دو روی یک سکه

در میان آثاری که «انجمن شعرا و نویسنده گان» حکومت های کمونیستی، چاپ می کردند، کمتر موردی یافت می شد که به خواندن بیارزد. با حمله بر نخبه گان افغان که پس از هفت ثور، وحشیانه دنبال می شد، آن چه به نام بقایای آنان مانده بود، در حد وابسته گانی که با لحاظ کمیت، هرگز به درستی تنقید نشدند چه قدر کار های پُرمایه داشته اند، تنی چند بیش از همه سر زبان ها افتیده بودند که با سقوط حکومت به اصطلاح خلقی، روی دیگر سکه ی شان هم نمایان شد. 
 
بسیاری از کسانی که در حاکمیت کمونیستی به نام نخبه، به ویژه فرهنگی شناخته می شدند، بیشتر با گرایش به چپ و علایقی که بعداً کاملاً قومی ثابت شدند، نام هایی شده بودند که هیچگاه و به سطح ملی، خواننده و حامی نیافتند. 
 
چند روز قبل، یکی دیگر از بقایای انجمن بدنام به اصطلاح شعرا و نویسنده گان کمونیستی، به جایی رفت که باور نداشت. در سالیان اخیر، عموماً آوردن اسم افرادی نیز دشوار می باشد که بی ملاحظه ی تنوع قومی و ملی، در نوبت ایستاده بودند تا نام بکشند. 
 
مردکی با ریش و بروت تراشیده، گاهی پکول بر سر و گاهی با پوشش گوپیچه(یک نوع لباس گرم) در رسانه های به اصطلاح فارسی زبان، شبیه دلقک ها، مردم را تشویق می کرد که بر محور «دانشگاه بگوید و پوهنتون نگوید»، در واقع علیه وحدت ملی افغان ها مبارزه کنند. سابقه ی او با نام مستعار «آمو» در نشریه ی بدنام پرچم، لقب «کارمند شایسته»، عطیه ی روسان و بالاخره خلیفه ای که بیش از این صفت هم نمی ارزید، در حالی که از تجربیات خونین و سیاه هفت ثور، شش جدی و هشت ثور، بیرون آمده بود، اما شبیه مریضان حریص، بار دیگر به طبل ستمی گری می کوبید تا زیر چتر نیرو های امریکایی، پشتون ها را تضعیف کنند. 
 
تماشای محمد اعظم در تمام زمینه های افغان ستیزی که گاهی با زبان گنگ، چنانی که در داستان هایش پیدا بود، او را در پنجشیر نیز دیده بودیم که به عکس مسعود اشاره می کرد و در آن انزوای کوهی، به تعریف کسی نشسته بود که سال ها در طرف انجمن شعرا و نویسنده گان کمونیستی، به نام اخوانی، توهین می کردند. این طیف اپورچونیست عقده یی که با تمام ادعا، می بینند که در چند   طبقه ی تاریخ، به تمام اقوام، آستان بوسی کرده اند، هرازگاهی که پای بیگانه در میان بیاید، اصلیتی را به نمایش می گذارند که در واقع روی دیگر سکه می شود. 
 
با مرگ محمد اعظم، قفل هایی نیز شکسته شدند که در جامعه ی سنتی افغانستان، همه حتی خاینان نیز از معنویات سود می برند تا رسوا نشوند. گذشته از داستان های شنیع در انجمن کمونیستی، از قصه ی روسپی ای که به همه مایل بود، اما با نفرت از زریاب، روزی در خلوتی که برایش ساخته بود، در حالی به روی جناب خلیفه، سیلی می زند که از وی خواسته بود در تمهید زنا، بر روی وی ماچ بزند. القصه با سیلی روسپی که مواد بینی رییس انجمن را به دیوار می چسپاند، تا ماجرا هایی که بعضی به قیمت بربادی نیز تمام شده اند(تجاوز به «م.م»، نویسنده ی شناخته شده ای که جناب خلیفه با وعده ی عروسی، به عفت وی تجاوز می کند، اما او را نمی گیرد) و بی زاری شریک زنده گی و دختر خلیفه که هنگام مرگ او، فقط تماشاچی بودند، بار دیگر فرصتی رونما شد تا پرده از روی کسانی برداشته شود که در تقدس کمیتی، از تنقیداتی کنار مانده بودند که اگر زودتر میسر می شدند، طهارت     فرهنگی ما بیشتر می شد. به تایید تلون مزاج جناب خلیفه، خانمی هم خاموش ننشست(زهرا موسوی) که آن چه دیده بود را به حرمت تقدس کمیتی، نگه داشته بود.  
 
