چگونه بابر شاه توانست به امپراتور تبدیل شود؟
امپراتور قرن بابر شاه در مورد سرزمین مادری اش نوشته است . امروزه از آنچه مایه تسلی وی بود چی باقی مانده است درین نوشته دنبال می کنیم .
منبع: فایننشل تایمز
نویسنده : ویلیام دالریمپل
برگردان: شمس حقجو
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در سال ۱۵۲۶ ظهیرالدین محمد بابُر، شاعر جوان از سلسله تیموریان با لشکری کوچک متشکل از پیروان برگزیدهاش از درهی فرغانه واقع در ازبکستان امروزی، با عبور از تنگهی خیبر وارد هندوستان شد. لشکر بابُر با خودش برخی از اولین تفنگهای فتیلهای و توپهای پیشرفتهای را آورد که هند در آنزمان از آن بیبهره بود. او با لشکر کوچک و مهمات پیشرفتهاش ابراهیم لودی، سلطان دهلی را شکست داد و آنچه را که خیلی زود به امپراتوری مغول تبدیل شد، در دهلی و آگرا پایهگذاری کرد.
فتح دهلی اولین فتح بابُر نبود. او بیشتر سالهای نوجوانیاش را بدون تاج و تخت زندگی کرده بود. سالهای نوجوانی بابُر در زندگی بیقیدوبندِ زیر خیمه با رفقایش از طریق کِشرفتن گوسفند از رمهها و دزدیدن غذا از خانهها سپری شده بود. بابُر نوجوان هرازگاهی دست به تصرف شهری میزد. او ۱۴ ساله بود که سمرقند را گرفت و به مدت چهار ماه بر آن حکم راند. با اینحال او بیشتر سالهای جوانیاش را بهعنوان یاغی و راهزن زندگی کرد. او این سالها را در سرزمینهای آسیای میانه زیر خیمه، بیخانمان و آواره سپری کرد. او در بابُرنامه مینویسد: «پرسهزدن از این کوه به آن کوه، آواره و درمانده، زندگیای نیست که بخواهم به کسی توصیهاش کنم.»
بابُر چهار سال پس از ورود به هندوستان و قبل از اینکه بتواند حاکمیتش را بر قلمروهای جدیدش تحکیم کند، در سال ۱۵۳۰ درگذشت. او خودش را بهدلیل از دستدادن زمینهای خانوادگیاش در دره فرغانه، یک «بازنده» میدانست و هرگز فکرش را هم نمیکرد که آنچه او در هند به دست آورده در آیندهای نهچندان دور تبدیل به بزرگترین امپراتوری منطقه خواهد شد. تاریخ از بابُر بهعنوان اولین امپراتور مغول یاد میکند، اما بابُر از نظر خودش، همیشه یک آواره بود.
بابُر سالهای آخر عمرش را صرف نگارش، بازنگاری و ویراست یکی از بزرگترین زندگینامه جهان کرد؛ صفحات بابُرنامه تمام کارهایی را که بابُر آنجام داده و تمام آنچه را او در این جریان از دست داده، در خود ثبت کرده است. موقع خواندن دوباره بابُرنامه برای نوشتن مقدمهای برای نسخه جدید آن که از طریق انتشارات Everyman به نشر رسید، از اینکه بابُر به رغم به دستآوردن گنجینهها و مناظر شگفتانگیز هندوستان، هنوز دلش برای وطن از دسترفتهاش، فرغانه، میتپد، مبهوت شدم. فرغانه شهری است که امروزه عمدتا به فراموشی سپرده شده است اما بابُر در تمام طول زندگینامهاش از فرغانه بهعنوان بهشتِ روی زمین یاد میکند.
بابُر با عشق مناظر فرغانه را توصیف میکند و مینویسد که دلش برای بهشت گمشدهاش، برای صبحهای بهاری فرغانه، تپههای پر از بنفشههای وحشی، گل لاله و گل سرخ فرغانه تنگ شده است. او مینویسد که دلش برای آب زلال فرغانه که از «میان چمنزار شبدر زیر سایه باغچههای درخت بادام و انار که به خاطر مرغوبیتش شهرت دارد، جاری است و هر مسافری با عبور از آن دلش هوای استراحت میکند» تنگ شده است. او مینویسد که دلش برای پرندههای شکاری و قرقاولهایی که «به قدری چاق میشوند که آوازه افتاده چهار نفر نمیتوانند خورشت یکی از آنها را تمام کنند»، تنگ شده است.
