
در تحقیق «شعوبیه؛ فاجعه ی تاریخی»، برای بار نخست، بحث شعوبی گری را میان افغانان، مطرح کردم. ضرورت تبیین چنین واقعیتی، دلایل زیاد دارد. تاثیر تفکر شعوبی گری، به ویژه در فرهنگ های به اصطلاح خراسانی و فارسی به تبعیت بدعت ها و ناهنجاری هایی می رسد که یکی هم توهم تفاخر در جوامع عقب نگه داشته شده شمرده می شود.
همشهریان کابل در این اواخر شاهد نصب بلبورد هایی در شهر اند که با زبان های دری، پشتو و اوزبیکی، قسم معمول برنامه هایی را معرفی می کنند که بیشتر روی کمیت، رویت و زبان متمرکز اند. هرچند داشته های علمی اندیشمندان این جغرافیه با انکشافات تکنالوژی و فنون معاصر، تاریخی شمرده می شوند، اما پس منظر آنان جزو بحث های فرهنگی، به نوعی به پرستیژ و وجاهت مدعی تمام می شود.
حداقل به عنوان شاهدی که موضوعات و مسایل فرهنگی افغانستان را از زاویه ی نقد و نگرش نو، از نظر نیانداخته ام، تدویر سیمینار ها و محافل فرهنگی در افغانستان، اکثراً با توجه به کمیت صورت گرفته اند.
اعتماد به نفس ناشی از دارایی های کمیتی اجازه نداده است تنقید فرهنگی به مثابه ی ضرورت اصلاحی عمل کند. بنابراین آن چه در تنازع کنونی به مجموعه ی ابزاری ضد افغانی نیز مبدل می شود، مفاخر کمیتی اند که از رهگذر زبان، هویت و منطقه، گویا توازن را به نفع گروه یا گروهک هایی تغییر می دهند.
در تحقیق «شعوبیه؛ فاجعه ی تاریخی»، خواندیم که اثبات جریان فکری منحرف که بر اثر تنازع سیاسی به وجود آمده است، تاثیرات شگرفی روی شکل، ساختار و ماهیت پدیده های مختلف علمی و فرهنگی می گذارد. این جریان فاسد (شعوبیه) تا پایان اثرات حکومت سامانیان، ملموس بود، اما با تفوق اقوام دیگر، محسوس می شود. بازتاب اندیشه های شعوبی گری که در همه جا دنبال ساخت ایسم برتری است، در صد سال اخیر با سرمایه گذاری های عظیم در ایران عصر پهلوی که در جمهوری اسلامی نیز اپدیت می شود، در تار و پود فرهنگی تنیده که با نام های فارسیسم، ایرانیسم، خراسانی و فارسی جمع بسته می شوند.
تعمیم این فرهنگ که به نام زبان و تاریخ، دنبال استحاله و محو دیگران است، از کمیت فرهنگی و بشری استفاده می کند. بی جهت نیست که مقوله ی «فارسی زبان» را تعمیم می دهند تا هویت مردمانی را مخدوش کنند که زبان دری دارند، اما با هویت فارس بیگانه اند.
توجه بر کمیت فرهنگی که در دایره ی تجلیل اشخاص صورت می گیرد، در جایی که تاریخ قبل از افغانستان شمرده اند، با همان حربه ی تعمیم مفاهیم اجباری زبان توام می شود. در این نسخه نیز بدون درک ارزشمندی و فهم این که افراد و اشخاص گذشته تابع جو سیاسی و افکاری بودند که در تنازع خصومت آمیز، همانند شعوبیه عمل می کردند، غرض را دنبال می کنند. بنابراین، محتوای افکار اندیشمندانی هم عاری از آلوده گی هایی نیست که خواسته یا ناخواسته، تحث تاثیر زمان، عامل و ناقل ناهنجاری ها بوده اند.
در محفلی که به نام تجلیل از ابو ریحان البیرونی در کابل شکل گرفت، سنت معمولی به اجرا درآمد که بیشتر متوجه تفاخر و کمیت بود. ابو ریحان البیرونی همانند مشاهیر تاریخی، در روزگاری زیست می کرد که تنازع سیاسی به شدت جریان داشت. تا تحقیقی که ذیل این تمهید خواهید خواند و آن چه قبلاً از زحمات من (شعوبیه؛ فاجعه ی تاریخی) خوانده اید، تبیین کرده ایم که عدم توازن در ارجگذاری های فرهنگی ما پابرجا بوده است.