«چگونه از ادبیات بُریدم؟:
یادم است زمستان سال هشتاد و نه بود. سال‌ها بود مخاطب جدی ادبیات بودم. مثل تمام ساکنان قلمرو استبداد، ادبیات را یگانه دریچه‌ی معاشرت با آزادی می‌دانستم. روزنه‌ای روشن به سوی تحقق جهان‌های فراخ و امکان‌های فراوان. آن سال، مجموعه‌ی داستان‌ کوتاهی نوشته بودم به نام «می‌خواهم بنویسم». داستانک‌ها را بعضاً برای شماری از دوستان(؟) و نویسندگان خوانده بودم. استقبال کرده بودند. به شماری نیز فرستاده بودم‌شان و قرار بود در دیدارهای حضوری، روی موارد و ملاحظات‌شان صحبت کنیم. در این میان، «پیرمرد»(نام مستعاری ست که در حلقه‌ی دوستان در باره‌ی یکی از دوستان نویسنده به کار می‌بردم) اصرار داشت نسخه‌ی پرینت شده‌ی مجموعه را بخواند و از روی همان کپی نیز ملاحظاتش را یادداشت کند و به من بسپارد. تلفنی، قرار دیدار حضوری را گذاشتیم. بار اول نبود که به خانه‌اش می‌رفتم، اما دلُهره‌ی عجیبی داشتم. از سویی نقد پیرمرد برایم مهم بود و از سویی سبک ادبیات نوشتاری داستانک‌ها متعارف نبود. می‌دانستم او مخالف پیچیده‌ نویسی ‌ست. روایت‌ها بعضاً آمیزه‌ای از خاطره و خیال و واگویه بودند؛ رونوشتی مه‌آلود از شرح روز و حال درونی و سیال و این، فهم‌پذیری را برای مخاطب عام، دشوار می‌کرد. آن‌چه پیرمرد، همواره منتقد آن بود... با تمام این اوصاف، راهی خانه‌اش شدم. مرا به اتاق نشیمن هدایت کرد و خودش راهی آشپزخانه‌ی کوچکش- در ضلع جنوبی آپارتمان- شد. من بلافاصله لپ‌تاپ را باز کردم و مشغول بازخوانی مجموعه شدم. پیرمرد با دو پیاله و یک بطری برگشت. به حاشیه‌نویسی‌های کنار نسخه‌ی پرینت شده‌ی مجموعه اشاره کرد و از این‌که از خواندن مجموعه غافلگیر شده. در هر دو پیاله، کمی شراب ریخت. گیلاسی را به سوی من پیش کشید. سر باز زدم. در عوض پرسیدم اگر یک گیلاس آب یا چای در دسترس باشد، استقبال می‌کنم. گفت: بالون گاز خالی‌ست. کسی که برای پُرکردن موظف بوده، این هفته نیامده است. خودم به آشپزخانه رفتم و گیلاس آبی ریختم. در بازگشت، روی ساختار روایی داستانک‌ها حرف زدیم. پیرمرد، اصرار داشت اگر از زبان شعری، پیچیدگی‌ و پرش‌های زمانی‌اش کاسته شود، مجموعه‌ی درخشانی خواهد شد. من سعی داشتم به او بقبولانم که زبان پیچیده‌ی روایت، از جریان سیال ذهن نویسنده می‌آید و از این‌رو، داستان‌ها روی یک خط زمانی روشن، پیش نمی‌روند. سعی می‌کردم با شور و هیجان توضیح دهم که چرا در مجموعه، حد فاصل لغزیدن از اکنون و واقعیت به خاطره و خیال، بعضاً غیرقابل تفکیک است... یک‌باره دستانم را که در هوا برای توضیح شناور بود، قاپید و محکم در دستانش گرفت. از زیر عینک، نگاه آشفته‌ای کرد و پرسید: یعنی من برای گرفتن این دست‌ها، به اندازه‌ی «م»، سزاوار نبودم؟!
 
