غزل

به عشرت گر بگیرد رفته از خود مست مینا را
به گردش چرخ گردون آورد در دست مینا را
 
اگر شور تعلق نیست در ابنای این عالم
چرا بازار عشرت این قدر گرمست مینا را
 
تعلق کلفتی دارد رها کن تن ز تکلیفش
گران گر سرشود دیگر نگیرد مست مینا را
 
به طرز چشم مخمورش که استغنا از آن پیداست
ز وضع ما فقیران نشه هم شرمست مینا را
 
تغافل رعشه بر اندام غیرت می کند طاری
برا زین غیرت جانکاه بگیر بر دست مینا را
 
فتد هنگام قلقل تشت رسوایی صراحی را
از آن گیرند اندر دست چو آرامست مینا را
 
تعجب بخشیا نبود به حرص و ولع دنیا دار
کجا مخمور بگذارد دمی از دست مینا را