در حالی که تاریخ واقعی و افتخار آفرین این سرزمین در چند سده ی پسین، آماج بدترین دروغ ها و تحریف ها قرار گرفت، در رسمیات ما بدون تدقیق واقعیت هایی که مورد نیاز اند، از منظر محافل و برنامه هایی که اغراض تعمیم مفاهیم فوقیت در آن ها پنهان نیست، شعار ها، سخنرانی ها و نتیجه گیری های یک جانبه حتی به گونه ای اند که مثلاً در محفل بیرونی از مردمانی سخن رفت که گویا مادرزاد پاکباز بوده اند و بی هیچ عیب و نقص رحلت می کنند.
محمد رحمانی فر که از اساتید فرهنگی آذربایجان ایران است، تحقیق ارزنده و جالبی دارد که ابو ریحان بیرونی را عامل افکار ناصواب نیز ثابت می کند. انتشار به موقع این تحقیق جالب را با عطف توجه به این تامل الزامی می دانم که نیاز به نگرش نوع دیگر به مشاهیر و فرهنگ های تفاخر، از شدت افغان ستیزی هایی می کاهد که با افاده ی روشنگری های نو، آگاه می شویم روایت و ماهیت تواریخ و فرهنگ های به اصطلاح خراسانی و فارسی، اکثراً با اغراض سیاسی توام اند.
شعوبیه با آن همه جعل تاریخ، نه فقط به جنگ فرهنگی اسلام رفت، بل به تبع آن، محور های افغان ستیز منطقه، می کوشند با بزرگ نمایی های جعل تاریخی در جامه ی مردمانی تبارز کنند که افزون بر حضور فقر فرهنگی در تجربه ی سیاسی ما (دو سقوی)، زنده گی محلی و به اصطلاح بومی آنان نیز هیچ مزیت فرهنگی قابل ملاحظه نداشت.
مفاخر مشاهیر، ویژه گی اتنیکی ندارد، بل به ظرفیت های بیالوژیکی برمی گردد که در تمام دنیا نمونه دارد. این ویژه گی، هرگز به توده های کثیر سرایت نمی کند. در جمهوری کمونیستی تاجکستان، توهم تفاخر به گذشته گان بزرگ که اکثراً هیچ ربطی به آنان ندارد، بیماری حاد است، اما این جمهوری و مردم آن، از عقب مانده ترین مردمان روی دنیا استند. در حالی که در چند سده ی پسین، شاهد هیچ تقابل بنیان براندازی نشده اند که همانند چهل سال بحران افغانستان، وحشتناک بوده باشد.
تحقیق استاد محمد رحمانیفر:
ابوریحان بیرونی و شعوبیه، از تاثیرپذیری تا رویارویی
(با نگاهی بر آثارالباقیه و ترجمهء فارسی [دری] آن)
بی گمان برای معرفی ابوریحان بیرونی، تنها ذکر نام او کفایت میکند. دانشمندی که صاحب تالیفات متعددی در علوم مختلف از جمله هیئت، نجوم، ریاضیات، فلسفه، جغرافیا، فیزیک و حتی تاریخ میباشد. بیرونی در حدود سال 360 ه.ق در حوالی شهر خوارزم (1) (ازبکستان کنونی) به دنیا آمد و در سال 440 ه.ق در شهر غزنه (پایتخت غزنویان) وفات نمود.
دوران زندگی ابوریحان بیرونی مصادف بود با دوران اوج اندیشههای شعوبی گری. شعوبیه به دنبال اثبات برتری زبانی، نژادی و تاریخی قوم فارس بر عربها بود (2) و برای نیل به این منظور، به دنبال احیای تاریخ پیش از اسلام ایران، البته از طریق جعل سند و تاریخسازی برای دوران مزبور با استناد به افسانهها، اساطیر و حتی خرافات بود. تا جایی که این مساله در نوشتههای تاریخی بیرونی نیز بازتاب یافته است. هر چند نمیتوان شخصیتی مانند ابوریحان بیرونی را در زمرهء شعوبیه قرار داد و هرچند او برخی اوقات در مقابل اندیشهها و تاریخسازیهای آن ها ایستادهاست، با این حال همان گونه که اشاره کردم، تاریخسازیها و تحریفات تاریخی نویسنده گان منتسب به این فرقه همچون حمزه اصفهانی (3) و ابناندیم (4) بر افکار و آثار وی بیتاثیر نبودهاست. به نحوی که این امر در آثارالباقیه نیز مشهود است.