در کسری از ثانیه، فکر کردم زمین زیر پایم دهان باز کرد و مرا بلعید. در محاصره‌ی شوک و ترس و ناباوری می‌لرزیدم و بدنم یخ زده بود. هاج و واج مانده بودم که سئوالش را تکرار کرد و همزمان دست دیگرش را به صورتم کشید. می‌خواست عینکم را از چشم‌هایم بردارد که من مثل برق از جا پریدم. بی‌درنگ با چشمان گریان و بدن لرزان، خانه‌اش را ترک کردم... حالا او مُرده است. نمی‌دانم چه بگویم؟! نمی‌دانم تا مرگ، بر او چه گذشته؟! این‌سو، اما اتفاقات زیادی افتاده که پیش‌افتاده‌ترینش این است:
من از آن روز به بعد، از ادبیات بُریدم. دیگر «نمی‌خواهم بنویسم!»
از حلقه ی یاران خلیفه، کم نیستند کسانی که از شوقیات مردک به اصطلاح داستان نویس، خاطره ها نداشته باشند. این به جایش، آن چه در زمینه ی شهرت فرهنگی امثال خلیفه ها خیلی کم پرداخته شده، جفای دیگری ست که زمینه ی فرهنگی افغانستان، به ویژه پس از هفت ثور، همواره متحمل شده است. 
 
بقایای تحول کودتایی که همه چیز را با یک چشم می دیدند و به قول استاد رفعت حسینی، حتی یک پاراگراف هم در مورد فجایع هفت و هشت ثور ننوشته اند، در تبانی با پلیدی، همچنان جزو کمیت های تقدس باقی ماندند تا در محور ضعف بنیه ی تاریخی مجوس، پایه شمرده شوند. اگر جسارتی که محمد قسیم سروش در تنقید تخلیقات خلیفه، انجام داده، در این زمینه، شامل امثال خلیفه ها شود، بی شک که با آستان بوسی بیشتر در ایران، خود نیز متیقن می شوند که نه در گذشته و نه حالا، چیزی بوده اند. به تلخیص زیر، توجه کنید!
 
«باز شناخت زبان داستانی رهنورد زریاب:
و چشمداشت زمان، شناخت اولین پلهء نردبان در استدراک پدیده هاست و سفر در عمق پدیده، به مقصد کشف جوهر ذاتی آن و دستیابی به اکسیر معرفت و شناخت، آدمی را در اظهار اندیشه و فکر، مدد می رساند. بنا بر آن، باز شناخت زبان داستانی زریاب از مدت ها برای من یک امر اجتناب ناپذیر و یک آرزوی ارزشمند بوده است.
 
از آن جایی که زبان در گفتمان هویت شناسی ملل، نقش برازنده دارد و در شناخت ویژه گی های فردی نیز اهم ارزش ها پنداشته می شود، لازم دانستم نظریاتی بر زبان روایتی زریاب داشته و آن را با خوانندهء گرامی، شریک کنم.
 
در نگارش داستان، نوعی زبان ویژه و هموار استخدام می شود که با زبان سایر ژانر ها و انواع دیگر علوم و فنون، تمایز در خور توجه دارد. خوانندهء نثر داستانی، با زبان روایتی یا قصه گوی نویسنده، یک رابطهء دو سویه تنگاتنگ داشته و آن زبان را در فرایند یک زندگی طبیعی شباروزی، با افکار و امیالش نزدیک تر و خودمانی تر می پندارد.
 
... هرچند فرهنگ تجلیل در کشور، امروزه خیلی دامن گسترانیده و رسم زمان شده است، خواستم اندکی دنبال تحلیل رفته و ملاحظاتم را در موارد گونه گون قلم زریاب، رقم زنم. با آن که هیچ تحلیلی نمی تواند حرف آخر و به اصطلاح «قول فیصل» باشد.
 
... من از کثرت تمسک به داستان های زریاب، در پی آن شدم تا به آن نکاتی از داستان هایش اشاره کنم که می توانند محور بحث های فراگیر ادبی و هنری، قرار گیرند؛ زیرا تطوراتی که آن زمان در نحوهء پرداخت داستان های زریاب، به وجود آمده و تلون فکر و اندیشهء او تحت تاثیر عوامل مختلف اجتماعی در جو داستان هایش، سخت نیازمند یک نگاه نو اند و باز شناخت نثر داستانی استاد زریاب، فرصت بازبینی و تجدید دیدار از آثارش به دست خواهد داد.
 
این قدم، هرچند کوچک، بهانه ای برای گشادن باب بحث و فحص در زمینه خواهد بود و در پی آمد گفتمان ها، آن عده از پیروان و مقتدیان سبک نگارش استاد که در چهار راه انتخاب- بین درست و نادرست- راه گم کرده اند، راه خواهند یافت.
 
