تصویر: محمد شريف سعيدي
نواندیشی و سنت شکنی، سهم به سزا در هنر و آن آفرینش های ادبیات ما دارند که به خصوص زاده ي تحول، بحران، فضای دیگر و ناشي از آن آشناهای بیگانه اند که در همجواری سرزمینی و به نام فرهنگ مشترک، ویژه گی ها می شوند و مرز ها، سیاست ها و دولت ها، مشخصه هاي دیگر آن ها به شمار رفته است.
محمد شریف «سعیدی»، شاعری که در معرفینامه ي زنده گی اش، جایگاه مهاجر، قابل ملاحظه می شود، خودش را معرفي كرده است. ابزار فرهنگی سعیدی، شعر، نام دارد و او با وجود معرفت با این هنر، کمال آن را در سالياني ارائه می کند كه از مسير دانش و تجربه «گذشته» است.
قطار
قطار آمد و با زوزه ای توقف کرد
غروب منتظر و خسته را تعارف کرد
و مرد ساک غمش را گرفت و بالا رفت
سکوت مه زده ای کوپه را تصرف کرد
نشست و پشت سرش را نگاه کرد و نوشت
(جهاد)، (جنگ)، سپس روی واژه ها تف کرد
دو پلک خستهء خود بست و مردمش گم شد
هوای دهکدهء روشن تصوف کرد
به خواب روشن خود رقص کرد با شبلی
و دختری که شراب و عسل تعارف کرد
ز کوپه خون سياهی به راه آهن ريخت
چرا؟ چگونه قطار اين چنين تصادف کرد؟
در سروده ی بالا، اندیشه ی شاعر در «اندوه» زنده گی، به بازآفرینی می پردازد و تصور او از مفاهیم فرهنگی، رنج بحران را در کلماتی می شناسد که فقط در یک جامعه ی جنگ زده و سیاست زده، به نوبت تعبیر «بد» می رسند.
ادبیات افغانستان در چهل سال اخیر، به انبوه آن برداشت هایی می رسد که اگر در هنر تخلیق شاعر، شناخته می شود، ذهنیت او از گذشته ی فرهنگی در زمینه ی زمان حال، نمی تواند از حد فاصل تضاد خوب و بد، به راحتی بگذرد. خوبی به مفهوم گذشته های آرام، تعریف او از بدی در حیاتی ست که او را ناگزیر می کند در تجربه ی دوری به مفهوم هجرت، وقتی در میان مردمان آسوده ی کشور های دیگر قرار می گیرد، در احساس آسوده گی، اما از این اندوه برکنار نباشد که «مهاجر» است.
صنعت شعر و هنر آن در ادبیات ما، از چنان تجلی و درخششی برخوردار است که با آفریده های آن ها، نسل اندر نسل، بر خم و پیچ و باریکی ها اندیشه ها کرده اند و هستی های بسیاری برای معما و راز ها، شادمانی ها و رنج ها را آزموده اند.
شریف «سعیدی» با اندوخته ي بزرگی از دانش، هنوز از کسب آن فارغ نیست. او مانند تمامی آنانی که بخشی از عمرشان را برای فعالیت های هنری کنار گذاشته اند، با این مایه و متاثر از اندیشه های پیشینیان، در میدان هنر و ادب ما قرار گرفته است.
برای پرداختن به هر موردی، داشتن انگیزه و هدف، شرط مهم به شمار می رود. شریف سعیدی نیز با این انگیزه ها، خواسته است از اندیشه، ترسیم کند. معیاری بودن واصولی که بتوانند آفریده های هنری را از وجاهت و شایسته گی بیشتر برخوردار کنند، نکته هایند که شریف «سعیدی»، مانند شاعران پابند برآن ها، زمینه ی رشد و غنامندی آثار ادبی و فرهنگی می داند و تراوش هاي فكري خودش، الگوي خوب در اثبات اين مدعاست.
شریف «سعیدی» اعتقاد دارد، تزیینات و نمای آفرینش های ادبی، اهمیتی ندارند! آن چه اهم بودن و مهم بودن را می رساند، نحوه ي ارایه است که بتواند خواسته ها و اندیشه ها را بازتاب دهد. آقای سعیدی با پذیرش این که بر وسعت فعالیت های ادبی و فرهنگی افزوده شده است، ملاحظه نیز دارد.
انگیزه هایی که شریف «سعیدی» را وامی دارند مجالی بر اندیشه ها و آفرینش های ادبی اش داشته باشد، نسبت بر هرموردی، زیاده تر می توانند از آفریده های خود او، باعث معرفت شوند.
محمد شريف «سعيدي» در كسوت فرهنگيان جوان و پُرتوان افغان، مقوله هاي زیادی در ادبیات نو زبان دري دارد. او براي آن كه توانسته باشد، از مدعاي خویش در كارآفريني هاي نوين دفاع كند، در این منظر، جايگاه آنان به عنوان آفرينشگران نوانديش، بيرون مرزي مي شود. آنان از كسب عطيه هاي بيرون مرزي، مدرك و پاداش مي يابند و گرايش ما در عمق توجه بر احساس آنان، تمايل مي گيرد.
رنج ريشه
کوهی که داشت زمزمهء سبز بيشه را
شب مي سرود عقدهء سرخ هميشه را
ای کوی پلک خفته به خونت شکسته است
آيينهء قبيلهء اندوه پيشه را
مي خواستی سپيده بخوانی که شب رسيد
محکم گرفت حنجرهء ريشه ريشه را
ای کوه! سنگ ها همه خاموش مانده اند
کس نيست بی تو تا شکند قصر شيشه را
سرشاخه های بالغ اين بيشه مي کشند
شب در خطوط حافظه ها رنج ريشه را
گفتی که خون سبز درختان در آن بهار
پُر عطر ناب مي کند آغوش بيشه را
حالا ببين بهار شد، اما نشانده اند
بر قلب بيشه ها تبر و داس و تيشه را
استمرار التهاب اجتماعی در تجربه ی روزگار سیاه، بیش از همه در خیال و فکر، اگر در این جا (افغانستان باشد)، بیشتر به یاسی می رسد که شاعران نومید، سروده اند.
سرنوشت ما در تداخل دست بیگانه، به مقدارت عجیبی می ماند. ما تا سال های دیگر، با تحمل بیگانه گان داخلی، از یک نسل به نسل دیگر می رویم. خارق عادات سیاسی که در ظهور پیامبرگونه ها (قهرمانان) بشارت می دادند، عملاً به زشتی یا نهادینه گی حضور بیگانه کمک کرده اند.
حس دلُهره که در تقصیر زعامت ها به حس دوری مردم از دولت می رسد، در نوع خاص، در سالیان اخیر، جدایی فکری از اصلی را هشدار می دهد که در حس تعدی بیگانه، اما با حس فرار از خود، مساله ی اندیشه وران این جا را اگر به سوگ می رسند، به اختیار دوری از واقعیت هایی نیز می کشاند که حس ستیز با خود است.
تجربه ی آفرینش ادبیات، اگر ادبیات نیک اندیشان پرورده ی غربت باشد، از این الم رنگ می گیرد که در درازنای یک عمر رنج، تاثیر جنگ و ترادفات آن، می توانند به آن تصور ذهنی برسند که امروز، دیگر خاص مردم نیست.
آفرینش آثار انتقادی، وقتی با هنر آمیخته می شود، به بیان ناراضانی می رسد که در شعر «قطار» و «رنج ریشه»، با رنگ آمیزی ظرافت و هنر نیز حقیقت و سند دارد.
وروستي