من بابُرنامه را بار اول در ۱۸ سالگی در اولین سفرم به هند خواندم و مجذوبش شدم. پس از خواندن بابُرنامه همیشه به این فکر میکردم که بر سر درهای که بابُر با این همه عشق و حسرت آنرا در بابُرنامه توصیف کرده است، چه آمده است. روایتهایی که میشنیدم متناقض بود. اواخر دهه ۱۹۸۰ وقتی شروع به پرسوجو درباره سرنوشت فرغانه کردم، مسافرانی که از آنجا بازگشته بودند گفتند که برای این کار خیلی دیر شده است. آنها به من گفتند که فرغانه ویرانه شده است؛ گفتند که شوریها سعی کردند دره را بهعنوان مرکز پنبه آسیای میانهشان صنعتی سازند. اکنون کارخانهها، کورهها، زیستگاههای کارگری و خط راهآهن در سایه کوهستان «تین شان» جای جویبارها و مزارع و باغچههای فرغانه را گرفته است.
اما تازگیها روایت دیگری به گوشم خورد. چندین مسافر در صحبت با من گفتند که پس از پایان حاکمیت شوروی، دست سنگین مسکو و فشار برنامههای صنعتی کرملین از روی دوش آسیای میانه برداشته شده است. آنها گفتند که با خروج شوروی از آسیای میانه، اثری از صنایع قدیمی متعلق به دولت باقی نمانده است؛ کارخانهها ابتدا از کار افتادند و سپس تصمیم گرفته شد که از بین بروند. آنها گفتند که حتا زمینهای کشاورزی سابقا متعلق به دولت، در چارچوب قراردادی به نام «اجارههای خصوصی ۵۰ ساله» تحت مالکیت خصوصی باز میگردند. مهمتر از همه، آنها گفتند که پس از فروپاشی دیوار برلین، نسل جدیدی در آسیای میانه زاده شده و رشد کردهاند که برای شان امپراتوری شوروی به اندازه امپراتوری تیموریها، سغدیها و کوشانیها بیگانه است.
بهار سال گذشته درست قبل از اینکه جهان به خاطر همهگیری کووید۱۹ قرنطینه شود، برای اولینبار به ازبکستان رفتم. به محض ورودم به تاشکند متوجه شدم که فرآیند «روسیزادیی» در آسیای میانه تنها یک آوازه نه بلکه یک حقیقت است. آنچه بهعنوان آخرین نشانهها از وجود حاکمیتی به نام حاکمیت شوروی در روزگاران دور تاشکند باقی مانده است، بلوارهای وسیع و بلوکهای آپارتمانی بزرگ دهه ۱۹۶۰ و نیز یک اشتیاق ملی ماندگار به وُدکا در کشوری مسلمان است. به جز این چند نشانه، ازبکستان به گونهای تغییر کرده است که به سختی میشود گفت روزگاری تحت حاکمیت شوروی بوده است. اکنون خطوط قطار ازبکستان در مقایسه با بسیاری از خطوط اروپا سریعتر، تمیزتر و مدرنتر است. هتلهای ازبکستان اینترنت ۴جی دارد و تلویزیونهای ازبکستان پر از شوهای کمدی تولید ترکیه و درامهای برگرفته از دوره عثمانی است. بهار پارسال ،«قیام» سریال موردعلاقه ازبیکستانیها بود.
از نظر سیاسی نیز اوضاع در ازبکستان به سرعت در حال تغییر است. رییسجمهور شوکت میرضیایف پس از پیروزی در انتخابات سال ۲۰۱۶، برنامه اصلاحات سیاسی و اقتصادی گسترده کشورش را آغاز کرده است. او برخی از زندانیان سیاسی را آزاد کرده (هرچند بسیاری زندانیها هنوز در بند اند) و اصلاحاتی را برای برچیدن رخت فساد از ازبکستان و بهبود خدمات دولتی اعمال کرده است. او به جای بودجه تحت کنترل دولت، بودجه مبتنی بر بازار را معرفی کرده تا زمینه برای گشایش اقتصادی و جذب سرمایهگذاری خارجی فراهم شود. او با سلفش، اسلام کریموف، که از بیرحمترین دیکتاتورهای آسیای میانه بود، زمین تا آسمان فرق دارد.
