پسرک بنجاره فروش

شاه گل با قامت خميده و دو تا ى خويش مصروف دوختن لحاف قورمه ای بود . همسایه منزل دوم خیاط بود ، لباس های زنان محل را میدوخت.
 
بابه ريش سفيد حسن با دستان باريك و قامت لاغر و ضعيف خويش از دشت و دامنه های کوهسار جاروب جمع كرده و در خانه دسته دسته بسته میکرد.
 
پیر مرد جاروب ها را در تخته پشت ناتوان خود می بست و به شهر میبرد وقتى فروخته میشد از پول ناچیز ان یکی و دو قرص نان میخرید و با پاهای لرزان و دل بی شيمه به خانه می آمد.
 
شبها توته نانى با چای تلخ میخوردند . طفلک از پدر بوره خواسته بود . اما پدر جاروب بیشتر نفروخته بود که بوره هم بخرد...
 
خانم همسايه (خياط) هر روز عصر كه خانه و تخت بام را جاروب میکرد ، توته های اضافى تکه را با جاروب بروی حویلی میریخت.
 
مادر حسن تمام توته ها ى تكه را جمع میکرد ، بعد از شستشو همه را در تناب می آویخت.
 
بعدآ همه را بشکل های زیبا قيچي و دیزاین میکرد و آنها را با دست با هم میدوخت و از آن لحاف های قورمه ای زیبا میساخت.
 
زنان قریه همه به نزد مادرحسن می امدند و می اموختند که چطور باید تکه ها را با هم ترتیب داده كه رنگها با هم همخوانى داشته و زيبا معلوم شود.
 
شبی طوفانی و تاریک بود. باران به شدت میبارید و برشیشه های پنجره ها میکوبید. از صداى هیبتناک و روشنی رعد و برق ترس و رعب در دلها خانه میکرد.
 
حسن پا به چهارده سالگى گذاشته بود كه مادر از كورى و كمبودى خود مقدار پول پس انداز كرده را براى حسن داد و گفت حالا مرد شو پدر و مادر پير خود را نان بتى و آبروى مرده و زنده ما شو ، همان بود كه پدر پير پيش و حسن از قفايش راهى شهر شدند از دكانى به دكانى رفتند و مقدار تار و سوزن ، چورى و انگشتر و شانه و أئينه خريدند و به خانه برگشتند.
 
مادر حسن با دستان لرزان وسائل خود را از بكس فلزى رنگ و رو رفته را بيرون كرد و گفت بابه حسن سامان و ألات بنجاره، حسن را در همين بكس بگذار.
 
صبحدم حسن از خواب برخاست بكس را بر دوش گذاشت و راهى كار و بار شد . از دره هاى سبز و خرم گذشت تا به نزديكترين قریه رسيد.
 
در عقب هر در صدا میزد ؛ سرمه ، سرخی ، تار و سوزن ، انگشتر ، چوری و … داريم ميخريييييييييييي يد.
 
یگان زن می امد و بعد از چانه زدن زیاد یکی دو جنس میخرید .حسن دست مزد خود را به مادر میداد و به خوشی شب و روز میگذراندند.
 
در یکی از روز ها هنگام فروش أموال به يكى اززنان قريه . چشمش به کلکین بالاخانه اى افتاد که دختر زیبا روی در كنار كلكين نشسته و سرش خم است معلوم ميشد كه مصروف كارى است ، حسن دستش بکار و چشمش به دخترک بود.
 
دخترک نا خود آگاه قد راست در کنار كلیکن ايستاده شد و نگاهی به حسن انداخت ، لحظه اى نگاه كرد و به سرعت از پله های چوبی پائین شد و خود را به حسن رساند . درمقابلش نشست و پرسید ، انگشتر نقره داری؟
 
حسن که محو جمال بیگم شده بود ، زبانش بند افتاد . مه گه ته … کرد و خاموشانه به چشم های بادامی بیگم نگاه میکرد.
 
حسن در چشمان بیگم چون مستغرقى در بحرعشق غرق شده بود. در ائینه چشمان بيگم دنياي از عشق و محبت را ديد.
 
بيگم هم در شعله هاى عشق حسن بناى سوختن گرفت. تمام بدنش مور مور کرد و قلبش به شدت در تپیدن شد.
 
انگشتر خود را از كلكش کشید بدست حسن داد و گفت : اینطور یک انگشتر میخواهم.
 
انگشتر در دست حسن ماند و زبانش در دهانش قفل شد . چشمانش محو تماشاى جمال بیگم شده بود . براى لحظه اى خود را فراموش كرد. در بحر عشق يار دست و پا ميزد.
 
بیگم هم كه غرق در عشق حسن شده بود دیگر طاقت نیاورد خود را غرق شده احساس کرد به سرعت بسوی خانه دويد.
 
حسن چون مجسمه ساکت و بی حرکت بیگم را نگاه میکرد...
 
شاید نیم ساعت حسن همانطور نگاه میکرد . کسی نبود فقط حسن در خیالات خود غرق شده بود.
 
صدای پارس سگ ها او را از دنیای خیالات بیدار کرد . صندوق بنجاره خود را در پشت انداخت با پا های لرزان به سوی قشلاق خود روان شد. شام بود كه به خانه رسید . چرتی و سودایی بود.
 
مادر که متوجه پسر شده بود ، بعد از هر چند گاهى می پرسید . خیرت است بچیم ، ترا چه شده؟
 
حسن دست و پای خود را گم کرده بود . خاموشانه نگاه میکرد و چیزی نمیگفت .
 
شب تا سحر در خواب گپ زد و مادر بیچاره پریشان حال حسن بود.
 