تراوش های یک ذهن آشفته:
«ترکیبات ناجور»:
در داستان کوتاه «گلخنی»، تصویری از یک مرد گلخنی ارایه می شود که در بخشی از آن می آید:  «دندان های زرد رنگ الاشه اش نمودار می شدند.» با این ترکیب، موافق نیستم. کلمهء «الاشه اش» در این جمله زاید بوده و نیازی وجود ندارد که نوشته شود؛ زیرا خواننده خود می داند که دندان ها در دو فک یا الاشه بالا و پایان تعبیه شده اند و همین جملهء ناجور در یک داستان کوتاه که کوتاه ترین فورم داستانی ست، پنج- شش بار تکرار شده است. صورت درست جمله می تواند به شکل «دندان های زردش نمودار می شدند»، باشد.
 
در داستان «عمهء من» باز هم تصویری از یک صحنهء بوسیدن:
«لب های کلفتش هر دو رویم را بوسید.» ناجوری و بدترکیبی جمله را خواننده بی درنگ می داند که هیچ فردی دو رو ندارد و همه یک رو داریم. دو رو داشتن در فرهنگ ما به مراتب معنی زشت تر داشته و بیانگر روح شیطنت در فرد می باشد. جملهء مزبور اگر به شکل «لب های کلفتش رویم را بوسید» در می آمد، کاملاً تصحیح می شد. (باید افزود که بوسیدن همزمان دو طرف چهره نیز از محالاتی ست که جناب خلیفه، ندانسته بود. اگر چنان اراده ای در کار می بود، بوسه ی مورد نظر حتماً به بینی، اصابت می کرد. م.ع)
 
در داستان «نقش ها و پندار ها»، بار دیگر یک ترکیب زشت:
این بار نویسنده، شرحی از تصویر یک پیر مرد که در دست دارد، ارایه می دهد و شمایلش را یک به یک بیان می دارد که در قسمتی از آن می نویسد: «دو توته بروت، روی لب های بالایی اش لم داده بودند.» این جمله شباهت زیادی به مثال اولی ما در مورد «دندان های زرد رنگ الاشه» می رساند. آخر کی نمی داند که همان چند لاخ مویی که به نام بروت یا سبیل اند، بالای لب ها می رویند و به موهایی که در سایر حصص صورت می رویند، ریش گفته می شود. پس ضرورت این که نشانی بسیار مشخصی از موقعیت بروت به خواننده گفته شود، وجود ندارد.
 
جملهء مورد بحث ما خاطره ای را در ذهن تداعی می کند که گاه گاهی در بعضی دیوارها می نوشتند «این، دیوار است» و یا در یک مورد دیگر، نویسندهء داستان های کوتاه، نوشته بود: «تفنگچهء دستی پدرم را گرفتم.» در حالی که همه می دانند تفنگچه، آلهء دستی بوده و کلمهء «دستی»، زشت و بی جا افتاده است.
 
در داستان کوتاه «خواستم نویسنده شوم»، تکرار بدترکیبی:
«خون در رگ هایم تنگی می کرد.» چنین ساختاری کلاً غیر قابل قبول است. ما می گوئیم فلان شخص «سینهء تنگ» دارد. بگذار احمد بگوید «نفس تنگی» دارد. اساساً ما به ظرف می توانیم بگوئیم تنگ یا گشاد است، نه به مظروف یا محتوا.
 
زمانی که می گوئیم «از برای غم من، سینهء دنیا تنگ است»، به ظرف اشاره داریم. سینه ظرف و غم مظروف است. از غم های انباشته و متراکمی سخن می زنیم که در سینهء تنگ نمی گنجند. یعنی غم تنگ نیست. بل سینه تنگ است. پس خون هم در رگ ها تنگی نمی کند. این رگ هایند که خون در آن ها نمی گنجد و یا می گنجد؛ زیرا باز هم رگ ظرف و خون، مظروف است.
 
چنان ترکیباتی از زمرهء «غلط مشهور» هایند که بحث مطولی در باره خواهیم داشت. از نویسندهء بزرگی توقع این خواهد بود که «غلط مشهور» ها را بیشتر ترویج ننموده، بل باید با آن همه مقاطعه نماید.
 
باری زریاب خود در طرحی به نام «جهان گردان» می نویسد: «مرد، بالاپوشی که برای جثهء کوچک و لاغرش خیلی بزرگ بود...» نمی نویسد که جثهء مرد در بالاپوش، بزرگی می کرد، بل می نویسد که بالاپوش، بزرگی می کرد.
 