نتیجه این تفاوت را در خیابانهای تاشکند میتوان به وضوح مشاهده کرد. جادههای تاشکند اکنون پر از موترهای جاپانی و کوریایی است. از میخانههای پایتخت میتوان آبجوی سنتی خرید. در کافههای تاشکند میتوان روی صندلیای زیر آلاچیق و یا سایبان چوبی نشست و کاپوچینو صرف کرد. درختان بلوط و چنار، پیادهروها را سایهی مطبوعی بخشیده است. میتوان زیر سایه درختهای کاجوارین عشاق جوان و شیکپوش را دید که دست در دست هم داده زندگی میکنند. مجله اکونومیست در پایان سال ۲۰۱۹ ازبکستان را کشور سال معرفی و اعلام کرد که هیچ کشور دیگری به اندازه ازبکستان راه پیشرفت نپیموده است. عنوان «کشور سال» برای سرزمینی که در گذشته اغلب اوقات خودش را در قعر رتبهبندیهای بینالمللی در خصوص فساد، حاکمیت قانون و حقوق بشر مییافت، شاهکار است.
اما فرغانه چطور؟
پس از چند روز گشتوگذار در شهرهای بزرگ ازبکستان تصمیم گرفتم بروم و ببینم که از درهای که بابُر آنرا نزدیکترین نقطهی روی زمین به بهشت آسمانی توصیف کرده است، چه باقی مانده است. از تاشکند تاکسیای را کرایه کردم و برای یافتن پاسخ سوالم عازم فرغانه شدم.
مسیر منتهی به فرغانه از استپی وسیع در اطراف تاشکند شروع میشود. پس از آن تاکسی وارد جادهای میشود که از کمربندی متشکل از کارخانهها، نیروگاههای برق و برجهای خنککننده، برجهای برق، چمنزارهای وسیع و محوطهای نیمهمتروکه برای باربری بینشهری عبور میکند. در مسیر راه هرازگاهی چشم مسافر به مزارع سفید مردهای میافتد که در اثر شور شدن خاک به واسطه آبیاری بیباکانه برای تقویت صنعت پنبه شوروی، دیگر غیرقابل زرع شده است.
پس از حدود یک ساعت، بزرگراه با پیچ تندی به سمت کوه کشیده شده است. از این پیچ به بعد مسیر سربالایی میشود و همانطور تا چمنزاری سبز ادامه مییابد. دو طرف جادهها پر از درخت ختمی، سوسن سفید و لالههای وحشی است که با سفیدی کورکننده قلههای پوشیده از برف در فاصلهای دور، منظرهای بینظیری را خلق میکنند. در این ارتفاع هر قدر که پیشتر میرویم، آسمان آسیای میانه با قلههای کوهستان تین شان بهعنوان قاب منظره، فراختر میشود. در این نقطه هوا سردتر میشود و هرازگاهی در مسیر راه چشم مسافر به تکههای برف و آب یخزدهی کنار و روی جاده میافتد.
جاده از بالای گردنه وارد منطقهای بادگیر و کویری مرتفع میشود و به سمت استپی خشک بالا میرود و سپس به صورت کاملا ناگهانی منظره وادی فرغانه در پایین شیب جلو چشمان مسافر پدیدار میشود. جاده پس از عبور از میان اولین گندمزارهای بهاری سرسبز، چشم مسافر را به آبروهای خروشانی روشن میکند که آبش به خاطر برفِ تازه آبشده پامیر قرقیزستان، در آن فصل سال گلآلود است. این جویبارها چشمهی حیات این وادی به شمار میآیند. پس از عبور از مزارع گندم با پسزمینه دندانه دندانه قلههای پوشیده از برف، سبد پربار میوهی وطن محبوب بابُر، منظره را کامل میکند. سی سال پیش هرچه بوده، اکنون خبری از کارخانه پنبه در این دره نیست. فرغانه دوباره همان بهشت روی زمینی است که در زمان بابُر بوده.
