رنسانس خیالی بقایای تیمور لنگ

یادآوری:
هرچند قبلاً در این مورد، تذکر داده ام، اما یادآوری دوباره ی آن به این خاطر مهم است که در رابطه، تفصیل بیشتر آورده ام. 
 
چند سال قبل، سید انوار سادات در ولسی جرگه با وقاحت تمام از داعیه ای صحبت کرد که در زیر کوشیده ام خلاف آن، ثابت شود. متاسفانه این شخص نکبت- به استثنای بوت کمال ناصر اصولی که بر دهنش خورد- نه فقط تنبیه نشد، بل در حاکمیت ذلت و حقارت اشرف غنی، در پُست های مختلف هم کار کرده است/ می کند. جمله ی او خطاب به پشتون ها که «شما چه کرده اید؟ ما رنسانس هرات را به وجود آورده ایم!»، پیش از همه، از یاد من نمی رود. آن حرکت، شبیه برنامه ی مسخره ی «فارسی دری» ارگ، زود به تحریکات پشتون ستیزی دامن زد و بدتر از همه، چون ذهنیت اجتماعی مردم ما را با جعلیات و بزرگ نمایی های آریانایی، خراسانی و نمونه ی به اصطلاح رنسانس هرات، پُر کرده اند، کسی نتوانست به سید انوار سادات پاسخ دهد که غلط فکر می کند. این داستان، سر دراز دارد. خلاصه، کسانی در حاکمیت های قبل از هفت ثور، با استفاده از فرصت و رقابت منفی با ایران، آن قدر گذشته های قبل از افغانستان را جعل و بزرگ نمایی کرده اند که افزون بر برآورد اغراض خود که می دانستند طی چند دهه ی آینده، محور های افغان و پشتون ستیزی می شوند، با تعمیم ذهنیت های آن ها که گویا بهشت های روی زمین بوده اند، ذهنیت های ضد ملی را در همه جای عرصه ی فرهنگی ما پراگنده اند. یعنی ما با دو جبهه ی ضد افغانی رو به استیم که شامل افغان ستیزان و مواد فرهنگی نصاب رسمی و حوزه ی کار در این عرصه می شود. در چنین فضایی، تلاش من این است تا با تبیین هرچه بیشتر جعلیات و اغراض، بی نیاز از گریبان گیری ها، به تطهیر فکری برسیم. مهم ترین محور در این رابطه، «بنیان اندیشی» است(مکتب فکری و تحقیقی فرهنگیان دگراندیش و ضد فارس ایران که در راس شان علامه ناصر پورپیرار، قرار دارد). 
 
با پیروی از روش های بنیان اندیشی، اما همچنان توجه داشته ام که محتوای مکتب فارسیسم، به قدری آلوده، آغشته و نارساست که حتی حامیان آن نیز نتوانسته اند از ایراد هایی صرف نظر کنند که به خاطر آن ها به هر نوع ریا، رو آورده بودند. آن چه در زیر، تقدیم می شود، اقتباساتی از کتاب «تاریخ ادبیات در ایران»، تالیف دکتور ذبیح الله صفا یا یکی از معروف ترین شخصیت های فرهنگی ایران است. آقای صفا با تالیفات پُرحجم، مشهور است. همچنان از کسانی شمرده می شود که در دایره ی فارسیسم و شوونیسم ایران، از پایه ها شمرده می شود. 
 
خواننده ی افغان با مطالعه ی آن چه از یک تالیف مهم دکتور صفا، آورده ام، زود متوجه می شود که ایران زده گان ما، در حالی که دنباله رو ایرانی ها استند، اما در روشنفکری، خیلی عقب مانده تر از آنان، به شمار می روند. بعضی از ادعا های فارسیستان افغانستان، حتی در میان فارس زده گان ایران نیز قابل قبول نیست. مجوز چاپ به آثار روشنگر علامه ناصر پورپیرار در سال 1383 در ایران، در حالی که کاملاً سیاست های فرهنگی آن کشور را زیر سوال می برُد، این حقیقت را نیز آشکار می ساخت که جامعه ی فرهنگی ایران از تقلید های کورکورانه، فاصله گرفته است. شاید یک دلیل دیگر آن، واقعیت هایی هم باشد که سال ها قبل از بنیان اندیشی در ایران، مانند آن چه در زیر، تنقیدات دکتور صفا را می خوانید، ایرانی های را متوجه کرده بودند خوراکه ی تاریخی شان صحی نیست. 
 
