داستان دزدان و سلطان محمود غزنوی

مأخذ: مثنوی مولانا جلال الدین محمد بلخی
سلطان محمود غزنوی شبی بدون محافظانش به قصر خویش باز می گشد، از قضا جمعی از دزدان را در آن حوالی دید و وارد جمع آنها شد، یکی از دزدان پرسید: کی هستی؟ و اینجا چه کار داری؟
سلطان جواب داد: آمدم برای دزدی تا چیزی بدست بیآورم وقت خیلی مناسبی است، یکی از دزدان گفت: نه، اول هر کدام باید هنر و مهارتش را ببنیم تا به شریعت های همدیگر آشنا شویم و ببنیم چه کار میتوانی بکنی.
سلطان خواست تا هویت همه را بهتربشناسد لهذا به آنها گفت: اول شما هر یکی مهارت تانرا بیان نموده در اخیر من هم هنر خویش را خواهم گفت. یکی از دزدان گفت: حس شنوایی من قدرت گوش فهمی دارد، اگر سگ غپ غپ کند من زبانش را می فهمم و متوجه میشوم که چه میگوید و اینطور ما می توانیم از اسرار مخفی با اطلاع شویم.
بقیه گروه گفتند: خیلی هم هنر مهمی نداری، از یک دینار دو دانک سهم تو میشود نه بیشتری.
دزد بعدی گفت: هنر من چشمان من است، من می توانم هر کسی را که در تاریکی شب ببینم روز هم او را بشناسم و برایتان بگویم که آن شخص در حقیقت همان است که دیشب در فلان جای دیدم.
دزد دیگر گفت:  قدرت بازو های من هنر من است، میتوانم با دستان خودم حفره ها راتِه زمین ایجاد کنم.
دزد دیگری گفت: حس بویایی(بینی) من خیلی قوی است، و گنج طلا و جواهر را از دور تشخیص میکند، میتوانم خاک را بو کرده و بگویم که اینجا طلا و جواهر دفن شده یا نه، تفاوت خاک معمولی و خاک که طلا در آن دفن شده را میتوانم تشخیص کنم.
دزد دیگر گفت: من پنجه های قوی دارم، به راحتی میتوانم طنابی رابه بلند های کوه پرتاب کنم و کمند بیاندازم.
دیگر گفت: من در حساب و شمردن و تقسیم مال و دارائی خیلی ماهر ام هر چه مال بیشتر باشد به زودی میتوانم آنرا بین هم تقسیم کنم.
همهٔ آنها مهارتهای خویش را گفتند تا اینکه توبت به سلطان محود رسید همه به او گفتند: تو چه مهارت داری بگو.
سلطان گفت: هنر من در ریش من است، هرگاه ریشم را دست بزنم همهٔ مجرمان از حکومت و از تیغ جلاد نجات پیدا می کند اگر مجرمان دستگیر شده و حکومت بخواهد مجازاتش کند به محض اینکه ریش من حرکتی کند آنها نجات میابند.
گروه دزدان وقتی این را شنیدند به یک صدا گفتند: قطب و رهبر ما تو هستی تو هستی که میتوانی ما را از تیغ جلاد نجات بدهی.
سپس همه با هم به طرف قصر پادشاه به راه افتدادند تا طلا و جواهری از قصر بدزدند، کمی که جلوتر آمدند سگی شروع کرد به غپ غپ کردن دزدی که مهارتش فهمیدن بانگ سگ بود گفت: آه، آه این سگ میگوید پادشا در بین شما است، کسی برایش توجهی نکرد، زیرا حواس همهٔ آنها مشغول یافتن طلا و جواهر سلطنتی بود.
به تپهٔ رسیدند دزدی که بینی قوی داشت خاک را بویید و گفت: اینجا چیزی نیست، خاک خانهٔ بیوهٔ زن است، چیزی پیدا نمی شود، به راه خودشان ادامه دادند و رسیدند به دیوارهای بلند کاخ سلطنتی، چارهٔ نبود باید وارد کاخ میشدند، اینجا بود که کمند انداز ماهر طناب ضخیم را آن طرف دیوار پرتاب کرد و یکی یکی به آن طرف دیوار رفتند، آن نفر دوباره خاک را بوید و شادمان شده گفت: واه! واه!... چه بویی!! بوی خزانه شاه بی همتا آمد زود شوید تا دیر نشده دست بکار شویم دزدی که بازوها و دستان قوی داشت شروع کرد به کندن و سوارخ کردن و تونل آماده شده یکی یکی وارد خزانهٔ شاه شدند، تمام جواهرات و پول و طلا بود زود مشغول جمع آوری شدند و همه را برداشت و سریع از آنجا برگشتند و به سوی یک جنگل رفتند و دزدی که در تقسیم مال و دارایی ماهر بود در بسیار اندک وقت همه را بین همدیگر تقسیم نمود،و قبل از اینکه به منزل های خویش بروند سلطان از آنها پرسیدند تا جاهای بود و باش شان را برای او نشان دهند تا اگر در آینده دزدی مینمودیم که یکدیگر را به آسانی خبر نماییم، آنها پناه گاه خود را به سلطان نشان دادند.
سلطان محمود که پناه گاه آنها را دیده بود و همهٔ آنها را شناخته بودند از آنها جدا گردیده و به قصر باز گشت و صبح همهٔ امراء و اراکین دولت را در دیوان حکومتی خویش فرا خواند و گفت: چه نشسته اید! خزانه را خالی کردم، بعدآن همهٔ ما جرا را تعریف کرد و فرمان دستگیری دزدان را صادر کرد. همه را دستگیر کردند و به دربار آوردند، وقتی که همهٔ دزدان رو بروی شاه ایستادند، آن دزدی که شب هر کسی را میدید روز هم می شناخت، شاه محمود غزنوی را شناخت به دوستانش گفت: این همان کسی است که دیشب با ما بود وهمان کسی که ریش آن چندین هنر دارد، و گرفتاری علنی ما هم به خاطر پیگیری های خودش است. پس همان فردی که شاه را شناخت از روی آگاهی و معرفت شروع کرد به سخن گفتن و به دوستان خود گفت: دوستان همین شاه بزرگ دیشب همراه ما بود همهٔ کار های ما را دید تمام اسراسر و مهارتهای ما را فهمید هیچ چیزی پنهانی از او نداریم، بعداً به شاه رو کرد و گفت: سلطانا!! الآن وقتی آمد که ریش تانرا بجنبانید و ما را از دست جلاد نجات بدهید با بززگواری و کرامت خودت ریش بجنبان و مارا خلاص کن، دیشب همه هنر های ما را دیدی، همان خود نمایی و کبر و غرور بود که مایهٔ بدبختی ما شد حتی وقتی که سگ غپ،غپ کرد و ما را از وجود ات خبر ساخت غافل بودیم جاه و مقام ها و دولت گردن ما را بسته نموده ما را مبتلای مصیبت کردند چنانچه سلطان آنها را بخشیدند،القصه
مراد از این داستان شخص سلطان محمود نیست، مراد از پادشاه همان پروردگار عظیم و کریم است و مثال از  دزدان و مهارتهایشان هم ما انسانها ایم که با هنر های مختلف باز یگران متفاوت در عرصهٔ زندگی هستیم، چنانچه خداوند جل جلاله در هر مکان و هر زمان با ما است و شاهد هر عمل ما است.