 
صبحدم حسن چای نا خورده وسایل خود را گرفته ، از كوره راهها وارد دره شاداب شد . از بلندى هاى کوهها و کمرها گذشت و بدیار یار شتافت.
 
هرقدر در ده تا و بالا گشت خریدار نیافت . به بهانه فروش اجناس بار بار به ده می امد و به همان کلکین نگاه میکرد.
 
بعد از یک هفته توانست بیگم را ببیند . بيگم برای خرید تار و سوزن امد . هردو خاموشانه یکدیگر را نگاه میکردند و حال حرف زدن را نداشتند . تنها از چشمان شان شعله های عشق زبانه میکشید.
 
حسن هر صبح به عجله خانه را بسوی دیار یار ترک میکرد . اما دیدار یار میسر نمیشد.
 
در مقابل دهکده شان در سر صخره بزرگ مى نشست و بیاد یار محبوب خود توله میزد.
 
و در سر صخره بزرگ روی بدل میخوابید و در زیر لب با یار و دلبند خود حال دل میگفت و گهی تخته به پشت دراز میکشد و به یاد روی دلبر شعر و ترانه میخواند.
 
یک چنگ خرید و نغمه های دردناکى که از قلب خونین عاشق تراوش میکرد مینواخت و اشک می ریخت.
 
ماهها در جستجوی یار و عزیزش بود. شب و روز در تب میسوخت.
 
مادرش سپند و بوربو دود میکرد و اشک میریخت که پسرکم را کدام ظالم جادو کرده .سر به بالین بيمارى نهاده است ، مثل سابق نمی خندد و نان نمى خورد.چرتى و سودایی شده.
 
حسن هر روز صبح وقت از خانه بیرون میشد و شام به خانه می آمد و در کنج عزلت پناه میبرد.
 
با ر بار بياد عزيزش به دهكده رفت ، فقط كه بيگم يك قطره آب شده و در زمين فرو رفته باشد.
 
حسن ديگر پاي خود را گرفت و با خود گفت : شايد بيگم از ترس مردم دهكده خود را پنهان ميكند كه بد نام نشود.
 
شايد ميخواهد والدينم به خواستگاريش بروند ؛ او چه ميداند كه پدر و مادر م جرّأت خواستگارى را ندارد . آنها كه در زمين بوريا و در آسمان ستاره ندارند ، به كدام دلخوشى برأى من زن بگيرند.
 
روز ها و ماهها بر همان صخره بلند مقابل دهكده بيگم شان مي نشست و از دور خانه يار و عزيز خود را نظاره ميكرد.
 
در يكى از روز هاى تابستان از سر همان سنگ دید که دود و غبار و گرد و خاک از سوی دیار یار به آسمان میرود .دلش گواهی بد ميداد. خود را به سرعت به دهكده رساند . صدای ساز و دول و سرنا بگوش ميرسید. دوان دوان خود را نزدیک جمعيت مردم رساند ، قلبش چون مرغ بسمل می تپيد.
 
از ديدن اسپ سفید گلپوش متعجب شد كه يك عروس با شال سبز بر آن سوار و در کنار اسپ مرد پیر شاید در حدود 60 یا 70 ساله که چند دانه ریش و بروت بروی چملکش معلوم میشد و با حنا انرا سرخ کرده بود روان است.
 
در میان گرد و خاک چند پسر جوان دستمال های سرخ و سبز در دست می رقصند.
 
به عجله خود را به قافله عروس و داماد رساندم . پسرک خورد که على نام داشت وهمسایه خانه بيگم شان بود بسوى حسن دويد.
 
على برأى اولين بار در بدل يك ساجق برأى حسن گفته بود كه اسم آن دختر بيگم است.
 
از همان روز على همیشه حسن را سلام میداد و منتظر مي بود که باز برایش انعام بدهد . آنها با هم دوست شده بودند . حسن به اشاره سر او را نزديك خود خواست . على دوان دوان از ميان جمعيت براى خود راه باز كرد و به نزد حسن امد و سلام کرد .پرسید لالا جان برایم شیرنی آوردی ؟.حسن گفت بلى ! بگو عروسی کی است؟
 
على خندیده گفت عروسی بیگم است . حسن دیگر به خود نفهمید . چشم هایش سیاهی کرد و پاهايش سست شد و به زمین خم شد. در گوشه ای نشست اشک هایش جاری بود . رفتن یار را تماشا میکرد. شاید هم در دریای غم های خود غرق شده بود. شام با پای لرزان به خانه رفت و شب تا سحر گریست . ارام از بستر برخاست و بر سر چاه رفت خود و را در چاه انداخت.
 
مادر تا شام منتظر ماند با خود فکر کرد كه حسن حتمآ به کار و سودا رفته . شام شد از نوردیده خبری نشد . به کمک همسایه ها در جستجو شدند.
 
مرد مسن و عاقل پرسید ، ایا وسایل کار را با خود برده بود ؟ مادر با چند تن در جستجو شدند دیدند که وسایل حسن در پسخانه است.
 
مرد مسن گفت بکار نرفته، همین چهار اطراف را نگاه کنید.بعد از جستجو زياد جسد بی جانش را از چاه کشیدند.
 
پدر و مادر پير شب تا سحر گريستند و بار بار ضعف كردند.
 
به كمك دوستان و اقار ب فرداى آنروز حسن را در حضيره دهکده دفن کردند. بزودى خبر مرگ على در دهكده و قريه هاى دور و نزديك پخش شد . بیگم بعد از چند روز خبر شد که يگانه عشقش (حسن ) خود را در چاه غرق کرده .او هم خود را در چاه غرق کرد و در نزدیکی حسن دفن شد.
 
کسی ندانست فقط آن دو از آئینه چشمان هم عشق را درک و لمس کردند.