«مقایسهء کوتاه میان عهد مغولان و تیموریان:
از مجموع آن چه گذشت، معلوم می شود که حملهء تیمور و تشکیل حکومت وسیعی که او بنیاد نهاد، با انضمام همهء وقایعی که بعد از او تا تشکیل دولت صفوی در ایران رخ داد، در حقیقت چیزی جز ادامهء اوضاع قرن هشتم هجری نبود. از این گذشته، تیمور و سردارانش همه گی از «اولوس جغتای» برخاسته و همان رسوم و مقررات اداری را که در آن سامان داشتند و خود برمبنای یاسای چنگیز مستقر بود، در دوران قدرت خود ادامه دادند و به همین سبب بر رویهم وضع خاصی که مبین تغییرات بزرگ در قواعد حکومت یا مبانی زنده گانی اجتماعی باشد، در این عهد دیده نمی شود.» (تاریخ ادبیات در ایران، جلد چهارم، ذبیح الله صفا، انتشارات فردوسی، چاپ سوم، 1364، تهران، صفحه ی 40)
 
«سیاست دینی تیموریان:
هنگام سخن گفتن از وضع ادیان و مذاهب دورهء مطالعهء ما نباید توجهی چندان به ادیان و مذاهب غیر اسلامی داشت؛ زیرا آن ها که بازیسته با اسلام نبود، به درجه ای از ضعف رسید که دیگر اثری در اذهان و افکار نمی توانست داشته باشد؛ مگر در افراد معدودی که بدان ها اعتقاد داشتند. حکومت مطلقه با اسلام و مذاهب منشعب از آن بود و حتی کار شیوع و رسوخ اعتقادات دین در میان مردم به درجه ای رسیده بود که غالباً به خرافات و اوهام می انجامید. خواه این، اعتقاد راسخ در بارهء بزرگان مذهب سنت و پیشروان تشیع بوده باشد یا منبعث از احترام به مشایخ تصوف یا پیروی از صاحبان مذاهب جدید که خود آیینه های تمام نمایی از شیوهء اوهام و عقاید باطل و مبالغه در اشتغال ذهن به مسایل دینی و مذهبی بودند.» (همان، ص 43)
 
«بر اثر این عوامل گوناگون، رواج تصوف و درویشی در قرن نهم بسیار بود، اما نباید تصور کرد که این توسعه و رواج در عمق انجام گرفته، بل که هرچه بود، بیشتر سطحی بود و مشایخ و بزرگانی که کوس بزرگی می نواختند، مردمی میانه حال و گاه بسیار متوسط بودند که با محیط خود سازگاری داشتند و این حقیقت نیست که فقط در تصوف و عرفان آن عهد مشهود بوده باشد، بل که در همهء جنبه های فکر هم ملحوظ است. 
 
جریانات مختلف تصوف و عرفان هم که در این دوره بدان ها باز می خوریم، هیچ یک تازه گی و اهمیت خاصی ندارد. چه همه آن ها دنبالهء تحولات قرن هفتم و هشتم هجری را در این زمینه ها می پیمودند و در بیشتر آن ها ظاهر بر باطن و تذهد و تقشف بر ذوق و تفکر غلبه داشت و اگر یک فرقه، تمایل گونه ای به ذوقیات حاصل می کرد، مانند پیروان قاسم الانوار، دچار طعن مخالفان می شد.» (همان، ص 68)
 
اما در واقع و حقیقت صوفیان زمان، همه بر یک منوال نبودند و همه در جست و جوی جمال حق و وصول به ساحت قدوسی ذات مطلق، تکاپو نمی کردند. بل که عده ای از آنان که تظاهر به این صفات می نمودند، از صوفی خانقاهی و درویش راهی و قلندر و ملامتی، مردمی شکمخواره و بی کاره و افسارگسیخته بودند که در زیر خرقه های شراب آلود خود، انبانی از گناه پنهان داشتند، ولی در ظاهر، دعوی ذکر و زهد و کرامات می کردند و مردم بی چارهء ساده لوح را به دنبال خود می کشانیدند. درست مثل دستهء دیگری که در لباس فقها و زهاد و عباد، از جملهء فسقهء روزگار و در زمرهء دام گستران خلق خدا بودند.» (همان، ص 69)
 
