، مشكلات يك قريه در دور ترين ساحه يك كشور كاملاً شبيه مشكلات بزرگترين شهر آن به مقياس بزرگتر است، تنها مقياسها فرق مى كنند نه اصل مشكلات، راه حل اين مشكلات نيز كاملاً شبيه همديگر اند، مسائل حقوقى آن نيز متشابه، قوانين حاكم بر هر دو نيز يكسان، اين نه تنها در يك برهه زمان صدق مى كند بلكه به مقياس فراختر و گسترده تر در تمام تاريخ بشرى صدق مى كند، با يقين كامل مى توان گفت: بزرگترين شهر امروز دنيا مسائل انسانى شبيه كوچكترين قريه زمان نوح عليه السلام را دارد، تفاوتهاى هر دو شكلى اند نه ماهوى، اگر امروز كسى با موتر آخرين مادلش كودك مدرسه اى را در شهر نيويارك مجروح كند، حادثه كاملاً شبيه آن است كه اسپ سوارى در زمان نوح عليه السلام كودكى را مجروح كرده بود، مسائل حقوقى به هر دو قضيه يكسان و مستلزم اجراءات قانونى يك سان است. باور ما به يكسان بودن تمامى اديان الهى در طول تاريخ بشرى از آدم عليه السلام تا امروز از همين واقعيت برخاسته است. قرآن شامل همان رهنمودها، احكام و قوانين است كه تورات و انجيل شامل آن بودند. يعنى مسائل صدها و هزارها سال قبل يكسان و مستلزم قواعد و راه حل هاى يكسان است. اگر دين كافى نبود خداى رحمن خاتميت نبوت را اعلام نمى كرد و رحمت بى پايان وى بر انسان موجب مى شد كتاب كاملتر جديد بفرستد!!
نوشته اى: اگر "حَسْبُنَا كِتَابُ اللَّهِ " درست نيست، حسبنا معراج النبى و تجربة النبى هم درست نيست، تجربه عشق عارفانه فى المثل از تجربه هاى لطيف عارفانه اى بوده كه بر غناى تجارب دينى دينداران افزوده است!! در اين رابطه عرائضى محضر جناب عالى دارم:
 
اين را كى گفته كه (حَسْبُنَا كِتَابُ اللَّهِ) درست نيست؟ براى اثبات ادعاء واهى خود چه مستمسكى دارد؟ آيا شاهدى براى ادعاء خود در قرآن و حديث دارد؟ ادعاء او مترادف انتساب عيب و نقص به الله و كتب الله است!! در رابطه به روايتى كه فقره (حَسْبُنَا كِتَابُ اللَّهِ) در آن آمده چند عرائض دارم: روايت چنين است: عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ ﷶ قَالَ: لَمَّا اشْتَدَّ بِالنَّبِيِّ ﹽ وَجَعُهُ قَالَ: «ائْتُونِي بِكِتَابٍ أَكْتُبْ لَكُمْ كِتَابًا لا تَضِلُّوا بَعْدَهُ». قَالَ عُمَرُ: إِنَّ النَّبِيَّ ﹽ غَلَبَهُ الْوَجَعُ وَعِنْدَنَا كِتَابُ اللَّهِ حَسْبُنَا، فَاخْتَلَفُوا وَكَثُرَ اللَّغَطُ، قَالَ: «قُومُوا عَنِّي وَلا يَنْبَغِي عِنْدِي التَّنَازُعُ». ... (بخارى:114)
 
ابن عباس ﷶ مى گويد: زمانى كه بيمارى پيامبر ﹽ شدت گرفت، فرمود: «دفترى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه بعد از آن گمراه نشويد». عمر ﷻ گفت: دردِ بيماري بر پيامبر ﹽ چيره شده است، كتاب خدا براى ما كافيست. مردم؛ در اين باره اختلاف نظر پيدا كردند و سر و صدا زياد شد. رسول الله ﹽ فرمود: «برخيزيد؛ نزد من اختلاف ومنازعه شايسته نيست».
 
اين روايت غريب است، در سه طبقه (صحابه، تابعين و تبع تابعين) يك يك راوى دارد، راوى اول آن عبدالله بن عباس ﷶ است، كه در اثناى رحلت رسول الله ﹽ نو جوان بود. نمى توان قول او را در مقايسه با كبار صحابه چون عمر ﷻ ارجح خواند. نمى توان روايتى را معتبر و قابل استناد خواند كه غريب است، نه شاهدى در قرآن و حديث براى آن يافت مى شود و نه مؤيد و شاهدى ميان صحابه. اگر قبول كنيم كه اين واقعه صحت دارد و اين كلام (حسبنا كتاب الله) كلام عمر ﷻ باشد، چه كسى مى تواند كلام دومين شخصيت بزرگ اسلام و از نزديك ترين افراد به پيامبر ﷵ و افضل همه امت و آگاه ترين شخص از قرآن و سنت؛ بعد از ابوبكر ﷻ را رد كند، مگر مى توان با اين كلام (حسبنا كتاب الله) اختلاف كرد؟ مگر فرستنده قرآن خود نفرموده : " مَّا فَرَّطْنَا فِي الكِتَابِ مِن شَيْءٍ " و "الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ". آيا مى توان باور كرد كه پيامبر ﷵ در آخرين لحظات زندگى اش و در حالت احتضار گفته است: «هَلُ أَكْتُبْ لَكُمْ كِتَابًا لا تَضِلُّوا بَعْدَهُ أَبَدًا»: آيا چيزى براى تان بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد؟!! و اين هم در حالتى كه سلسله وحى قطع شده، و قرآن اين هادى كامل؛ سه ماه قبل از اين مكمل شده؟!!! آيا مى توان باور كرد كه رسول الله ﹽ مطلبى به اين ارزش و اهميت را تا پايان زندگى اش به كسى نگفته بود و مى خواست در آخرين دقائق زندگى اش بگويد و آنهم نشد؟!! در حالى كه خداوند متعال او را رسول امين خطاب كرده، و حالت او در رساندن پيام وحى چنان بود كه در اثناى دريافت آن مضطرب و پريشان مى بود و با بى صبرى و عجله به آن گوش فرا مى داد و متصل دريافت وحى؛ فوراً و بدون درنگ و تأخير كاتبان وحى را احضار و آنان را موظف به نوشتن آن مى كرد!!! آنان كه اين روايت را معتبر مى خوانند؛ معلوم است كه مطمح نظر شان چيست؛ مى خواهند ثابت كنند كه پيامبر ﷵ قصد تعيين على ﷻ به عنوان جانشين خود را داشت اما؛ يا از ترس عمر، يا بنابر مصلحت گرايى، يا خشم ناشى از سروصداى مردم... از نوشتن اين مطلب خوددارى كرد!!! آيا اين حرف هاى بيهوده مرادف هتك حرمت، گستاخى و بى ادبى نفرت انگيز و قبيح در شأن پيامبر جليل و امين نيست؟!! چرا هيچ كسى ديگر اين واقعه را روايت نكرده؟ اگر چنين اتفاقى افتاده بود؛ قبل از همه بايد پدر ابن عباس، على، ابوبكر، عمر، عائشه ﷸ و بقيه اهل بيت پيامبر ﷵ آن را روايت مى كردند، بايد پدر ابن عباس، خودش، على و بقيه خويشاوندان پيامبر و دوستداران على ﷻ بر اين روايت استناد مى كردند و از بيعت با ابوبكر، عمر و عثمان ﷸ خوددارى مى ورزيدند!!!  