در داستان «نقش ها و پندارها»، استاد می نویسد: «ناگهان چشمم به دروازه ای افتاد. دروازه ای بود که رنگش را نمی شد تشخیص داد، اما من باور داشتم که رنگ سبز دارد.»
 
گاهی ترکیبات، خنده آور می شوند. دروازه ای که نمی توان رنگش را تشخیص داد، راوی خود چطور توانسته است باورمند به سبز بودن دروازه شود؟ پس از تشخیص، شخص قادر می شود به امری باورمند بماند. زریاب، حکم می کند که رنگ دروازه، قابل تشخیص نبوده، اما بی درنگ می افزاید او باور دارد که رنگ دروازه، سبز است. بنا بر آن، من هم اول تشخیص دادم که جملهء بالا ناقص و معیوب است و بعد به پی آمد تشخیصم باورمند شدم.
 
در داستان «شاه غزل»: «شاگرد سماوار، سویم آمد و پرسید.» همه می دانند که سماوار، ظرفی ست برای تهیه کردن آب جوش و به شخصی که فعل جوشانیدن آب در همان ظرف را انجام می دهد، سماوارچی گفته می شود و نیز کسی که پیشکار سماوارچی ست، او را شاگرد سماوارچی، صدا می زنند. بهتر می بود که زریاب در جمله، به جای شاگرد سماوار، شاگرد سماوارچی می نوشت.
 
در داستان کوتاه «هفت بار»: جمله در پاراگراف: «در میان این خانه ها که پهلوی هم در این کوچه بودند، یکی هم از میرزا بود. او در دفتر یا جایی کار می کرد. هر روز صبح، بکس سیاه رنگش را که سخت کهنه و وارفته بود، می گرفت و سرکارش می رفت.»
 
در پاراگراف بالا، در مورد شخصی که میرزاست، سخن زده می شود. کاراکتر های داستان که همه مخلوق ذهن نویسنده می باشند و با تمام ویژه گی های شخصیتی، ساخته و پرداختهء مخیلهء نویسنده می باشند که یکی هم میرزا بوده است و همه با واژهء «میرزا»، آشنایی دارند. گرچه استعمال این واژه با گذشت زمان، رنگ باخته است. ترکیبات دیگری هم در زبان فارسی دری از میرزا داریم. مانند میرزا بنویس، میرزاقلم، شاعر معروفی به نام میرزازاده عشقی و امثال دیگر. در نهایت، میرزا به معنی نویسنده و قلمزن که نوعی از خط خوش را نیز خط میرزایی می گوئیم.
 
حال می بینیم که زریاب می نویسد: «... او در دفتر یا جایی کار می کرد.» این جمله، وسعت زیادی دارد. به هر کسی می توان اطلاق کرد. هر کسی یا در دفتر و یا هم در جایی کار می کند و هر که به هرچه اشتغال دارد، در مکان و زمانی انجام می دهد.
 
در داستان «و فردا روز شنبه بود»، آمده است: خون سرخ رنگی از انگشت هایش بیرون آمد.» باز هم یک توضیح غیر ضروری. چه کسی نمی داند که رنگ خون سرخ است؟ آیا اگر زریاب نمی نوشت که «خون سرخ رنگ»، همه فکر می کردند که خون سبز و خون سفید از پنجه هایش بیرون می آمد؟ چنان که یک شوخی بسیار متداول بین جوانتر ها وجود دارد که می گویند «والله خون سفید می آمد!» من طرفدار توضیح واضحات نیستم. این از بدیهات است. طوری که در تیوری داستان، از اوجگاه یا کلایمکس/ climax سخن زده می شود. 
 
داستان پس از رسیدن به اوجگاه، مطابق قانون فیزیک، دوباره می افتد به سطح بدیهات و روزمره گی. اگر زریاب، صاف و ساده می نوشت که «خون از پنجه هایش بیرون آمد»، یک جملهء درست و بی گفت گو می بود.
 
در داستان کوتاه «بی گل و بی برگ»:
در جملهء «چشمانش به چشمانم افتادند» نیز مشکلی وجود دارد. می پذیرم که چنین ساختار هایی در زبان گفتاری میان مردم زیاد اند، اما، نویسنده، استاد ادب است و از آن چه در گفتار میان مردم، نادرست است، باید پرهیز کند. اگر می نوشت که: «نگاهش به نگاهم افتادند»، احسن می بود؛ زیرا چشم که عضوی از بدن است، در واقع به جایی نمی افتد و با یک حرکت فیزیکی از مکانش بیرون نمی شود. این، نگاه های آدمی اند که به هر سو می افتند.
 