«ملاحظهء کلی:
وضع علوم و انتشار یا عدم انتشار آن را در دوران بعد از مغول و خاصه بعد از قرن هشتم از دو جنبه می توان مطالعه کرد: از جنبهء کمیت و یا وضع ظاهری آن و از جنبهء کیفیت یا وضع معنوی آن. اگر علوم را در قرن نهم و آغاز قرن دهم به لحاظ ظاهری آن نگاه کنیم، وضع مطلوبی داشته و اگر مقصود وضع معنوی آن یعنی پیشرفت واقعی به سبب تفکرات نو و ابتکارات و تالیفات مهم و پایدار باشد، عکس قضیه صادق است. چه گونه می توان در سراشیبی انحطاط و ابتذال فکر و اندیشه پیشرفت و تعالی را جست و جو کرد و از مردمی که تا آن روزگار مورد هجوم و قتل و غارت و ویرانکاری های متمادی چند دسته از بیابانگردان آسیای مرکزی قرار گرفته و زیر بار نظامات وحشیانهء آنان زیسته و با آنان معاشرت کرده و از آنان خوی بد و سفاهت و سخافت رای آموخته بودند، انتظار تربیت بزرگانی چون ابوریحان و پورسینا و نظایر آنان را داشت؟ تمام حقایق و واقعیات تاریخی، این نظر را ثابت می کند و ما را به همان نتیجه می رساند که ابن خلدون را در بحث خود رسانید و ما آن را در مجلد سوم از همین کتاب به ترجمه آورده ایم و در این جا تنها چند جمله از آن را باز گو می کنیم. 
 
وی گوید که چون شهر های ماورءالنهر و خراسان و عراق ویران گردید و تمدن از آن ها زایل شد، دانش هم به سبب چیره شدن خوی بیابانگردی بر ایرانیان، یک باره از میان آنان رخت بربست...» جز این نیست. در زیر نفوذ خونخواران آدم کُش بیابانی وحشی، آدم تربیت نمی شود و متفکر به بار نمی آید. خونخوار ویرانکاری چون چنگیز و احفاد او و ریاکار خون آشامی مانند تیمور و اولادش چه گونه می توانستند محیط مساعدی برای پرورش اندیشه و ارتقای علم و تربیت عالمان مبتکر بیافرینند؟ در عصر جهان گشای مغول، عطا ملکی بود تا بگوید که در عهد او «مدارس درس مندرس و معالم علم منطمس گشته و طبقهء طلبهء آن در دست لگدکوب حوادث پایمال زمانهء غدار و روزگار مکار شدند»، اما تیمور مزور، مورخانی را خرید تا هرچه از او گفتند خوب است. اینان جز منصب خلیفه اللهی را همراه همهء ملکات فاضله سزاوار او نداستند و البته در جزو این فضایل، حمایت از علم و علما و مدارس را هم به قلم آوردند. یعنی آن عالمان بی چاره ای که اسیروار همراه «مهندسان کاردان و معماران چابک دست روشن روان... از تمام ممالک فارس و عراق و آذربایجان و دارالسلام و دیگر بلاد به دارالسلطنه جمع شده بودند»، وی کسانی مانند میر سید شریف جرجانی را از شیراز به پایتخت خود کوچانید و به عبارت دیگر، همان عملی را انجام داد که چنگیز می کرد. یعنی بُردن اهل اطلاع و محترفه به مغولستان برای آباد کردن آن جا به بهای ویرانی ممالک و بلاد مفتوحه!» (همان، صص 79- 80)
 
«فرزندان تیمور و جانشینان و اعقاب او هم البته علمای شرع و مشایخ صوفیه را به سبب اعتقادات دینی یا خرافی خود، بزرگ می داشتند، اما نه به قصد اشاعهء علوم عقلی و حکت و حکما. بل که به علت حرمت شرع یا تظاهر به این احترام. 
 