 
از شما مى پرسم: تجربه عشق يعنى چه؟ من نه در قرآن لفظ عشق را يافته ام و نه در تمامى كتب حديث، عشق ريشه اى در قاموس خرابات دارد، در فرهنگ اسلامى شايستگى كاربرد را ندارد. اين تجربه عشق عارفانه چه چيزى را بر غناى تجارب دينى دينداران افزوده است؟!! آيا قصدت سرود، قوالى، وجد و مستى صوفيانه است يا چيزى ديگر، و چيزى ديگر چيست؟!! ذوق دينى من كه از تمامى اينها شديداً نفرت دارد. و ذوق تو چگونه است؛ آيا ذوالفقار و زره على رضي الله عنه را دوست دارى يا نى مولانا و چنگ و رباب حافظ را؟!! آيا آن چه را نه در حيات پيامبر سراغ داريم و نه در حيات ائمه و صحابه؛ اين شاگردان مدرسه توحيد؛ مى توان تجربه دينى خواند؟!!  
شايد مى دانى كه محبت و دوستى چند حالت و هر يكى نام جداگانه و منشأ جداگانه دارد: محبت، الفت، رحمت و عشق. منشأ محبت عقل است، منشأ الفت دل است، منشأ عشق شهوت است و منشأ رحمت روح است. اگر شما كسى را مى بينيد كه نيازمند، محتاج و مضطر است، بيچارگى، احتياج و حالت پريشان او احساسى را در دل تان مى انگيزد كه به آن دلسوزى مى گوييم؛ اين را رحمت مى گويند و ضد آن قساوت است، اگر شما با كسى مواجه مى شويد كه افكار، كردار، گفتار، اخلاق و اطوار او را شبيه خود مى يابيد، او را نزديك به خود و دوست داشتنى مى گيريد؛ اين همسانى و همگونى احساسى را در شما باعث مى شود كه آن را الفت ناميده اند، حالت مقابل آن بيگانگى و اجنبيت است، اگر كسى با تو احسان كند، در وضع او و برخوردش با تو نيكويى و زيبايى اى مشاهده كنى اين احسان، شايستگى و زيبايى؛ احساسى را بر مى انگيزد كه آن را محبت ناميده اند و عكس آن را عداوت؛ كه از جفا و تجاوز و تعدى جانب مقابل برمى خيزد، متأسفانه برخى تمامى اين دوست داشتن ها را با هم خلط مى كنند، از تفكيك آن عاجز اند و يكى را در محل ديگرى به كار مى گيرند. مثال آن عشق؛ كه منشأ آن شهوت است؛ آن را در عوض دوست داشتنى بكار مى برند كه نام آن محبت است و منشأ آن عقل. متصوفين بى مايه و بى علم محبت با الله متعال را كه منشأ آن عقل است به نام عشق ياد مى كنند، خود را عاشق و محبوبش را معشوق مى خواند، كه اين نامگذارى از لحاظ ادبى تعبير نادرست و غلط است و از لحاظ شرعى ناجائز. علاقه قلبى ما به الله متعال؛ عشق نه؛ بلكه محبت است.  
اين را نيز محضر جناب عالى عرض كنم كه معنى رسول؛ فرستاده شده و پيامبر است نه به اصطلاح جناب عالى"نزديكتر شدن به عوالم معنا و شنيدن پيام سروش هاى غيبى". در تحقيقات علمى نبايد با الفاظ بازى كرد، و برخورد شاعرانه با مفاهيم داشت. شما اشعار مولانا و حافظ .... را نمونه هايى بسط تجربه نبوى خوانده ايد!!! با تمامى گندگى هاى ديوان حافظ و خرافات زياد در مثنوى كه يكى از نمونه هاى آن افسانه هاروت و ماروت در مثنوى است.   
شما به اختلاف نظر تان با مرتضى مطهرى اشاره اى داشته ايد، من نيز تجربه اى در اين رابطه دارم: سالها قبل رساله كوچك جناب مطهرى را مطالعه كردم كه در دفاع از حافظ و كليات و اشعار رندانه اش نوشته بود، در پاسخ به خراباتى هايى كه حافظ را پيشواى خود مى خواندند، و اشعارش را در خدمت مى و ميكده، مطهرى كوشيده بود از حافظ دفاع كند و او را در قطار متصوفين و شاعران روحانى ثابت كند و اشعارش را رنگ معنوى بدهد، اما در دفاع و توجيه اش خيلى ناموفق بود، توجيه مكروه، دفاع غير موجه و استدلال بى پايه او برايم خيلى خيلى حيرت آور بود، پس از مشاهده استدلال هاى ناتوان و ضعيف او تصميم گرفتم هيچ نوشته او را مطالعه نكنم. امروز و با مطالعه كتاب جناب عالى احساس كردم در رابطه با حافظ نه تنها اختلافى با مطهرى نداريد بلكه كاملاً همنظريد!!
متأسفانه بدليل اين كه مسلمانان از فرهنگ قرآن و معيار هايى كه قرآن در اين مورد در اختيار ما مى گذارد، فاصله گرفته اند، شاعرى را ارج مى گذارند و كلياتش را گرامى مى دارند كه لازم بود آن را دور مى انداختند و التفات و اعتناء به آن را گناه تلقى مى كردند. شاعرى كه غزلهايش بازار گرمى در خرابات دارد، در هر صفحه كلياتش عكس ساقى و نگار، مى و جام، مست و مخمور، ساق عريان و پيراهن چاك و گيسوى دراز خود نمايى مى كند و اشعارش را در پاى اين صحنه ها مى نويسد و مى سرايد، عده اى مى آيند؛ اين شاعر مقبول خراباتى ها را (عارف) و (صوفى) مى خوانند و سعى مى ورزند همه اشعار او را كه در ستايش مى، صنم، بت، ميكده، جام و نگار، ساق سفيد، گيسوى دراز، يار چهارده ساله و مى دوساله و خلوت و بوسه و عذار و ابروى كج و لب شيرين سروده، توجيه عارفانه كنند و بگويند كه مراد او از اينها چيزى ديگر است، شما اشتباه مى كنيد كه آن را بر ظاهرش حمل كرده ايد؟! كمى از اين ظواهر پا فراتر بگذاريد، آنطرف اين حجاب ها را بنگريد تا به (بطن) كلمات او پى ببريد و حقيقت اين مفاهيم را درك كنيد!!! منظور او از ساقى و پيرمغان و صنم و يار و نگار، خدا و پيامبر است، و مراد او از مى و جام، خلوت و بوسه، لطف و عنايت يار حقيقى است!! نگار را در آغوش كشيدن و لبهايش را بوسيدن يعنى به مقام (وصل) رسيدن و به ديدار محبوب حقيقى نايل شدن است!!