جاده را دیوارهای موازی از درختان صنوبر، از چمنزارها، باغهای سیب، توت، زردآلو و بادام جدا میکند. در فاصلهای دورتر از چمنزار و باغها، نوبت پذیرایی از چشم مسافر به منظرهی تاکستانهای انگور و خوشههای آویزان از تاک میرسد. پای تاکهای انگور و کنار آبروها، مردان روی چارپایههای چوبی نشستهاند و چای مینوشند. گلههای گوسفندان تُرکی در چمنزارها مشغول چرا هستند و زنان با جامههای پشمین و کتهای مخملی از گلههاشان مراقبت میکنند. هرازگاهی، پس از فاصلهای، چشم مسافر به تک و توک الاغهایی میافتد که کنار جاده در حال استراحت اند. هنوز سوار موتر بودم که چشمم به پیرمردی افتاد که از روی پُلی بر فراز رودخانه، مصروف ماهیگیری بود. فرغانه مرا به یاد کشمیر یا هم دشت شمالی در حوالی کابل انداخت.
همچنانکه در دره مصروف گشتوگذار با موتر بودم، بابُرنامه را از کیفم درآوردم و فصل اول آنرا که به زندگی بابُر جوان در این دره میپردازد، دوباره خواندم. در فرغانه، تازگی و طراوت نوشتههای بابُر دو برابر بیشتر از قبل مرا حیرتزده کرد. او در تمام طول بابُرنامه به خوانندهاش اعتماد کرده و با نگاهی خودمانی جهان اطرافش را معاینه کرده و زیر سوال برده است. بابُرنامه از بسیاری جهات متنی است که به صورت عجیب و غریبی مدرن است. نویسنده جهان خود و جهان اطرافش را بدون سانسور بازنمایی کرده است و آنرا با نثری ساده، مستقیم و به طرز بینظیری جذاب، در صفحات بابُرنامه ماندگار کرده است. بابُرنامه به اندازه هر متن پیشامدرن دیگری، به ما یادآوری میکند که گرچه برخی چیزها از عصری تا عصر دیگر تغییر میکنند، اما بیشتر چیزها همانطور که بودند باقی میمانند.
هرچه دره را پیشتر رفتیم، رنگ سبز منظره تیرهتر شد. «سیردریای» بزرگ از میان مزارع، جوشان و خروشان در مسیر پر خموپیچش جاری بود. از دور در آنسوی مزارع، بر قطعه زمینی بلندتر از کنارههای رود، دیوارهای فرسوده و آجری گِلیِ بزرگترین قلعهی فرغانه و پایتخت باستانی این دره، یعنی قلعه شهر «اخسیکت»، به چشم میآید. ناگهان متوجه شدم به قلعهی زادگاه و کانون آمال و آرزوهای بابُر، وقتی در در دیار غربت بود، رسیدهام.
قبلا نگران بودم که مبادا بابُر درباره زیبایی فرغانه اغراق کرده باشد. اما اکنون با چشم سرم میدیدم که نگرانیام بیجا بوده است. بابُر در بابُرنامه، حتی وقتی درباره خانهی از دسترفتهاش نوشته، این کار را مثل هر نویسنده صادق و قابلاعتماد دیگری انجام داده است.
خورشید پشت قلههای پر برف کوههای وادی فرغانه در حال غروب بود و روشنایی واپسین لحظات روز دیوارهای گِلین بزرگِ اخسیکت را به رنگ سرخِ روشن و چشمنوازی درآورده بود. در زیر قلعه در میان نیزارها، مرغابیها داشتند برای رفتن سمت لانههاشان آماده میشدند. کسی دیده نمیشد. شهر در اثر زلزله فاجعهبار سال ۱۶۲۱ تخریب و خالی از سکنه شده است. اما در اخسیکت حتی حالا که خرابهای بیش نیست، میتوان عظمت و قدرت روزهای شکوه تیموریان را به خوبی احساس کرد.
چند روز پس از سفر به اخسیکت، خودم را در دهکدهای یافتم که مرا بیش از هر جای دیگری در آسیای میانه، به بابُر نزدیک کرد.