به هر حال، علما در عهد تیمور غالباً صبغهء دینی دارند و حد اکثر آن است که «جامع معقول و منقول» باشند و شما می دانید که آن «علوم معقول» هم که این دسته می دانستند، تا این زمان کاملاً صبغهء دینی گرفته بود و عالمانی که به علوم طبیعی یا ریاضی بپردازند هم بسیار کم بودند و هم درس خوانده گان مطلعی بودند؛ نه عالمان مبتکر و کسانی مانند قاضی زادهء رومی و غیاث الدین جمشید کاشانی که خود از افراد بسیار انگشت شمار این دوران اند. اگر در برابر دانشمندان بزرگ و متعدد ایران در قرن های سوم و چهارم و پنجم گذارده شوند، نه چندان جلوه ای دارند و نه فی الواقع مستحق چنین جلوه ای هستند. 
 
مطلب دیگر در بارهء «جامعان علوم معقول و منقول» این دوره آن است که اینان واقعاً واجد صفت «جامع» بودند، اما نه صاحب عنوان «ذیفن» و «مبتکر». «متون» را خوب می دانستند و «شرح» می کردند و بر آن ها «حاشیه» می نوشتند و یا «مختصراتی» از آن ها فراهم می آوردند و بعد آن «مختصر» ها را از راه شرح و تفسیر «مفصل» و «مطول» می کردند و باز کسی به فکر تهیهء «تخلیص» از آن ها می افتاد و سپس دیگران بر آن تخلیص ها تفسیر ها می نوشتند و در مدرسه ها بین طلاب علوم به کار می بُردند تا مگر با چند «جامع علوم معقول و منقول» دیگر از میان آنان برخیزد. این است سرگذشت دورهء ممتدی از توقف علم و انحطاط فکر در ایران که تنها فایدهء آن نگه داری سنت های علمی و ادبی و پیش گیری از اضمحلال و فنای قطعی آن ها بود. توقفی که از قرن ششم تا قرن چهاردهم هجری به طول انجامید؛ توقفی ملال انگیز و طبعاً بی ثمر! با این توضیح اگر ما در این عهد از کسی به عنوان عالم بزرگ یا ادیب سترگ یاد کنیم، به تناسب همان زمان، سخن     گفته ایم. مقصود کسی ست که از دیگران بیشتر و بهتر می دانست و دانش خود را بهتر در معرض نمایش درمی آورد. نه کسی که بیشتر و بهتر از دیگران معضلات علمی را حل کرده و راه های تازه تری برای رسیدن به نتایجی تازه تر، نشان داده باشد.» (همان، صص 80-81)
 
«دربار ها و دستگاه های کسانی مانند شاهرخ میرزا و پسرش بایسنقر و پسر او ابوالقاسم بابر و میرزا ابوسعید و یا سلطان حسین میرزای بایقرا و همچنین دستگاه های سلسله های ترکمان «سپیدگوسپندان» و «سیه گوسپندان»، همه محل تجمع این گونه عالمان یا       ادیبانی ست که توصیف کرده ایم و اگر هم در میان آنان کسانی مانند فضل الله استرابادی و پیروان او، مطلب تازه می آوردند، بی آن که بر آنان گوش فرا دارند، آنان را سر می بُریدند و ریسمان بر پایشان می بستند و عبرت للناظرین در کوی و برزن می کشیدند و یا حتی اگر ذوقیات زبان را به گونه ای تازه می کردند، مانند قاسم الانوار، متهم به فساد عقیده می شدند. 
 
به هر حال، عهد مورد مطالعهء ما، دورهء ابتذال سلیقه و فکر و نقصان دقت و فقدان تحقیق است و وجود افراد انگشت شماری که در حیطهء فکر و ذوق در این یک قرن و اندی ظهور کرده و به قیاس با اهل زمان و دورهء زنده گانی خود، قابل توجه و شایستهء تبجیل و احترام اند، دلیل هیچ گونه رجحانی برای این عهد انحطاط نیست.» (همان، صص 81- 82)
 
«مدارس و مراکز تعلیم:
به همان میزان که اعتقاد دینی در دنبالهء قرن هشتم و مخصوصاً با دینداری مردم کُشانهء تیمور در پایان آن قرن و سپس با عبادت پیشه گی شاهرخ در قرن نهم و متابهان او تا اوایل قرن دهم شیوع یافته و به تظاهرات گوناگون، کشیده بوده است، به همان میزان هم ایجاد آثاری که به رواج شرع مبین و تربیت حفظه، دین باوری کند، افزایش یافت. به همین سبب در این عهد، بسی مسجد و مدرسه و خانقاه و یا مقابر مشایخ طریقت احداث یا مرمت شد.» (همان، ص82)
 