در داستان کوتاه «آتش»:
جمله: «در میان این مردم، بچه هایی بودند و دخترانی بودند.» بهتر می شد اگر به عوض کلمهء «بچه»، «پسر» می نوشت. بچه، اسم مصغر مشترک بین دو جنس است. به معنی خُرد و نابالغ. هرگاه از دختر یا پسری که نابالغ و خُردسن اند، یادی صورت می گیرد، گفته می شود پسربچه یا دختر بچه. لاکن بچه را در بست به جای پسر نشاندن، پذیرفتنی نیست. این اولین باری نیست که نویسنده در کاربرد واژه ها دقت لازم ندارد.
 
در داستان کوتاه «خواستم نویسنده شوم»: باز هم به اصطلاح همان آش و همان کاسه است. در جمله: «بچه های کوچک، دختران کوچک، آموزگارانم همه مواد کارم بودند.» بچه های کوچک، عذر بدتر از گناه است. بچه خود معنی کوچک را می رساند و کلمهء بچه در ترکیاب نویسنده اکثراً در مقابل دختر، استعمال شده است. در این داستان، از شروع تا انجام، خواننده نمی داند که این «بچه»، بالاخره دختر است یا پسر؟ خواننده تا آخر نمی داند به اصطلاح لیلی زن است یا مرد؟
 
در داستان «شکست»، جمله ای با این ساختار آمده است: «از هر کنج و کنار صنف، آواز های ناخراش و ناتراش بلند می شدند.» آواز های ناخراش و ناتراش یعنی چه؟ من بارها این بافت ها را از زبان عوام - در گفت و گو های آزاد- شنیده ام. این که نویسنده چه تعبیری از آن دارد، توجیه ای وجود نخواهد داشت و جایی را سراغ ندارم که آوازها، خراش و تراش شده باشند. جمله خیلی ناخوشایند است.
 
در داستان کوتاه «بی گل و بی برگ»، پسر جوانی به دختر همسایه که متعلم مکتب است، دل می بندد که او را نمی تواند به چنگ آورد. لیک یک راه وجود دارد که احوالش را از خواهر کوچکش می پرسد. باری معشوق مریض بوده و نزد طبیب رفته و خواهر کوچکش برای پسر قصه می کند و پسر، حالش دگرگون می شود و می گوید: «بی خود شده بودم. دلم فشرده می شد. احساس یاس و دلتنگی می کردم... و من آزمندانه گپ هایش را می شنیدم.»
 
پسر از شنیدن رنج و محنتی که بر معشوقش آمده، بی خود می شود و در همین بی خودی که حالتی از ربودگی و خلسه است، می افزاید: «و من آزمندانه گپ هایش را می شنیدم.» گفتار پریشی بسیار محسوس نویسنده در جمله، خواننده را از داشتن یک انتظار بلند، نومید می کند که چطور ممکن است در بی خودی، آزمندانه گپ را شنید؟ خوب، همه می دانند که در واقع چنین نبوده، اما تصویر نارسا و مبالغه آمیز و غیر واقعی بوده است؛ زیرا در بی خودی، حواس از کار می افتند.
 
در داستان کوتاه «مزدور»، گفت و گویی میان زن و شوهر:
زن: می فهمی دیشب چی دیدم؟
مرد، بدون آن که چیزی بگوید، چشم های بی حال و تنبلش را به چهرهء زنش دوخت. در این چشم ها به سختی فروغ کم نور یک پرسش بی رنگ، خوانده می شد.
 
جمله: در این چشم ها به سختی فروغ کم نور یک پرسش بی رنگ، خوانده می شد، آن قدر گنگ و غیر قابل فهم است که حد نمی شناسد. تعقید کلام، مُخل فصاحت زبان است. پیچ در پیچ ساختن کلام که فهم مطلب را مشکل می سازد، عیب کوچکی نیست. آن هم در نثر داستانی که زبان هموار، نزدیک به ذهن و بی کوه و کتل است. موارد دیگری هم از استفادهء کلمات ثقیل که فضای روایتی را مختل می سازد در داستان های زریاب وجود دارند که به موقع، اشاره خواهیم داشت.
 