در سمرقند که هرچند شهریست عالی و شگفتانگیز، نمیتوان آسیبهای فرهنگی جبرانناپذیری را که ابتدا توسط امپریالیسم روسیه در قرن نوزدهم و سپس مارکسیسم شوروی در قرن بیستم بر این شهر وارد آمده، نادیده گرفت. مدارس و مساجد قدیمی دیگر بهعنوان عبادتگاه یا مکان آموزش و یادگیری کارایی ندارند. این مدارس و مساجد در نبود عالم و مؤمنی که زمانی از این اماکن مراقبت میکردند، اکنون فقط موزههای مرمتشدهای هستند که از قضا بیش از حد مرمت شده و به جای اینکه مثل مساجد بزرگ دوره مغول در هند، بهعنوان مرکز جامعه عمل کنند، به محل گردش توریست و گردش دالر توریستها تبدیل شدهاند. مقبره تیمور، با شکوهترین بنای یادبود در ازبیکستان، امروز با آن قرنیزهای طلاکاریشده و لوسترهای بلوری سه تکهاش، بیش از آنکه حس بنای یادبود دهد، شبیه تالار عروسی است.
با اینحال شنیدم که در فاصلهای خارج از شهر یادگاری با شکوه از دوره تیموری همچنان پابرجا و از آسیبهای فرهنگی دوره شوروی جان تقریبا سالمی به در برده است. این یادگار را برایم مجموعهای از بناهای تاریخی مربوط به دوران کودکی بابُر واقع در درهای زیبا توصیف کردند. صبح روز دوم اقامتم در سمرقند، از بقیه گروه گردشگران جدا و از شهر خارج شدیم. بر فراز گردنهای که سمرقند را از «شهرسبز»، پایتخت دوم امپراتوری تیموری جدا میکند، برای صرف ناهار توقف کردیم. ناهارمان نان و چند سیخ شیشلیک تازه پختهشده روی ذغال بود که با توت فرنگی پلو و گاهی «مانتی» ترکی سرو میشود. غذایمان را روی دیوانهای چوبی زیر سایه درخت صنوبر کنار چشمهای جوشان نوشجان کردیم. در آنجا همهی آن چیزهایی که بابُر میخواست و دلش برایشان تنگ شده بود، وجود داشت: باغها و سایههایش، نهرهای زلال، لالههای وحشی و مناظر کوهستانی خنک با چشمانداز درههای تنگ و عمیق.
ما از مسیرهای پر خم و پیچ گذشتیم و از کنار زنانی که به ما قُروت، پسته، آب خربزه و رواش هدیه کردند عبور کردیم. دیدن رواش در آنجا برایم قدری غیرعادی بود. زنان مدعی بودند که خوردنش برای فشار خون خوب است. برای تیل موتر توقف کوتاه همراه با فنجانی چای داشتیم. وقتی راننده موتر را تیل میزد، از خودم پرسیدم: به جز زادگاه بابُر، در کجای دنیا تیلفروش مسافر را به یک فنجان چای دعوت میکند؟
بیست مایل دورتر از شهرسبز، از میان درهای سرسبز و دلپذیر به سمت «لنگر» راه افتادیم. بر روی چمنزارها گلههای بز و بزغاله در حال چرا بودند و در آسمان عقابها به پرواز آمده بودند. در انتهای دره، بالای یک تپه، مدتها پس از آنکه جادهی آسفالتی جایش را به مسیر خاکی داد، آنچه را که برای دیدنش آمده بودم دیدم. مقبره شیخ محمد صادق، دانشمند و شاعر دوره تیموریان و همعصر بابُر که ساختمان باستانی با شکوهش از هر سو توسط باغی عظیم و ضخیم و سایهدار احاطه شده است، از دور با گنبد بلندِ به سبک تیموریاش که سه نسل بعد به مشخصه تاج محل تبدیل شد، چشمها را مینوازد.