تبصره:
یعنی شبیه میراث فرهنگی کوشانی ها، 99 درصد مصرف دینی- مذهبی داشته است. اکثر آن چه از دوره ی کوشانیان در افغانستان، یافت می شوند، در اشکال استوپه ها و مجسمه هایند. با این تفاوت که در حوزه ی بزرگتر، ساخته شده بودند؛ اما آن چه از دوره های به اصطلاح مدنی تیموری باقی مانده، در ساحات خیلی کوچک، ساخته شده اند. مثلاً از اکثر دوره های تاریخی قبل از افغانستان، بیرون از شهر های مشهور، حتی یک خشت آن ها هم در جای دیگر، یافت نمی شود. یک دانه خشت رنسانس به اصطلاح هرات، نه در جنوب، نه در شمال و نه هم در مناطق مرکزی افغانستان، وجود دارد. به استثنای آن چه دکتور صفا آورده(چند بنای مذهبی در هرات و مشهد) هیچ اثر و خبری از آن رنسانس کذایی در منطقه ی پیرامون آن وجود ندارد. در چنین وضعیت، طبیعتاً که نمی شود روی مفاهیم گسترده ی مدنی، آزادی ها، حقوق زن، منافع ملی، تاسیسات زیربنایی که در تاریخ معاصر ساخته شده اند و ذهنیت های آن ها در مکاتب و پوهنتون ها شکل گرفت، حتی فکر کرد.  
 
«پارسی گویان کم مایه:
سر بار همهء این نارسایی ها، تهی بودن کیسهء بسیاری از نقادان سخن آن عهد از سرمایهء کافی ادب بود. زبان فارسی در آثار ادبی دوران تیموری، دستخوش تحولات بسیار شد و دنبال فراز و نشیب هایی که حوادث روزگار در پیش راهش نهاده بود، در بسی از مراحل، نشیب ها را بر فراز ها برتری داد. در این گیر و دار، واژه ها و سخن های عامیان و پارسی ناشناسان تهی مایه، از زبان تهی مایه گانی چند در پارسی بهشتی ما، راه جست. ترکیب ها و کلمه های نادرست رواج گرفت. برخی از شاعران درس ناخوانده و استاد ندیده و سخن استادان ناشنیده، قاعده های دستور فارسی را به دیده ی بی اعتنایی نگریستند و یا بهتر بگویم مسامحات شعری را قاعده و دستور انگاشتند. چنان که استواری کلام در سخن    پاره ای از شاعران و نویسنده گان آن زمان، هرچه از آغاز آن به پایانش نزدیکتر شویم، کمتر و در عوض ساده گی و پیش پا افتاده گی آن بیشتر می شد. علت های اصلی این تحول را باید در اوضاع زمان، خاصه در ادامهء غلبهء ترکان و ترک زبانان دانست. با این غلبهء متمادی، چنان که می دانیم و دیده ایم، زبان ترکی رواج پذیرفت و حتی هم از اوایل این دوران، شاعران ترکی گوی در ایران و ماوراءالنهر ظهور کردند و سرودن شعر ترکی چنان خوش افتاد که بعضی از پارسی گویان هم هوس ساختن غزل ها و قطعات بدان زبان و افزودن آن ها بر دیوان های خویش نمودند و در همین دوره است که در بعضی نواحی ایران و ماوراءالنهر بر اثر تمادی اقامت و تسلط ترکمانان و قبایل ترک نژاد، زبان ترکی شایع شد و یا مقدمات شیوع آن فراهم گردید. این وضع کلی، طبعاً در ضعف اطلاعات فارسی زبانان موثر و مایهء زیان بزرگی برای زبان ما بود و اگر به زمزمهء برتری زبان ترکی که امیر علی شیر در محاکمه اللغتین، بلند کرده است، به دقت گوش دهیم، به آسانی در خواهیم یافت که آن، معلوم بحث هایی ست که ناگزیر پیش از او، به وسیلهء مدعیان به میان آمده و در کتاب نوایی، نوای واضح یافته است.» (همان، صص151- 152)
 
شرح تصویر: 
ولسوالی کرُخ ولایت هرات.