به اين عالى جنابان مى گوييم: شما بنابر كدام دليل و مدركى اين اسلوب رندانه و خراباتى را عرفان اسلامى مى خوانيد، با استناد به قرآن، حديث، اقوال ائمه و گفتار صحابه؟! چه كسى به شما گفته كه عرفان اسلامى چنين است؟ كدام مذهب و مشربى به شما گفته كه اين اسلوب در بيان مفاهيم عرفانى جائز است؟! كدام امام و پيشوايى به شما گفته كه مى توانيد خدا را به اين نام ها ياد كنيد و اشكالى ندارد كه براى بيان محبت تان با خدا و پيامبر اصطلاحات فرهنگ خرابات را بكار گيريد و از كلمات مبتذل متداول ميان رندان خرابات استمداد جوييد؟! مگر نمى بينيد كه در تمام قرآن يك بار نيز كلمۀ (عشق) و (عاشق) و (معشوق) بكار نرفته، در احاديث مورد استفاده قرار نگرفته، چرا؟ براى اين كه اينها متعلق به فرهنگ خرابات است و در آنجا مورد استعمال دارد، در فرهنگ دينى نبايد اين اصطلاحات را بكار گرفت، شما حق نداريد براى افاده محبت با خدا و پيامبرش اين اصطلاحات را بكار گيريد.
مگر در قرآن نخوانده ايد كه از استعمال كلمات داراى معانى دوگانه و اشتباه برانگيز نهى كرده، آنجا كه مى فرمايد:
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لاَ تَقُولُواْ رَاعِنَا وَقُولُواْ انظُرْنَا وَاسْمَعُوا ْوَلِلكَافِرِينَ عَذَابٌ أَلِيمٌ * البقرة:104
اى مؤمنان! (راعنا) مگوييد (انظرنا) بگوييد و گوش فرادهيد و براى كافران عذابى دردناك است.
اگر در مجلس پيامبرعليه السلام از استعمال صيغه (راعنا) به غرض جلب توجه ايشان ممانعت صورت گرفته، چون معانى دوگانه دارد و بطور ناصواب نيز بكار مى رود، در عوض آن حكم شده كه بايد لفظ (انظرنا) را بكار بريد، چون مفهوم واضح و غير قابل تحريف دارد، حكم در مورد سائر الفاظ چه خواهد بود، مخصوصاً الفاظى كه موارد استعمال خيلى زشت دارند؟! نمى دانيم چگونه جرأت مى كنند كه در شأن خدا و پيامبرش گستاخى نموده و الفاظى را بكار مى برند كه كمال بى ادبى و هتك حرمت شنيع نسبت به خدا و پيامبرش مى باشد. آيا اين حكم صريح قرآن را نشنيده ايد كه مى فرمايد:
ادْعُواْ اللّهَ أَوِ ادْعُواْ الرَّحْمَـنَ أَيًّا مَّا تَدْعُواْ فَلَهُ الأَسْمَاء الْحُسْنَى وَلاَ تَجْهَرْ بِصَلاَتِكَ وَلاَ تُخَافِتْ بِهَا وَابْتَغِ بَيْنَ ذَلِكَ سَبِيلاً* الاسراء: 110
بگو: الله را (به كمك) بطلبيد و يا رحمان را بخوانيد، هركدامى را كه فرامى خوانيد (يكسان است)، براى وى نامهاى شايسته اى است، و دعايت را نه با صداى بلند بكن و نه آن را مخفى دار و راه وسط ميان اين دو را جستجو كن.
همچنان مىفرمايد:
وَلِلّهِ الأَسْمَاء الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُواْ الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمَآئِهِ سَيُجْزَوْنَ مَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ * الاعراف: 180
و خدا نامهاى شايسته اى دارد كه بايد با آن فراخوانيدش، و كسانى را كه در اسماى او كجروى مى كنند كنار بگذار. بزودى بحسب عملكرد هاى شان مجازات مى شوند.
مطالب صريح و واضح اين آيات اينها اند:
 
بايد از كجروى در اسماءالله و وضع نام ها از سوى خود اجتناب كرد. نبايد خدا را به نامهاى خواند كه با شأن و عظمت او نمى سازد. نبايد باكسانى كنار آمد كه در اين رابطه كجروى مى كنند و نامهايى برخدا مى گذارند كه مغاير شأن و عظمت الهى است. گمان مكنيد كه اين بىباكى و هتك حرمت بدون مجازات خواهد ماند. در اثناى دعاء بايد مؤدب بود، ادب نيايش به بارگاه الهى را بايد با دقت مراعات كرد. نه با صداى بلند خدا را فراخوانيد كه اين بى ادبى است و نه با نداى مخفيانه كه اين بى اعتنايى است. حد وسط را مراعات كنيد، به گونه اى دعاء كنيد كه شايسته خداست، با صداى نرم و توأم با تضرع و زارى.
 
ادْعُواْ رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً إِنَّهُ لاَ يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ * الاعراف:55
پروردگار تان را با تضرع و صداى نرم بخوانيد، بىگمان كه او از حد گذرندگان را دوست ندارد.
يعنى نيايش به بارگاه الهى ادب خاص خود را دارد، هركى پا از حد فراتر بگذارد و ادب اين ساحت مقدس را مراعات نكند، متجاوز است و از دوستى خدا محروم.
از مدعيان عرفان اسلامى در پوشش فرهنگ رندان خرابات مى پرسيم: معنى (الحاد: كجروى) در اسماء الله غير از اين چه بوده مى تواند كه شما خدا را بنام بت، صنم، نگار، معشوق، ساقى و پيرمغان ياد مى كنيد؟!
شما (سرود) و (وجد) و (مستى) و (پاىكوبى) را از مظاهر عرفان اسلامى مى خوانيد، در حاليكه قرآن دعاء با صداى بلند را بى ادبى مى خواند و دعاى بدون (تضرع) را (اعتداء) مى شمارد!!
جناب سروش! شما تجربه نبوى را تحول پذير و تطور پذير و ارتقاء پذير مى خوانيد، به تناسب آن دين را نيز ارتقاء پذير و كامل حد اقلى مى شماريد و باور به كامل بودن حد اكثرى دين را ناپذيرفتنى، ادعاء مى كنيد كه در غيبت پيامبر عليه السلام هم بايد تجربه هاى درونى و بيرونى پيامبرانه بسط يابند و بر غنا و فربهى دين بيفزايند، عارفان كه .... بر غناى تجربه هاى دينى ما مى افزايند... اين مطلب را به گونه مكرر و حتى تكرار قبيح و ملالت آور پس از هر چند پرگرافى تكرار كرده اى!! اما هرگز نگفته اى كه اينها چه چيزى بر دين افزوده اند، به كدام بخش آن غنا بخشيده اند و كجايش را فربه كرده اند!! با ارائه يك نمونه نيز خاطر مخاطبينت را شاد نكرده اى!!
معنى سخن تو اين است كه بدعت در دين نه تنها ناجائز نيست بلكه يك ضرورت است، دين را كامل مى كند، با زمان همگام مى سازد، نقص هاى دين را رفع مى كند و آن را به كمال حد اكثرى مى رساند!! اين در حالى كه پيامبر عليه السلام مى فرمايد: وَإِيَّاكُمْ وَمُحْدَثَاتِ الْأُمُورِ فَإِنَّ كُلَّ بِدْعَةٍ ضَلَالَةٌ» : از امور نوپديد آمده در دين بپرهيزيد، يقيناً كه هر بدعتى (در دين) گمراهى است. محققان در پاى اين روايت نوشته اند: «هَذَا حَدِيثٌ صَحِيحٌ لَيْسَ لَهُ عِلَّةٌ: اين حديث صحيح است و هيچ علت و عيبى ندارد.