آنروز به غیر از من فقط سه بازدیدکنندهی دیگر به آنجا آمده بودند. هر سه، زنان سالخورده بودند که بر روی لباس پیشبند به تن داشتند و وقتی وارد زیارتگاه شدند سجده کردند و در حالی که هنوز رو به قبر شیخ بودند به عقب برگشتند و از زیارتگاه خارج شدند. داخل مقبره با ابوالحسن، متولی زیارتگاه آشنا شدم. او ریش فلفل-نمکی گذاشته بود، چپن ابریشمی افغانستانی زیبایی به تن کرده بود و کلاه ازبیکی بر سر داشت. از او درباره شیخ پرسیدم. گفت: «او صوفی بسیار محترمی بود. یک عالم بسیار عالیمرتبه و شاعری بسیار نامدار.»
از ابوالحسن پرسیدم که آیا مردم هنوز برای زیارت و دعا خواندن آنجا میآیند؟ او گفت: «البته! هر روز تعداد زائران بیشتر میشود. آنها از هر گوشه و کنار میآیند، ازبیکها افغانها، ترکها، هندوستانیها، عربها و حتی اروپاییها میآیند. کل جهان. از هرجا میآیند. مخصوصا روزهای پنجشنبه.»
ابوالحسن به اطراف خود اشاره کرد و گفت: «او هر زمان که ما وارد این ساختمان میشویم از ورودمان آگاه است. او میداند که ما چه آرزو میکنیم و او آنرا از امیر [که تصور میکنم منظورش خدا باشد] طلب میکند. بسیاری از بیماران شفا یافتهاند. زنان نازا باردار شدند. فقرا رزق و روزی یافتهاند.»
این سخن ابوالحسن مرا یاد مدارس و زیارتگاههای مردهای که روز قبل در سمرقند دیدم انداخت. از او پرسیدم: «این زیارتگاه چگونه از دوره شوروی جان به در برد؟»
او گفت: «این طور نبود. شوروی این زیارتگاه را کاملا بست. در زمان شوروی ما در کوهها نماز و در خفا قرآن میخواندیم. در آنزمان داشتن قرآن غیرقانونی بود. اگر از نزدت قرآن مییافتند، زندانی میشدی. ما سرآنجام در سال ۱۹۹۱ این زیارتگاه را بازگشایی کردیم. سپس در سال ۲۰۰۷ من پول جمعآوری کردم تا برخی بازسازیهای خرد و ریز را آنجام دهم تا از فروپاشی زیارتگاه جلوگیری شود. اکنون زندگی من وقف زنده نگهداشتن یاد و خاطرهی شیخ است.»
از او پرسیدم که چگونه یاد و خاطرهی شیخ را زنده نگه میدارد.
ابوالحسن گفت: «ما اشعار او را میخوانیم. هر وقت که در اینجا دعا میکنیم سخنان او را به یاد میآوریم. ما آواز میخوانیم و فقط بعد از آوازخواندن است که قلبم آرام میگیرد. دوست داری بشنوی؟»دوست دارم.»
ابوالحسن شروع به آواز خواندن کرد. او با تمام وجود خود آواز میخواند. وقتی شعرش به پایان رسید، ساکت شد، دستانش درهم قفل شده بود، تو گویی لیوانی را با کف دو دستش محکم نگه داشته باشد و چشمانش بسته بود، غرقِ نیایش. از بیرون زیارتگاه نغمهی پرندگان از میان گلهای رُز و شکوفههای توت و بادام به گوش میرسید.
ابوالحسن در پایان گفت: «کسی که به اینجا میآید به درگاه خداوند دعا میکند. آرزوهایش برآورده میشود. برای شیخ هم که دعا کنی به خدا میرسد. خدا همه چیز را میبیند.»
شورویها آمده و رفته بودند. اما دستکم در این زیارتگاه احساس کردم چیزی مهم و دستنخوردهای را لمس کردهام که برای بابُر آشنا و عزیز بوده.
هنگام خروج از زیارتگاه، ابوالحسن پرسید که از کجا آمدهام. وقتی گفتم از دهلی، چشمانش برق زد و چند شعرِ بیدل را زمزمه کرد. او گفت که بیدل «در دهلی درگذشت. آیا با آثارش آشنایی داری؟ آیا کسی هست که از آرامگاهش مراقبت کند؟»
ویلیام دالریمپل، تاریخنگار، نویسنده، مؤرخ هنر، موزهدار، سخنران و منتقد اسکاتلندی است.
وروستي