غزل

چرا نامهربانی می کند دل
جفا با یار جانی می کند دل

هزاران آرزو دارد و لیکن
چرا از ما نهانی می کند دل

نمی گوید چرا راز نهانش
بدین سان ناجوانی می کند دل

توانش را نمی دانم کی برده
که سستی- ناتوانی می کند دل

برای خوبرویان تا توانش
به جانش هرچه دانی می کند دل

پی عشقی که انجامش جنون است
تلاش و جانفشانی می کند دل

مهارش کن تو ای بخشی از آن رو
که با تو زندگانی می کند دل