ادعاء كرده اى: اگر پيامبر بيشتر زنده مى بود قرآن نيز بزرگتر از اين مى شد!! خيلى خيلى حيرت آور است اگر كسى قبح اين ادعاى بى بنياد را درك نكند!! اين ادعاء در حقيقت بناى سخن را بر فرض محال گذاشتن و نتيجه خودپسند از آن برون آوردن است. نه امكان طولانى شدن عمر پيامبر عليه السلام وجود داشت و نه چيزى مانده بود كه بر قرآن افزوده مى شد، زمانى كه قرآن تكميل شد و آيه (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ) نازل گرديد، پس از آن تا رحلت پيامبر عليه السلام (در خلال تقرباً سه ماه) هيچ آيه و هيچ دستورى ديگر در باره حلال و حرام نازل نشد، يعنى اگر صد سال ديگر نيز زنده مى بود هيچ چيزى بر قرآن كامل افزوده نمى شد.
همچنان ادعاء كرده اى كه اگر پيامبر عليه السلام درگير سياست نشده بود، مثل مسيحيت سياسى نمى شد، صاحبان انواع منافع و مصالح به عرصه آمدند و پيغمبر را درگير كردند!! در حالى كه نه خداوند جل شأنه هيچ دين غير سياسى فرستاده و نه هيچ پيامبر غير سياسى بر انگيخته، هر دين الهى دين سياسى معنوى بوده و هدفش تنظيم امور فردى و اجتماعى انسان، هر پيامبر رهبر سياسى معنوى بوده و درگير با زمامداران عرصه سياست، تمامى پيامبران چون موسى عليه السلام درگير سياست بودند و با فرعون، هامان و قارون؛ الگوهاى زر و زور و تزوير، سه جناح هر نظام، مصروف مبارزه بودند، تمامى ادعاهاى غير سياسى بودن دين جسارت هاى قبيح اند، دين همواره سياسى بوده، هيچ دين الهى غيرسياسى نبوده، دينى كه به انسان مى پردازد، خواهان تنظيم امور زندگى انسان است، نمى تواند غير سياسى باشد، دين شامل ايمان و اسلام است، شامل عقيده و قانون، عقيده اش اقتضاء باور و ايمان را دارد و دستوراتش تقاضاى اسلام و انقياد را، دين يعنى خط فكرى كه پروردگار انسان ترسيم كرده، دساتيرى كه حدود حلال و حرام و مفيد و مضر را مشخص كرده، معيارهايى كه براى تشخيص حق و باطل، عدل و ظلم بكار مى رود، دين يعنى رهنماى انسان در تمامى امور و ابعاد زندگى اش، دين عيسى عليه السلام همين دين محمد عليه السلام بود، عيسى عليه السلام با حكام رومى مواجه بود، تحت تعقيب آنان قرار داشت، در پى دستگيرى و قتل او بودند، مجبور شد زادگاهش را ترك كند، از پيروانش خواست او را در مبارزه اش يارى كنند، در پايان به جنگل پناه برد و در همانجا او را دستگير كردند. آيا قضاوت قرآن در باره عيسى عليه السلام و چگونكى كتابش انجيل و دعوتش به بنى اسرائيل را مى پذيرى؟ يا ادعاء ميان تهى بايبل كه به دستور زمامداران رومى نوشته شده و نسخه تحريف شده تورات و انجيل است؟!! قرآن در محلى كه مؤمنان را به جهاد در راه خدا و با مال و جان شان دعوت مى كند به ايشان مى گويد: چون عيسى پسر مريم و حواريون او انصار خدا باشيد و در راه او جهاد كنيد. يعنى عيسى پسر مريم يك مجاهد بود و حواريونش انصار او و مجاهدين راه خدا!!
قرآن مى فرمايد:
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا كُونوا أَنصَارَ اللَّهِ كَمَا قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ لِلْحَوَارِيِّينَ مَنْ أَنصَارِي إِلَى اللَّهِ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنصَارُ اللَّهِ فَآَمَنَت طَّائِفَةٌ مِّن بَنِي إِسْرَائِيلَ وَكَفَرَت طَّائِفَةٌ فَأَيَّدْنَا الَّذِينَ آَمَنُوا عَلَى عَدُوِّهِمْ فَأَصْبَحُوا ظَاهِرِينَ  الصف: 14
‏اي مؤمنان! ياران خدا باشيد، همان گونه كه عيسى پسر مريم به حواريون گفت: چه كسانى ياران من بسوى خدا اند؟ حواريون گفتند: ما ياران خدا ايم. پس گروهى از بنى ‌اسرائيل ايمان آوردند و گروهى كافر شدند. پس ما كسانى را كه ايمان آوردند عليه دشمنان شان مدد كرديم و آنان غالب شدند.‏
قرآن مى فرمايد كه تمامى اديان الهى يكسان و داراى پيام و محتوى يك سان اند:
شَرَعَ لَكُم مِّنَ الدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحًا وَالَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَمَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَمُوسَى وَعِيسَى أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَلاَ تَتَفَرَّقُوا فِيهِ كَبُرَ عَلَى الْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ اللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَن يَشَاء وَيَهْدِي إِلَيْهِ مَن يُنِيبُ * ‏ وَمَا تَفَرَّقُوا إِلَّا مِن بَعْدِ مَا جَاءهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ وَلَوْلَا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِن رَّبِّكَ إِلَى أَجَلٍ مُّسَمًّى لَّقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَإِنَّ الَّذِينَ أُورِثُوا الْكِتَابَ مِن بَعْدِهِمْ لَفِي شَكٍّ مِّنْهُ مُرِيبٍ ‏* الشورى: 13-14
‏براى تان همان آئين دينى را مقرر كرده كه به نوح سفارش داده بود، و همان كه به تو وحى كرده ايم، و به ابراهيم، موسى و عيسى سفارش داده ‌ايم، كه دين را برپا داريد و در آن فرقه فرقه مشويد، چيزى كه شما مشركان را به آن مى ‌خوانيد (پذيرفتنش) براى شان دشوار است، خداوند هر كى را بخواهد براى آن مى ‌گزيند و كسى را به سوى آن هدايت مى كند كه انابت مى ورزد و بسويش برمى گردد. و تفرق نكردند مگر بعد از آن كه علم در جلو شان قرار گرفت؛ بنابر بغاوت ميان شان، و اگر كلامى قبلاً صادر شده پروردگارت نبود؛ (كلام مهلت) تا موعد تعيين شده اى، حتماً ميان شان فيصله نهائى صورت مى گرفت، و يقيناً آنانى كه پس از اينها؛ كتاب ميراث شان شد؛ درباره آن دچار شكّ و گمان حيرت آور اند.
