با این نگارش (ادبیات)، گذشته ی مکتبی ام شناخته نمی شود؛ ولی چه کنم که من چنین شدم.
1378خورشیدی، سالی که قامت ما در نوسان گذشته ای که بسیار سیاسی بود در مقطعه ای پیچید که در گذشته ی آن، بهترین یادگاران کودکی، نوجوانی و بهار جوانی بود. کسانی که ماندند (در افغانستان)، فراز این رویش را در حوادثی تجربه خواهند کرد که دورنمای آن در عدم تضمین آینده ی سیاسی، شاید بحرانی در آن کهولت سن باشد که در واپسین سالیان آن، خاطرات ناخوش اند.
فاصله از خاستگاه، بحرانی ست که هویت «رفته گان» (مهاجران) را در استحاله ی اجتماعات دیگران می برُد؛ هرچند ثبات سیاسی- اجتماعی سرزمین های مرفه، دورنمای آینده ی مکدر نمی دهند، اما تا حاصل فصل سفر (نسل مهاجر) درگیری آن «بود» گذشته (هویت زادگاه) و زمینه ای که تحمیل هویت می کند (سرزمین بیگانه)، هرچند اومانیته (انسان گرا)، اما با آن کوله بار ذهنیت فرهنگی، «نبود» قرار روانی، خاطرات رفته گانی را مکدر می کند که در آن جا (سرزمین بیگانه) فرجام می یابند.
از تصاویر شماری از همصنفیان گرامی، ذهنم به دریافت آگاه و ناخود آگاه رسید. امیدوارم کسانی که به جا نیاورده ام، مرا به جا بیاورند. خصوصیت فربه یی من، کمک می کند.
با سلام به تمام همصنفیان و دوستان گرامی سالیان خوشی، بی مسوولیتی، بی غم باشی، تنبلی و اما در نظام درس و تعلیم.
خاطرات شوخی های مکتبی:
فورمول «ملو یک»، هزل جالبی بود که تازه دوستان ناآشنا از مکتب و مدرسه را غافلگیر می کرد.
شمارش این فورمول تا عدد «10»، پایان مضحک و خنده دار می یافت.
یادم می آید از دیگر مشاغل مورد پسند شاگردان تنبل، بازیگوش و ... ، وقتی از درس خسته و بی زار می شدند، شگون «دیدن چیز ها» بود. تماشای یک مورد خنده دار، در واقع پیام آور تنبلی و فرار ما از دروس می شد. تعریف و تفسیری که در آن سال ها- شاید اکنون نیز رایج باشد- برای این شگون می گرفتیم، به معنی نیامدن استاد بود؛ یعنی تماشای یک مورد خنده دار، به معنی غیر حاضری یک استاد، به مسرت و شادکامی ما می انجامید.
دوران مکتب، حالا به «دوران سر» می ماند. در «قافله ی عمر عجب می گذرد»، از آن دوران با گام های کوچک آغاز کردیم و در زمان رخصت، نیمه مردانی بودیم که دنیای پیش رو، همان آغازی نبود که در نخستین روز های مکتب، قرار بود 12 سال بعدی را در برگ برگ کردن رشته ها و علومی سخت بگیرند که هریک بر اساس ظرفیت و شوق، در آینده، از همان آموخته به انگیزه رسیدند و در جریان وجاهت اجتماعی، شخصیت آنان معروف می شود.
تعلیم و تربیه در نظام مکتب و مدرسه، در واقع یافته هایی اند که کسانی را که از خوشبختی در محضر خوب، تلمذ کردند، در بازی های روزگار، به شناخت بهتر چپ و راست می کشاند. هرچند صدور ایدیالوژی ها، به قول شهید محمد داوود «... وارده»، «الف» تا «ی» باید و شاید های معارف، تحصیلات عالی و ایده های ملی را مخدوش کردند، اما تفاوت فارغان تعلیم و تربیه، در این است که بیشتر مایل به گفت و گو اند.
من از معدود فارغان لیسه ی عالی استقلال در کابل ام که از صنف اول تا 12، در این مکتب بودم و آشنایان فکری من، در خطی به خطوط کنونی می رسند که در کنار لطف زنده گی و پرورش در یک خانواده ی بزرگ، ارجمند، فرهنگی و تحصیل یافته، فرزندان شان از مکاتب خوب افغانستان، خاطره دارند.
تداعی خوشی ها و غم های مکتب و پوهنتون، حتی در شادمانی های تنبلی، به فلمی می ماند که اگر در ماحول قرار و آرامش، گذشته باشد، تسلی دل است. شاید این، خصوصیت ناگواری هاست که تا لحظات مرگ، از زخم ناخوشی، با ناسوری فراموش نمی شوند، اما خوشی ها در خصوصیت «می گذرند»، فقط در یادمان گذشته هایی می آیند که تصویری، به تداعی می برد.
یادآوری:
چهار تصویر این نوشته، از دوران مکتب اند. ما در سال 1378 از لیسه ی عالی استقلال، فارغ شدیم. تحمیل سلیقه ی ملایان، باعث شده بود در واقع از جای خواب برخیزیم و گاه بدون شستن دست و رو، با لباس خانه به مکتب برویم. باجود این، حتی در آن سال های محرومیت، در لیسه ی عالی استقلال، «درس» یافت می شد.
وروستي