در داستان کوتاه «نمک جادو شده»، دیالوگی میان یک مسافر و یک کلینر جریان دارد. مسافر از کلینر، می پرسد:
همه خویشانت موتروان هستند؟ بهتر است که نام خانواده گی تان را موتروان بگذارید! اگرچه جملهء دوم را درست ندانست، با آن هم خندید و گفت:
ها، خودم هم همین طور روز ها گواهی نامهء رانندگی می گیرم.
 
می بینیم مسافر در دو جملهء ساده که هیچ گونه ابهام و پیچیدگی ندارد، کلینر را متهم به ندانستن می کند. کلینر چرا ندانست؟ در حالی که کلینر خود بعداً می گوید گواهی نامهء رانندگی می گیرد. کلمات «گواهی نامه» و «رانندگی» در جملهء کلینر، چه زیبا افتاده اند که اصلاً با توجه به شغل کلینری موصوف، نمی توانند از آن او باشند!
 
خوب، گیریم که آن جملهء زیبا و کلمات زیباتر را کلینر گفته است. پس دلیلی وجود ندارد که یک جملهء زیبا، ادبی و بی عیب به زبان آورد، اما از افهام یک جملهء ساده و روان، عاجز بماند!
 
در طرحی زیر نام «جهان گردان»، تصویری از یک خر:
«از گوشهء چشم خر نیز چیزی شبیه اشک فرو می ریخت. انگار از سنگینی ناک هایی که پشتش بار بودند، رنج می بُرد.» نمی دانم چیزی شبیه اشک بودن و ریختن از چشم خر، چه چیز دیگری می تواند باشد؟
 
خر از کوله بارش رنج می برد و اشک می ریخت و گریه می کرد، اما چیزی شبیه اشک، مفهومی ندارد. اگر زریاب خود نمی دانست که آن چه از چشم خر می ریزد، جز اشک چیزی دیگری- با کیفیت جداگانه- از آن می باشد، حتماً نام می برد. این مساله مرا به یاد یک نظر فقهی می اندازد که از انسان، سه نوع ماده افراز می شود به نام های منی، مزی و ودی که هر کدام ترکیبات کیمیاوی خودش را دارد که فهمیدن، شناختن و فرق گذاشتن میان آن سه نوع، به یقین که کار خیلی دشوار خواهد بود؛ اما از چشم خر و این که افرازات گونه گون نیز دارد، به قول استاد، چیز بیشتری نمی دانم.
 
در داستان کوتاه «کل مرغی که کودک شیر خواره ای را به هوا بُرد»:
در جملهء «زن می خواست عصبانی شود»، باز هم یک مشکل بزرگ. آخر عصبانی شدن یک امر ارادی نیست که شخصی خود تصمیم به عصبانی شدن بگیرد. در واقع عوامل بیرونی اند که باعث عصبانیت فرد می شوند و عصبانیت، معلول عوامل خارجی می باشد. پس کلمهء «می خواست» در جمله، بی جا افتاده و بی معنی ست.
 
در داستان کوتاه «گلخنی» در یک مورد دیگر:
در جملهء «روی چارکنج و پرچین داشت» نیز ملاحظه ای وجود دارد: این که بافت «روی چارکنج»، مقبول نیست. نویسنده، فردی را دیده است که روی چارکنج، داشته باشد؟ با این تصویر نادرست دفعتاً در ذهن، اشکال هندسی مربع و مستطیل تجسم می یابند و یا هم ذهن ما را به طرف روبات های هوشمند که از فلز یا فولاد و یا هم از پلاستیک ساخته می شوند، می برد. بالاخره باید گفت که «روی چارکنج»  را اگر به اجبار نه باشد، به اختیار کسی نمی پذیرد.
 
در داستان کوتاه «دختر همسایهء ما»، استاد باز هم در جمله ای می نویسد: «آن شوری که در دلم هلهله داشت.» اگر زریاب می نوشت که «دلم شور می زد»، جمله بسیار ساده و قابل فهم و کوتاه می شد. این که در دلی شور باشد و باز آن شور در دل هلهله داشته باشد، خیلی ناپسند است و این همه دست و دل بازی، اقتصادی نمی باشد!
 
نویسنده، سر و کارش با کلمات است. تا از رموز و ریشه و کوایف کلمات آگاهی وجود نداشته باشد، خیلی مشکل ساز خواهد بود. البته دنیای واژه ها بسیار پهناور و وسیع است و هیچ کس نمی تواند ادعای احاطهء کامل بر اسرار واژه ها داشته باشد؛ اما برای نویسنده که استاد زندگی ست و کارش تعلیم و تربیت و پند و نصیحت می باشد، دقت بیشتری نیاز است. به ویژه در نگارش داستان، کاربرد واژه ها، امری ست که همواره باید توام با رعایت احتیاط باشد. 
 