رهنمودهاى اين آيات متبركه اينها اند:
 
توصيه الهى در باره دين و شريعت؛ به تمامى پيامبران يكسان بوده، پيامبران و امتهاى شان را به دو كار اساسى گمارده است: 1- اقامه دين، 2- و اجتناب از اختلافات مذهبى و دينى. چنانچه مشاهده مى كنيد دستور اين نيست كه به دين عمل كنيد و به دين التزام داشته باشيد، بلكه دستور اين است كه دين را برپا داريد و اقامه كنيد، ميان اين سخنها تفاوت ژرف و عميق است، معنى التزام به دين و مراعات آن اين است كه هر كسى در زندگى شخصى خود به احكام دينى التزام داشته و همان كارهايى را انجام دهد كه دين از او خواسته، اما معنى (اقامه دين) غير از اين و خيلى گسترده تر از آن است، معنى اش اين است كه دين را حاكم كنيد، جامعه مبتنى و استوار بر دين بسازيد، جامعه اى كه در آن دين حكومت كند، اين مأموريت نخستين و اساسى تمامى پيامبران است، از نوح عليه السلام تا محمد عليه السلام همه پيامبران به اقامه دين گمارده شده اند، دليل مخالفت مستكبرين با آنان از همين مأموريت مايه مى گرفت، اگر آنان تنها اين را به مردم مى گفتند كه خويشتن را اصلاح كنيد و به خوب و بد ديگران كارى نداشته باشيد و سعى نكنيد كه بر جامعه تان دين حاكم شود، هيچگاهى با مخالفت جدى و شديد نيروهاى حاكم بر جامعه مواجه نمى شدند، فرعون، هامان و قارون و عداوت دائمى و آشتى ناپذير آنان را در برابر خود نمى يافتند. مأموريت دوم آنان نيز مأمورت فرافردى و اجتماعى است، وحدت و همبستگى را ايجاب مى كند، دين مخالف تفرق و تشتت است، دين داران را مى گمارد كه در صف واحد بايستند و از جدا ايستادن و رفتن به راه هاى جدا جدا بپرهيزند، همين وحدت و خوددارى از اختلاف در دين مأموريت دوم تمامى پيامبران و امتهاى شان است، حقيقت اين است كه دين الهى يكى است و روش و منش پيامبران يكسان، اين روش پيامبرانه دوگانگى و اختلاف نمى پذيرد، محمد عليه السلام و امتش به همان چيزى گمارده شده اند كه پيامبران قبلى و امتهاى شان به آن گمارده شده اند. براى هيچ تفرق و دوگانگى مبنا و توجيه شرعى نمى توان يافت، هر كى آن را توجيه كند به بى راهه رفته و از آموزه هاى قرآن ناواقف است. قرآن مى فرمايد كه تفرق و اختلاف دينى و مذهبى عمداً ايجاد گرديده نه اشتباهاً؛ كسانى آن را ايجاد كرده اند كه داراى دو ويژگى اند: 1- به نام (عالم) ياد شده اند اما علم گمراه كننده و فريبنده داشتند، 2- همين علم را در راه تجاوز بر حقوق ديگران بكار گرفته اند.    آن چه پيامبر بسوى آن دعوت مى كند؛ اقامه كامل و بى كم و كاست دين و خوددارى از تفرق و تشتت در دين؛ براى نيروهاى مشرك پذيرفتنى نيست، آن ها هر يكى معبود خاص خود را دارد، مذهب هر يكى جدا جدا است، خداى واحد و خط مشى يگانه براى شان قابل قبول نيست، مخالفت شان با پيامبر و دعوتش از اين جا مايه مى گيرد. الله متعال كسى را بر مى گزيند و توفيق رفتن به سوى او و در راه او را عنايت مى كند كه به سوى او انابت مى كند، و معنى اين سخن اين است كه رهنمود الهى شامل حال كسى مى شود كه شايستگى رفتن در اين مسير و عزم رفتن را داشته باشد. فقره (وَمَا تَفَرَّقُوا إِلَّا مِن بَعْدِ مَا جَاءهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ) با كمال صراحت و وضاحت نشان مى دهد كه آغازگران تفرق در دين علماء مبتلا به غرض و مرض بوده اند، مى گويد: 1- و تفرق نكردند مگر بعد از آن كه علم در جلو شان قرار گرفت؛ 2- بنابر بغاوت ميان شان. اگر سنت ثابت و ديرينه الهى نبود كه به هر كسى تا موعد معينى مهلت مى دهد؛ حتماً در باره كسانى كه به مخالفت پيامبران مى پردازند فيصله نهائى اش را مدتها قبل صادر مى كرد. كسانى كه پس از پيشينيان شان وارث كتاب شده اند در باره وحدت دين پيامبران و يگانگى روش شان دچار مغالطه اند و مبتلاى شك حيرت زا، يعنى پنداشته اند كه گروه هاى مختلف اهل كتاب از اين جا نشأت كرده كه پنداشته اند الله متعال به هر گروه و هر پيامبرى كتاب جداگانه با محتوى و مضمون متفاوت از ديگرى داده، و اختلاف اين گروه هاى مذهبى از اين جا نشأت كرده!! حقيقت اين است كه كتاب الهى به اين وارثين كتاب چون متاع موروثي به ميراث مانده، بدون آن كه از محتوى و مضمون كتاب واقف باشند و معنى و حقيقت آن را درك كنند و شايستگى هاى حمل كتاب الهى را داشته باشند.    جناب سروش! متأسفانه تو بدون توجه به اين رهنمود صريح قرآن ادعاء كرده اى كه فرقه فرقه شدن مسلمين امر طبيعى و نوع تكامل تدريجى دين است، بايد به آن از اين ديدگاه ديد، اينكه بگوييم فرقه هاى مختلف در دامن اسلام به سبب توطئه توطئه گران پديد آمده است.... ساده كردن و سطحى كردن مسأله است، آيا لازمه بسط تاريخى اين مكتب اين نبود كه فرقه هاى مختلف در اين مكتب پديد بيايند، و آيا پديد آمدن شيعه و سنى محصول و مقتضاى آن بسط تاريخى نبود؟ پاسخ ساده به اين تحليل سطحى نگرانه و اين پرسش نامناسب اين است: هر گز نه؛ قضاوت قاطع قرآن اين است كه اختلاف و فرقه فرقه شدن ها از بغى نشأت كرده، علماء سوء و در خدمت حكام مفسد آن را باعث شده اند. اختلافات مذهبى از نظر قرآن مردود است، آيات متعدد قرآن به تقبيح آن پرداخته و منشأ آن را بغى و عامل آن را علماء سوء خوانده. پيامبران آمده اند تا تمامى اختلافات را از هر نوعى كه باشد؛ از ميان بردارند و قبله مردم را يكى كنند. اگر خدا يكى است، اگر كتاب الهى يكى و رهنماى مردم در تمامى امور است، اگر پيامبر ما يكى و خاتم النبيين است، اگر قبله مسلمانان يكى است؛ اگر مؤمنان مكلف اند تمامى اختلافات را به خدا و پيامبرش راجع كنند و به حكم دين خدا گردن نهند؛ اگر انسانها از يك نسل و نژاد اند و در رگهاى شان خون يك رنگ؛ پس چه مجال و توجيهى براى اختلاف مى ماند؟!! حقيقت اين است كه اختلافات مذهبى همواره ريشه و منشأ سياسى داشته است، اختلاف شيعه و سنى در اصل اختلاف سياسى است، مخالفت شيعه با عمر ﷻ منشأ سياسى دارد، ايران در زمان عمر ﷻ فتح شد، طبقه حاكم بر ايران قبل از اسلام؛ عمر ﷻ را عامل سرنگونى اقتدار شان مى خوانند، آنان كه قبل از فتح ايران بر اين كشور حكومت مى كردند، عده از لحاظ سياسى حاكم و زمامدار بودند، عده به نام مذهب بر ايرانى ها حكومت مى كردند و عده اى