1- نمونههایی از وجوه افتراق اندیشههای ابوریحان بیرونی و شعوبیه
با این که آثارالباقیه از معدود کتابهای ابوریحان بیرونی است که به طور تخصصی به موضوع تاریخ و البته محاسبهء روز و ماه و سال و بررسی تقویمهای امم مختلف پرداختهاست، با این حال، موضعگیری وی در برابر ادعاهای شعوبیه در کتاب «الصیدنه فی الطب» که کتابی است در باب طب و داروسازی و از قضای روزگار از آخرین تالیفات وی محسوب میشود، بسیار صریحتر است. ابوریحان در این کتاب مینویسد:
«پس به زبانهای عربی و فارسی پرداختم؛ در هر یک از آن ها تازه واردم، به زحمت آن ها را آموختم، اما نزد من دشنام دادن به زبان عربی خوشتر از ستایش به زبان فارسی است. درستی سخنانم را کسی در می یابد که یک کتاب علمی نقل شده به فارسی را بررسی کند. همین که زرق و برقش ناپدید شد، معنایش در سایه قرار میگیرد، سیمایش تار می شود و استفاده از آن از میان می رود، زیرا این گویش فقط برای داستانهای خسروانی و قصههای شب مناسب است.»(5)
فارغ از این که، با این سخن ابوریحان بیرونی موافق باشیم یا نه، از این سخن نتایج چندی به دست میآید:
اول از همه این که، برخلاف ادعاهای نادرست شعوبیهء جدید، ابوریحان بیرونی فارس نبوده و چنان که خودش اذعان میدارد، فارسی را با زحمت یاد گرفتهاست. دوم این که ابوریحان بیرونی، جایگاه زبان فارسی را بسیار حقیر میدانسته است و مهمتر از همه این که ابوریحان به شدت با اندیشههای شعوبیه یعنی فارسگرایان آن روزگاران مخالف بودهاست.
ابوریحان بیرونی در کتاب آثارالباقیه، حمزه اصفهانی را متهم کرده که در رسالهء نوروز خود، به علت تعصب بی جایی که به شیوهء محاسبات فارسها داشته، دچار اشتباه در محاسبه شده است(6). از همین نکته، مشخص میشود که وی نه تنها علقهای با شعوبیگری نداشته، بل که مخالف دخالت دادن تعصبات قومی در مسائل علمی نیز بودهاست.
برخلاف تعصبی که شعوبیه جدید در ذوالقرنین پنداشتن کوروش دارند و برای نیل به این هدف خود، دست به جعل تاریخ و سندسازیهای دروغین زدهاند تا جایی که دانشمند بزرگواری همچون علامه طباطبائی و به تبع آن برخی از علمای شیعه که طبعاً در حوزهء تاریخ باستان صاحبنظر نیستند را به اشتباه انداختهاند، ابوریحان بیرونی صراحتاً از ذوالقرنین بودن اسکندر مقدونی دفاع مینماید و جالب این است که در آن روزگاران خود پارسیان و سران شعوبیه هم هنوز اسکندر را ذوالقرنین میپنداشتند و برای این که مثل همیشه وانمود کرده باشند که آن ها هم دستی بر آتش داشتهاند و به قول معروف از ذوالقرنین بودن اسکندر چیزی هم عاید آن ها شود، دست به جعل حکایت شرمآوری زدند که ابوریحان در این باب نیز در مقابل شعوبیه میایستد و میگوید «برای این گفتار حکایتی را که فارسیان، مانند گفتار دشمن برای دشمن خود ساختهاند، گواه آوردند.» (7)
لازم به ذکر است که قرآن بدون آن که هویت واقعی ذوالقرنین را آشکار سازد، تنها به ارائهء اطلاعاتی کلی از شخصیت وی بسنده کرده است که طبعاً بسیار قابل تاویل است و ملموسترین نشانهای که از وی به دست داده، سدی از آهن و سرب است که او برای مقابله با هجوم قوم یا اقوام یاجوج و ماجوج که البته هویت تاریخی آن ها را هم مشخص ننموده، احداث کرده است. جالب این است که نه در آثار تاریخی متقدم و نه حتی در ادبیات ملل، هیچ نشانهای از انتساب بنیان سد مزبور به کوروش به چشم نمیخورد. در حالی که ترکیب اضافی «سد اسکندر» بار ها در ادبیات فارسی و در اشعار شعرای متعددی از دورههای مختلف تاریخی به کار رفتهاست.
