شروع کردند زنده گی را یک زوج خوشبخت
اما بودند همانند دیگر جوانان تهی دست
ز دار دنیا داشتند یک خانه ی دو اتاقه
قرار شد بر این یکی از اطاق ها را دهند به کرایه
در میان آن همه کرایه نشین و متقاضی خانه
خانمی بود خوش رو، خوش قلب و میان ساله
خانم عزیز آورد کوچ و بارش به خانه
گوشه ی دهلیز را کرد اختیار بهر آشپزخانه
از آن دم شروع کرد به پخت و پز و آشپزی
شبی شوربا، شبی ماهی و سبزی
ز بوی مصاله، صاحب خانه آمد به تنگ
فرستاد خانمش را بهر گفت وگو، نه بهر جنگ
لیک خانمش آموخته بود بچیند سفره ی رنگین
چه گونه آماده سازد حلیم، ماهی همراه دارچین
مرد چاره ندید روان شد سوی در و همسایه
ز دردش گفت، شد خواستار چاره
چو خانم آشپز دید این همه در و همسایه
سفره ای چید با خوراکه های ماهیتابه
آن هنگام که همسایه ها رفتند به خانه
با هزاران خوشی خواستار دیدارش شد دوباره
آغا ز ناچاری رفت به سرای وکیل گذر
قصه ی زنده گی گفت که چه گونه شد خاک بر سر
چو وکیل سرکی کشید به این خانه
مهمان چلو شد همراه با گوشت و قورمه
بعد از نان چنین نصیحت کرد وکیل
خوش به حالت، گر من بودم نکاحش می کردم همیشه
لیک خانم صاحب خانه آمد نزد مردش
مرد خوشحال شد، صرف نظر کرد از اهل کرایه
اما از آن روز به بعد در به در و سرگردان
در جست و جوی خانه ای دور از آشپز و پیاز بریان
وروستي