زر و زمين ايران را در اختيار داشتند؛ و هر سه دست به هم داده و به كمك همديگر بر ايران و ايرانى ها حكمروايى مى كردند؛ زعامت سياسى، اجتماعى و مذهبى در امپراطورى مهيب ساسانى؛ زندگى مجلل، مرفه و افسانوى، تخت و تاج زرين و سفره رنگين به آنان مهيا كرده بود؛ طبيعى است كه اينها بايد با فاتحين ايران و كسانى عداوت داشته باشند كه بساط اين امپراطورى را برچيدند، عدالت و برابرى را به مردم ايران هديه كردند، اقتدار را به كسانى سپردند كه زعماى ديروز ايران آنان را برده خود مى پنداشتند. همينها عداوت و اختلاف شان را رنگ مذهبى بخشيدند، و اين كاريست كه همواره در تاريخ تكرار شده، فرعون نيز در پايان مقابله اش با موسى ﷵ ؛ پاسدار دين مردم شد و گفت: مى ترسم موسى دين شايسته و بهتر تان را تعويض نكند و از ميان نبرد!! همان فرعونى كه قبل از اين به مردم مى گفت: أنا ربكم الاعلى: من پروردگار برتر تان هستم!! زمينهاى مصر و نهرهايش متعلق به من است!! اگر ايران در زمان خلافت على ﷻ فتح مى شد؛ بدون شك كه عداوت ايرانى ها با على ﷻ بيش از عداوت شان با عمر ﷻ مى بود!! و در آن صورت شايد از ميان پسران معاويه دوازده امام براى خود مى ساختند!! و بر قبر هر يكى زيارت هاى زركوب بنا مى كردند!! معلوم نيست كه در آن صورت يزيد را با چه الفاظى مى ستودند و چه لقبى برايش بر مى گزيدند!! اين مبالغه نيست؛ كسانى كه بعثى هاى ملحدى چون حافظ الاسد و بشار الاسد را مى ستايند و براى حمايت از حكومت بعثى جنگجويانى به نام سپاه مهدى به سوريه مى فرستند، از مزدور امريكا نورى المالكى اين قاتل بى رحم هزاران عراقى مظلوم حمايت مى كنند؛ حمايت از يزيد كار خيلى آسان تر و موجه تر از اينها است!!  
 
هر كى اطلاعى از تاريخ اختلافات مذهبى دارد به خوبى مى داند كه بدعت و نوآورى ها در دين آفت خطرناك بوده كه همواره دامن مذهب حق را گرفته و مذهبداران را به بيراهه برده. ابداع سنن تازه و ايجاد ضوابط جديد مذهبى گونه و افزودن آن بر اصل مذهب و ارزش دادن به اين بدعتها و نوآوريها به پيمانه اى كه بر اهتمام بر مبادى و اساسات مذهبى چربى مى كند، از آفتهايى است كه مذهب داران به آن مبتلا مى شوند. در حاليكه تقاضاى التزام به مذهب آن است كه نه چيزى برآن افزوده شود و نه چيزى از آن كاسته شود.
از نظر مذهب به همان پيمانه اى كه كاستن از دين؛ جرم و گناه است، افزودن چيزى بيش از آن گناه و جرم است. در اينجا آراستن و پيراستن هر دو ممنوع است، دين زيبا و مكمل است، چون خداى حميد و كامل آن را فرستاده، احسن الخالقين هر چه آفريده احسن آفريده و هر چه فرستاده اكمل فرستاده، دين الهى نه به خد و خال ضرورت دارد و نه به خراش و تراش. ولى عده اى از مذهبداران حرفه اى در يك مرحلۀ بخصوص و براى اغراض و مقاصد خاصى جلو مى آيند و بعنوان آرايش مذهب و بخاطر جلب مردم، سنن تازه مذهبى گونه وضع مى كنند و مردم را به مراعات آن وادار مى سازند. اهتمام و تركيز بر اين مكلفيتهاى وضع شده تازه، كارش به تدريج بجايى مى رسد كه اعتناء به اصول و مبادى مذهب را زير شعاع خود مى گيرد، از مذهب ساده و آسان و همگام و همآهنگ با خواسته هاى فطرى انسان و سازگار با استعدادهاى درونى اش، مذهب پيچيده، مملؤ از شكليات و دشوار بر فطرت سليم درست مى كنند و به مذهبى پر از خرافات تبديل مى شود كه آدمى در آن احساس ضيق صدر و اختناق مى كند و آن را منافى عقل و نيازهاى طبيعى و فطرى خود مى شمارد.
همين آفت باعث مى شود تا قيود اضافى مغاير روح دين، بعنوان اخلاص بيشتر و تقاضاى تقوى و پرهيزگارى وضع شود، چيزهاى حلال تحريم گردد و افزايش غيرضرورى در وجائب و مكلفيتهاى مذهبى به عمل آيد و به اصطلاح قرآن، بار مردم را گرانتر سازند و دست و پاى مردم را با غل و زنجير ببندند.
اگر به قرآن رجوع كنيم بوضوح مى يابيم كه يكى از مسؤليتهاى دعوتگران را معالجه همين بيمارى و نجات پيروان راستين مذهب از اين آفت مى شمارد و توضيح مى دهد كه پيامبران اكثراً با اين مشكل مواجه بوده اند كه چگونه پيروان مذاهب تحريف شده را متقاعد سازند كه پيشوايان مذهبى آنان مرتكب بدعت شده اند و افزايش ناروايى در مذهب به عمل آورده و چيزهاى حلالى را بر آنان حرام ساخته اند، چنانچه در رابطه با يكى از پيامبران كه در خطابش به مردم همين مطلب را توضيح مىدهد چنين مى فرمايد:
... وَلِأُحِلَّ لَكُم بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ...   آل عمران:50                                                                                                                                                       
و تا برخى از آن چيزى را براى تان حلال سازم كه بر شما حرام گرديده است.
همچنان در رابطه با اهداف بعثت پيامبر صلى الله عليه و سلم كه مى آيند تا بارهاى گرانى را كه بر دوش مردم گذاشته اند، كنار بگذارد و غل و زنجيرهايى را كه دست و پاى مردم را با آن بسته اند پاره پاره كند، چنين مى فرمايد:
الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوبًا عِندَهُمْ فِي التَّوْرَاةِ وَالإِنْجِيلِ يَأْمُرُهُم بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَاهُمْ عَنِ الْمُنكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبَاتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَآئِثَ وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَغْلاَلَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ فَالَّذِينَ آمَنُواْ بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُواْ النُّورَ الَّذِيَ أُنزِلَ مَعَهُ أُوْلَـئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ * الاعراف:157
كسانى كه از پيامبر (آگاه) امى پيروى مى كنند، همان كسى كه اسمش را نزد خود نوشته در تورات و انجيل مى يابند كه آنان را به معروف مى گمارد و ازمنكر باز مى دارد، پاكيزه ها را براى شان حلال و آلوده ها و گنده ها را براى شان حرام مى سازد و از آنان بارهاى شان را و زنجيرهايى (كه بر دست وپاى) شان (بود) كنار مى گذارد، پس هركى بر او ايمان آورد و تقويه اش كرد و كمكش نمود و از نورى پيروى كرد كه با وى فرستاده شده، ايشان رستگارند.