آثارالباقیهء بیرونی، گواه این مطلب است که حتی در دوران اوج فعالیتهای شعوبیه، کوروش، جایگاه چندانی در تاریخ این مرز و بوم نداشته است و اطلاعات بسیار اندکی از وی وجود داشته که آن هم ماخوذ از تورات بوده است. البته، ابوریحان بیرونی برخلاف شعوبیه جدید، وقع چندانی به نظرات تورات و یهودیان نمیگذاشت و به همین خاطر هم کوروشی که در کتاب وی معرفی میشود، نه در حد یک امپراتور بزرگ، بل که در حد یکی از حاکمان محلی کلدانی میباشد و مهمتر این که، برخلاف ادعاهای شعوبیهء جدید، وی نقشی در بازگردندان یهودیان به سرزمین موعود شان نداشته است!
البته این امر تنها اختصاص به کوروش ندارد، بل که در سرتاسر کتاب بیرونی، به وجود سلسلهای مستقل به نام هخامنشیان بر نمیخوریم. این در حالی است که بیرونی با اتکا به نوشتههای پارسیان تاریخ پادشاهان کیانی، اشکانی و ساسانی را به تفصیل بیان میدارد و حتی برخلاف اغلب متقدمان و معاصرین خویش همچون طبری، دینوری و حمزه اصفهانی که با تقلید از زرتشتیان، مدت حکومت اشکانیان را دویست و شصت و شش سال ذکر کرده بودند، با اتکا بر محاسبات ریاضی خویش، به رقم قابل قبولی در این خصوص میرسد که در قیاس با بقیه، به مدت زمامداری این سلسله بسیار نزدیکتر است.
ابوریحان بیرونی برخلاف روایت غالب شعوبیهء جدید که تنها با اتکا بر تورات، کوروش را ناجی قوم یهود از زیر یوغ بختالنصر میدانند و بازگشت آن ها به بیتالمقدس را مرهون عنایات کوروش میدانند، با اشاره به وجود نسخههای متفاوتی از تورات، بدون این که کوچکترین اشارهای به داستان بازگشت یهودیان بابل به وسیلهء کوروش داشته باشد، به توصیف چگونگی بازگشت یهودیانی میپردازد که پس از حملهء بختالنصر به مصر پناهنده شده بودند و این بازگشت را هم نتیجهء ملاطفت پادشاهی به نام «بطلمیوس فیلدلفیوس» میداند و نه لشکرکشی کوروش. به این ترتیب که پادشاه مزبور میشنود که «تورات کتابی است از آسمان نازل گشته» و «از این رو ایشان را به سوی خود خواند و مسکن داد و ملاطفت بسیار کرد و اجازه داد به بیتالمقدس بروند.»(8)
2- تاثیرپذیری ابوریحان بیرونی از شعوبیه
همان گونه که قبلاً هم اشاره شد، بیرونی علیرغم این که نسبتی با شعوبیه نداشت، در آثارالباقیهء خویش به شرح رویدادهای غیرمستندی میپردازد که در بادی امر هر انسان برخوردار از تفکر انتقادی دچار حیرت میشود که چگونه چنین شخصیتی با آنچنان نبوغی که داشته نتوانسته خرافه بودن آن ها را تشخیص دهد. شاید توجیه این امر چندان هم ساده نباشد. با این حال، من انعکاس مباحث تاریخی شعوبیه در این کتاب را ناشی از دو امر میدانم:
اول این که، به نظر میرسد در پارهای از موارد، بیرونی تنها به نقل آن مباحث میپردازد و موضعی در باب تایید یا رد اصالت و سندیت آن ها اتخاذ نمیکند. به عنوان مثال، بیرونی همصدا با شعوبیه به ذکر جشنها و آیینهایی میپردازد که اگر قبول کنیم چنین جشنهایی واقعاً وجود داشتند، باید بپذیریم که پارسیان باستان، نه تنها از خوشگذرانترین و یا لااقل از دلخوشترین انسانهای آن دوران بودهاند، بل که از خوشگذرانترین و دلخوشترین انسانهای تمامی اعصار تاریخ بودهاند. ولی اسناد تاریخی هرگز چنین امری را تایید نمیکنند. از سوی دیگر، چگونه میتوان باور کرد که انسانهایی که به گواه اسناد تاریخی در بدترین شرایط معیشتی و رفاهی میزیستهاند و از بسیاری از آزادیهای بدیهی محروم بودند، جشنهایی میگرفتند که گاهی اوقات تعداد آن ها در عرض یک ماه به سه مورد هم میرسید؟ یعنی سه جشن در یک ماه!