امروزه کوتاه نویسی در هر نوع نوشتار، پسندیده و مقبول است. ولخرجی و اسراف در کاربرد واژه ها، نویسنده را ولخرج و عاقبت نیاندیش معرفی می کند. احسن این خواهد بود که از نوشتن کلمات زاید، مانند گیاهان هرزه، اجتناب صورت گیرد. خوانندهء امروز، خوانندهء داننده و آگاهست. او در بست، امری را نمی پذیرد. خواننده باید اقناع شود.
 
سامرست موآم که نویسندهء داستان های کوتاه و منتقد ادبی نیز بود، باری در بارهء تولستوی، نویسندهء بزرگ ترین رمان دنیا، یعنی جنگ و صلح، نوشته است که او وقتی رمان «جنگ و صلح» را می نوشت، آن را هفت بار پاکنویس کرد و پس از هر بار نوشتن، متن را به پیشکارش می داد تا آن را خوانده و نظرش را ارایه کند. از همین جاست که رمان «جنگ و صلح» تا حال ُاُبهتش را حفظ کرده و شاهکار ماندگار ادبیات سدهء هژده روسیه، به شمار می رود.
 
من خودم که هنوز در این راه، نوآموز و تازه وارد استم، از همین آغاز خواهم کوشید تا از تجارب بزرگان این هنر بیاموزم. هم از آنانی که با نبض واژه ها آشنایی داشته و هم از آنانی که نداشته اند و ندارند. برای من آموزنده خواهد بود و خوشبخت خواهم شد تا نظریات مختلفی را در این گفتمان ها - از هر طریق ممکن- به دست آورم. چنان چه اوریانا فالاچی، نویسنده و روزنامه نگار ایتالیایی، باری گفته بود هر موضوع، سه دیدگاه مختلف دارد: دید من، دید شما و حقیقت! 
 
شرح تصاویر:
محمد اعظم رهنور زریاب، مشهور به خلیفه با پکول و گوپیچه. امثال این خلیفه ها در نصب العین جدید سران بعضی اقلیت های قومی و حزبی، به ویژه اعضای جمعیت و شورای نظار، نقش اساسی داشتند. 
 
بیشترین خاطره ی مردم ما از زریاب، مردکی را معرفی می کند که با تناقض عجیب با گذشته ی قبل و بعد از هفت ثورش(مدنی) شبیه جاهل ها در مراسم تنظیمی های به اصطلاح سمت شمال، اشتراک می کرد و با فراموشی مصایب هشت ثور، برای آنان مشروعیت می ساخت. 
 
زریاب، خیلی بی شرمانه در دهه ی هشتاد شمسی، سعی می کرد با تحریک به اصطلاح فارسی زبان ها، جلو پشتون ها بایستد. جمله ی او در تلویزیون طلوع که «از پارلمان تا رییس دولت، به کسی اجازه نمی دهد به او بگویند به جای دانشگاه، پوهنتون بگوید» یا در شرح مبهم هویتش که واقعاً از کدام قوم و فرزند کیست، ناگهان به جغرافیای غیر مشخصی می رسید که «مادرم از سمت شمال است!» اما این که از کجای آن سمت و از کدام قوم را هنوز هم نمی دانیم.
 
شدت خشونت ها با آرایش جدید اکثریت که در داخل حکومت از داعیه ی پشتونی حمایت می کرد و در خارج، رُخ خشن آن را با مخالفت مسلحانه، به روی کُل جهان نیز نشان می داد، امثال خلیفه ها را نومید می کردند. 
 
خلیفه در دهه ی نود، بیشتر در خلوت هایی که نمونه اش را زهرا موسوی شرح داد، زنده گی می کرد. در سالیان اخیر که باز هم تیر شان به خطا رفته بود، یعنی با وجود نیرو های بین المللی هم نتوانستند پشتون ها را به حاشیه بکشانند، زریاب با دوری از البسه ی شر و فساد(پکول، چادر و گوپیچه) با پتلون ها و پیراهن های بچه گانه، در میان جوانانی که بیش از داستان های مبهمش، چیزی از ادبیات نمی دانستند، تفریح می کرد. در میان آن بچه ها، احمد مسعود نیز قرار داشت.