مشاهده مى كنيد كه پيامبر از بارها مى كاهد و زنجيرها را مى درد، و انسان هاى در بند قيود اضافى را آزاد مى سازد، همه پاكيزه ها را كه درگذشته برخى از آنها تحريم گرديده بود حلال ساخته، حرمت آن را از ميان بر مى دارد و همه آلوده ها را تحريم مى كند و مشعل فروزان در اختيارشان مى گذارد تا از تاريكى ها و اوهام و خرافات آنان را برهاند و پرده هاى ظلمت و تاريكى را كه بر ديده ها و عقلهاى آنان انباشته شده كنار بزند.
جناب عالى؛ بر تقسيم بندى اى كه متصوفين در باره دين ارائه داشته اند آن را شريعت، طريقت و حقيقت ناميده اند، صحه گذاشته و نوشته اى: شريعت علم است، طريقت عمل است، حقيقت الوصول الى الله!! مى پرسم: آيا سندى معتبر نيز براى اين نامگذارى دارى؟ من در تمامى قرآن و كتب حديث اصطلاح الوصول الى الله را نيافته ام، از قرآن آموخته ام كه وصول الى الله محال و ناممكن است، هيچ فقيه و عالمى جسارت بكار گيرى اين اصطلاح را نكرده، عده اى از متصوفين جاهل و بى خبر از آموزه هاى قرآن مرتكب اين جسارت قبيح شده اند!! جبرئيل مى گويد: ميان من و پروردگارم هفتاد پرده نور است اگر به نزديكترينش نظر كنم مى سوزم!! اگر جبرئيل اين مقربترين فرشته به بارگاه الهى از وصول الى الله عاجز است؛ صوفى با پاى لنگ و عصاى كج چگونه به مقام وصول الى الله خواهد رسيد؟!! اما جناب عالى همين اصطلاح منفور وصول الى الله را از متصوفين جاهل پذيرفته و بر آن صحه گذاشته اى!!
ما در فرهنگ ناب اسلامى (سير الى الله) را داريم، (فِرُّوا إِلَى اللَّهِ) را داريم اما (وصول الى الله) را نداريم، اين سير الى الله نيز سير و سلوك صوفيانه نيست، وجد، مستى، پاى كوبى ها و سينه كوبى ها نيست، با اين نوع سير و سلوك از خدا دور مى شويم و به شيطان نزديك، سير الى الله يعنى نماز، روزه، حج، زكات، و آنچه خدا بر بنده اش فرض كرده، در رأس همه جهاد در راه خدا، با مال و جان، با زبان، قلم و شمشير، فقط اينها اند كه ما را به بلندترين قله معنويت مى رسانند، پيامبر عليه السلام جهاد را بالاترين و بلند ترين قله اسلام خوانده، يعنى در اسلام جز جهاد در راه خدا سير و سلوكى وجود ندارد كه با آن بتوان به بلندترين قله معنويت رسيد.  
شما شريعت را به معنى علم گرفته ايد؛ در حالى كه معنى شريعت علم نه بلكه راه، سنت و قانون است، شما تقسيم بندى متصوفين (شريعت، طريقت و حقيقت) را پذيرفته ايد؛ در حالى كه قرآن اسلام را داراى دو بخش: (هدايت) و (دين حق)، يا (شرعة) و (منهاج) مى خواند؛ آن جا كه مى فرمايد:
... لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنكُمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجًا... براى هر يكى از شما شريعت (قانون) و منهج (روش) قرار داده ايم.
همچنان مى فرمايد:
هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ * الصف: 9
او همان است كه پيامبرش را با (هدايت) و (دين حق) فرستاد تا بر همه اديان غالبش كند هر چند مشركان نپسندند.
اين آيت به ما مى گويد: پيامبر عليه السلام حامل (دين حق) و (هدايت) است، يعنى هم (قانون) را با خود آورده و هم (سلوك و روش) را، او به ما مى گويد كه در بخشهاى فردى و اجتماعى جامعه اسلامى به كدام (قانون) التزام داشته و آن را حاكم كنيم، و براى ساختن چنين جامعه كدام روش را بكار گيريم، تقاضاى ايمان به پيامبر اين است كه ما در تمامى ابعاد زندگى خود هم اهداف را در دعوت و سنت وى جست و جو كنيم و هم راه رسيدن به اين اهداف را، نه به ميل و خواست خود اهداف را انتخاب كنيم و نه روش و سلوك دلخواه مان را، بلكه در هر دو بايد به پيامبر عليه السلام و سنت و رهنمودهايش رجوع و اقتداء كنيم.
همچنان اين آيت به ما مى آموزاند: دين حقيقى كه پيامبر عليه السلام حامل آن است نه غرض سازش و تلفيق با اديان ديگر آمده و نه براى اين كه دنيا را با اديان ديگر تقسيم كند، تا بر برخى اين دين و بر بقيه؛ اديان ديگر حاكم باشند، براى اين نيز نيامده كه زندگى انسان را با اديان ديگر به شراكت بگذارد به نحوى كه در برخى از ابعاد زندگى انسان اين دين و بر بخشهاى ديگرش ديگر اديان حكمروايى كنند، بلكه اين دين را پروردگار عالم براى آن فرستاده تا بر همه اديان ديگر غالب گردد، هر چند عناصر مشرك نپسندند. عناصر مشرك يا آنهايى هستند كه اديان را با هم خلط نموده و در رابطه به دين التقاطى عمل مى كنند، چيزى را از اين جا و چيزى را از آنجا مى گيرند، اهداف را در دين جست و جو مى كنند و روشها را به ميل خود و مطابق ذهن و تصور خود وضع و اختيار مى كنند. و يا كسانى كه در الوهيت و ربوبيت ديگرى را شريك الله جل شأنه مى گيرند. هر چند اين مشركين از اين نفرت داشته باشند كه دين خدا بر تمامى اديان چيره شود و بر تمامى دنيا و تمامى ابعاد زندگى انسان تنها اين دين حاكم باشد؛ باوجود نفرت مشركين از چنين پيش آمدى؛ الله متعال فرمانش را صادر كرده كه بايد اين دين بر تمامى دنيا و تمامى اديان چيره و غالب گردد، اين حكم الهى و مسئوليت مؤمنان است.
عجيب تر اين كه بر ادعاء صد در صد نادرست اين متصوفين جاهل صحه گذاشته و نوشته اى: به همين معنى و به همين سبب بود كه عارفان، ظهور حقائق را موجب بطلان شرائع مى شمردند (لو ظهرت الحقائق لبطلت الشرائع) و رسيدن به حقائق را چون برشدن بر بام وصول و بى نياز شدن از نردبان علم و عمل مى دانستند:

چون شدى بر بام هاى آسمان
سرد باشد جست و جوى نردبان
براى رد اين ادعاء پوچ كافى است بگوييم: پيامبر عليه السلام در پايان عمرش و پس از رسيدن به بلندترين قله هاى عرفان و معنويت؛ بيش از سابق به عبادت مى پرداخت و استغفار مى گفت، در هيچ مقامى عمل و عبادت را منتفى نخواند.
