_«های دد!»
_«های مای مری، مای دارلنگ، مای داتر مای هارت چطور استی؟»
_«تنکس دد، وخت زیادی ندارم که گپ بزنیم، عاجل به پیسه ضرورت دارم»
_«خوب جانیم چقه میخایی؟ حتمأ به فعالیتهای هنریت کار داری؟»
_«یس دد، یک ۱۰میلیون دالر حالی کار دارم باقیماندیشه پسان میگم»
_«بچشم مری گل، بچشم همین حالی اقدام میکنم»
مریم جان بدون (بای) گفتن ارتباط تیلفونی را قطع میکند و در همین لحظه باز هم صدای زنگ تیلفون دیگر آقای متفکر بلند میشود، این زنگ هم از کشور کاکاست از طرف طاری جان زده شده:
_«های دد!»
_«های مای طاری؟ چطور استی دارلنگ؟»
_«دد! فرصت گپ زدن زیاده ندارم فقط زنگ زدم که عاجل بریم کمی پیسه روان کنی!»
_«چقه پیسه مای سن؟»
_:پنجاه میلیون، عجالتأ باقیمانده ره پسان تر میخایم.»
_«ها؟ چشم اوکی همی حالی امر میکنم که بریت روان کنن!»
_«تنکس دد، بای!»
وقتی ارتباط قطع میشود، آقای متفکر فریاد میزند: «چی شدین احمقا؟ هله
فضلو بیا که کاریت دارم عاجل شصت میلیون دالر از کود کیمیاوی بکش و به مری جان و طاری جان روان کو!»
فضلو با لبخند یک سلامی عسکری زده و دست به کار میشود.
متفکر از ین امر نو بیکار شده میخواهد از جا برخیزد که جناب رییس کمپاین انتخاباتی اش میآید و با اظهار احترام به او، دست بر سینه ایستاده و میگوید: «جناب متفکر: حالی خو نتیجهٔ ابتداییه اعلان شد و ما کمی پیروز شدیم، دگه برعلاوهٔ ارگ، ده اطراف ارگ ده ویرانستان به برگزاری محفلا و تجلیل از جشن کمی پیروزی ضرورت داریم»
آقای متفکر با اعصاب خراب می پرسد: «خو برگزار کنین به مه چرا میگی؟»
_«بری فیتای سرخ و سبز، چراغا، پوقانه های رنگارنگ، کرایه کدن سالون های عاروسی،
ساختن بیرقا و پوسترای شما و ... بودجه نداریم اگه از کود کیمیاوی برما...»
_«ها فامیدم ری نزن! هر قدر که میخایی فضلو ره بگو بریت میکشه!»
رییس کمپاین دست بر سینه و با قد خمیده تشکر گویان باخنده به عقب میرود: «لطف تان اس متفکر صاحب، مهربان استین! مه حالی به فضلو میگم شاید پنجاه میلیون عجالتأ کافی باشه باز ده اطراف ویرانستان میبینیم»
_«برو، برو هر چقدر که از کود کیمیاوی میگیرین، بگی!»
در همین وقت بانو متفکره داخل سالون میشود و با عصبانیت پرخاشگرانه طبعأ بزبان انگلیسی فریاد میزند: «گنی! مه دیشو بریت شی گفتم؟»
آقای متفکر از جا نیم خیز شده و با ترس و لرز لبخند زنان میگوید: «هاها .. بیادیم اس مه چطور گپ تره از یاد میبرم مگر یکدفه یی باران تیلفونا شد سریم به فضلو میگم همی حالی..» بانو متفکره حرفش را قطع کرده و با خشم میگوید: «ها میفامم مری و طاری تماس گرفتن پول کار دارن و اما مه هم ازیت شو عاجل شصت میلیون دالر نخواستم؟ کشیشیم ده میلیون ضرورت داره تداوی میکنه، آرایشگریم دو میلیون کارداره، زوره ژان پنژ میلیون، نرگس یک میلیون، سما، فلوران، سارا و..... همه پیسه کار دارن و باز کمی پیروزی ره باید زنها هم تژلیل کنن یانی؟ مه خودیم بری کالایم شقه خواسته بودم بادیت اس؟ و باز او ویلای نو ویرژینیای ما، تا حالی پیسیشه روان کدی؟»
_«گفته بودی گفته بودی، صدقیت شوم، کُلیش بیادیم اس همی حالی فضلوره میگم که از کود کیمیاوی....»
بانو متفکره باز هم در حرفش دویده و با چیغ میگوید: «ای کود کیمیاوی خدا زده باید مکمل به دفتر مه منتقل شوه تا خودیم پیسای مری و طاری و دگه ضروریاته به دست خود اژرا کنم، هر روز گدایی کده نمیتانم. فامیدی؟»
آقای متفکر درحالی که از ترس و هراس میلرزد و میخواهد برای نگهداشتن توازن خود، دستش را بر بازوی کوچ تکیه کند، سرش را پایین انداخته با عجز میگوید: «اگه مردم خبر شون ... رسوایی ... نخات شد؟»
بانو متفکره باز هم با صدای بلند طعنه زنان میگوید: «تا حالی یانی رسوا نیستی؟ هه؟ بگو همی حالی رسوا نیستی؟ مه شی کنم رسوایی تره؟ مه ده ای ویرانستان گمزده بخاطر ازی همرایت نیامدم که از رسواییت ژلوگیری کنم ده شروع آمدن همی تصمیم ما نبود که خوب پیسه پیدا میکنیم؟
بان دگه، ویرانستان شی باشه که رسواییش باشه؟ اینژه کی رسوا نیس؟ بخی دیگه کُِلِ کود کیمیاوی ره به مه منتقل کو که باز به خارژ انتقال بتیمیش آخر اینده داریم تمام عمر خوده ویرانستان نمیمانیم؟»
متفکر درحالیکه نمیتواند گردنِ خمیده و کجش را در مقابل بانو متفکره راست کند، سرش را به علامت تایید جنبانیده میگوید: «راس میگی، درست همی حالی امر میکنم که کود کیمیاوی خزانه ره به دفتر تو انتقال بتن ری نزن»
و بعد رویش را به طرف در گرفته خشمگین فریاد میزند: «فضلو! چی شدی بچه، کود کیمیاوی ره کُلشه بکش و بیار!!»
وروستي