جناب عالى به مولانا و مثنوى به پيمانه اى اظهار ارادت كرده اى كه كم مانده مولانا را يك پيامبر و مثنوى را قرآن در زبان پهلوى بخوانى!!! نوشته اى: كتاب مثنوى بى هيچ شبهه كتابى الهامى است و پاره هايى در آن هست كه رائحه آشنا و آشكار وحى و كشف از آن به دماغ مى رسد، تجربه عشقى - وحيانى جلال الدين رومى، زاينده اين سفر مقدس الهامى است!!! به نظرم اين ارادت خيلى فراتر از حد لازم و اين ستايش خيلى مبالغه آميز است. مى توانستى با الفاظى مناسبتر اظهار ارادت كنى و اشعارش را بدون مبالغه بستايى. رومى يك انسان است، اشعارش خوبى هايى نيز دارد و خطاهايى نيز، وقتى شنيدم جناب عالى شرحى بر مثنوى نوشته و حتى آن را به صداى خود ثبت و سى دى هاى آن را به بازار عرضه كرده اى؛ باخود گفتم: كاش آقاى سروش وقت گرانبهايش را صرف كارهاى خيلى مهمتر از اين مى كرد، به يك قضيه مهم اجتماعى مى پرداخت، دواى دردى از دردهاى بدخيم جامعه اش را جست و جو مى كرد، به تفسير سوره هاى قرآن همت مى گماشت، روايات جعلى جا افتاده در جامعه را به بررسى مى گرفت و مردم را از خرافات مى رهاند. در راه دعوت مسلمانان به وحدت و تمسك به قرآن، خوددارى از تفرق، تلاش براى اعاده مجد و عظمت از دست رفته امت؛ سعى مى كرد، حكام ايران را از عواقب بد تعصبات نفرت انگيز مذهبى و ظلم و ستم بر اهل سنت هوشدار مى داد!! امروز از جانبى ابرهاى سياه خرافات بر جامعه ايرانى سايه افگنده و رسانه هاى دولتى در خدمت اشاعه هر چه بيشتر اين خرافات و از سوى ديگر تعصبات نفرت انگيز مذهبى را به انتهاء خود رسانده اند، به خواست همين تعصبات منفور از رژيم ملحد بعثى سوريه؛ قاتل هزاران مسلمان مظلوم سورى؛ حمايت مى كنند، براى دفاع از آن جنگجويان بى هدف و اجير به سوريه مى فرستند تا رژيم بعثى را در كشتارهاى بى رحمانه سنى هاى سوريه يارى كنند، به عراق سرباز مى فرستد تا در كنار نيروهاى امريكايى عليه سنى هاى عراق بجنگند، در افغانستان در كنار امريكايى ها قرار گرفتند و نيروهاى اشغالگر امريكايى را در اشغال افغانستان همراهى كردند!!
چند روز قبل مصروف پاسخ به اعتراضات بى مايه كسانى بودم كه بنابر فهم ناقص از قرآن و يا مأموريت از سوى دشمنان اسلام؛ اعتراضاتى بر برخى از آيات قرآن داشتند، در ضمن اعتراضات شان داستان هاروت و ماروت در قرآن را به نقد گرفته و تعبير مولانا را مستمسك خود ساخته بودند. يكى از معترضين در رابطه به افسانه هاروت و ماروت نوشته بود: "اين افسانۀ خرافاتى درپهنۀ فرهنگ وادبيات مردمان اسلام زده و از آن جمله فرهنگ و ادبيات فارسى نيز بازتابى گسترده داشته و شخصيتهاى به اصطلاح بزرگى به اشاعه و باز توليد آن در جوامع اسلام زده اقدام نموده اند چنانکه (شاعر بزرگ زبان پارسى) جناب مولانا جلال الدين بلخى که در اشاعۀ خرافات وعرضۀ خرد ستيزى در لفافه هايى آراسته با موعظه هاى به ظاهر خردورزانه دست بالايى دارد با حرکت از موضع واقعى پنداشتن اين افسانۀ خيالى و خرافاتى چنين (ميفرمايد! ):
همچو هاروت و چو ماروت شهير 
از بطر خوردند زهرآلود تير
اعتمادى بودشان بر قُدس خويش 
چيست بر شير اعتمادِ گاوميش؟
گرچه او با شاخ صد چاره کند
شاخ شاخش شير نر پاره کند؛
گر شود پُرشاخ همچون خارپُشت
شير خواهد گاو را ناچار کُشت
و دررابطه به انتقاد (ملائک) از (خدا) در زمينۀ خطاى وى مبنى بر آفرينش آدم وگناهان بشر در روى زمين و پاسخ (خدا) به ايشان، مى افزايد:
گفت حقشان گر شما روشنگريد 
در سيه‌کاران مُغَفَّل منگريد
شکر گوييد اى سپاه و چاکران 
رَسته‌ايد از شهوت و از چاکِ ‌ران
گر از آن معنى نهم من بر شما 
مر شما را بيش نپذيرد سَما
ناقد در رد اشعار رومى اين شعر را سروده:
به يکجا شد مَلَک هاروت و ماروت
به جايى هردو مردودند و مطرود
به دام عشقِ (زهره) چون فتادند
بساط زهد را يکسو نهادند
براى (زهره) دادند (اسم اعظم)
پَريد و آسمان و شد مُکَرَّم
و آن دو برزمين افتيده بد نا م
به (چاه بابل) آويزان و سرسا م
هرآن کو باور آرد اين فسانه
ز دانش کم بُوَد او را نشانه
عجب نبود که او مولاى روم است
ويا شَروان و نيشاپورش بوم است
متأسفانه؛ مولانا اين افسانه را از روايتى گرفته كه با قرآن كاملاً تعارض دارد و محدثين و محققين آن را مردود و جعلى مى خوانند.
من پس از ارائه شرح مفصل اين داستان و توضيح آيات مربوطه و بررسى روايت مردودى كه به اين افسانه پرداخته؛ در جواب ناقد نوشتم: اگر خواهان تصفيه حساب با مدافعين اين باور خرافى در باره هاروت و ماروت و اشعار مربوط به اين افسانه هستيد به سراغ آقاى عبدالكريم سروش برويد كه مولانا را چون پيامبر و مثنوى اش را چون قرآن مى خواند!!
من در مورد تمامى كسانى شك دارم كه در اين چند سال اخير به نفع مثنوى تبليغات وسيع مى كنند و سعى دارند تا توجه مردم را به سوى آن جلب كنند، چون مى دانم كه غرب به شدت تلاش مى كند تا براى قرآن بديلى ارائه نمايد و توجه نسل جوان امت اسلامى را از قرآن به سوى اين بديل معطوف كند. قرآن را منشأ جهاد در راه عزت و آزادى و مقاومت در برابر اسارت و غلامى مى خوانند.  
اجازه بدهيد به همين مقدار اكتفاء كنم، اگر فرصت مى داشتم ملاحظاتم را در رابطه به بقيه مطالب اين كتاب نيز عرض مى كردم. يار زنده صحبت باقى.
خداوند كريم يار و ياور تمامى پويندگان حقيقت.     بااحترام
حكمتيار
ميزان 1393