پارهای از موارد دیگر به نظر میرسد هیاهوی تبلیغاتی شعوبیه در آن روزگاران به حدی بوده که توانسته جعلیات خویش را آن چنان متواتر سازد که در افواه عمومی همچون حقایق تاریخی جلوه نمایند. همان گونه که شعوبیهء جدید توانستهاند جعلیات خویش در باب کوروش را متواتر سازند و به خاطر همین تواتر، هر گونه سخن گفتن علیه کوروش به مثابهء به چالش کشیدن ارزشهای جامعه تلقی میشود!
نیک میدانیم که مسالهء تواتر حتی در حدیثشناسی هم مطرح است. به عنوان مثال من دیدگاه بیرونی در باب زرتشت را از این نوع میدانم. قبلاً در نوشتهای کوتاه متذکر شدهام که زرتشت نه یک شخصیت تاریخی، بل که شخصیتی است اساطیری. در آن نوشته با اشاره به عواملی که شخصیتهای تاریخی را از شخصیتهای اساطیری متمایز میسازد، نشان دادهام که شخصیت زرتشت، حائز عوامل لازم برای تاریخی دانستن وی نیست. (9)
بیرونی اشاره میکند که «برخی از پیروان علم نجوم به بطلان پیغمبری زرتشت» (10) رای میدهند و همین امر بیانگر آن است که هزار سال پیش هم پیامبری زرتشت محل مناقشه بودهاست. آن هم نه فقط از سوی پیروان پیامبر اسلام، بل که از سوی پیروان علم نجوم هم! با این حال روایتی که بیرونی از زرتشت ارائه میدهد، بسیار تامل برانگیز و البته شگفتانگیز است:
«زرتشت، کتابی آورد که آن را اوستا نامند و لغت این کتاب با لغات همهء کتب عالم مخالف است و از ریشهء لغات دیگر نیست و برای خود لغتی اصیل است و حروف آن از حروف همهء لغات زیادتر است و علت این که به چنین لغتی این پیغمبر کتاب خود را اختصاص داد این است که علم آن اختصاص به اهل یک زبان پیدا نکند.» (11)
این چه دینی است که به جای این که به زبانی سخن بگوید که همه بفهمند، برای خود زبان خاصی اختراع کرده که تا آن روز اصلاً وجود خارجی نداشتهاست و نه تنها مردم عادی به عنوان مخاطبین اصلی پیامبران به هیچ عنوان امکان فهمیدن آن را نداشتهاند و طبعاً امکان مطالعه و درک تعالیم آن و تبعیت از آن را نداشتهاند، بل که خواص نیز ابتدا باید در محضر زرتشت به فراگیری زبان جدید وی میپرداختند و پس از آن تعمق و تفکر میکردند که وی را به عنوان پیامبر بپذیرند یا نه؟ یک کتاب دینی جدید، آن هم به زبان جدیدی که تا آن لحظه هیچ کس قادر به خواندن و حتی دانستن آن نبوده است! همه اینها حاکی از آن است که دین زرتشتی دینی نبوده که همچون سایر ادیان آسمانی و غیر آسمانی، پیامبر مشخصی داشته باشد که پس از انجام مراحل دعوت عمومی و جذب پیروان، به انتخاب و تربیت خواص دین خویش پرداخته باشد، بل که این دین از همان ابتدا به وسیلهء گروهی از خواص ساخته و پرداخته شد و بعدها در قالب دین به جامعه عرضه گردید.
سخن آخر:
بار اول که آثارالباقیهء ابوریحان بیرونی را از روی نسخهء انتشارات امیرکبیر و با ترجمهء اکبر دانا سرشت مطالعه کردم، به موضوع عجیبی برخورد نمودم. در سرتاسر کتاب واژهء ایران و ایرانیان به کرات تکرار شده بود. در حالی که کم و بیش اطلاع داشتم که واژهء ایران تا همین اواخر فاقد مفهوم ژئوپولیتیک و حتی فاقد مفهوم اتنوگرافیک بودهاست. در واقع، این واژه جز در شعر، آن هم بیشتر در اشعار فردوسی، کاربرد چندانی نداشته است و کاربرد مزبور هم به زعم این جانب ناظر بر مفهوم اسطورهیی آن بوده است. به همین خاطر دچار حیرت شدم که چگونه ابوریحان در یک چنین کتابی، برخلاف سنت معمول، واژهء ایران را در مفاهیم غیر مستعمل مورد استعمال مکرر قرار دادهاست؟! طبعاً اولین کاری که میتوانستم بکنم و باید هم میکردم این بود که نسخهء عربی یعنی نسخهء اصل کتاب را تهیه کنم. با مرور نسخهء عربی کتاب، متوجه شدم مترجم کتاب واژهء «الفرس» را در قسمتهای مختلف کتاب، به صلاح دید خویش، به ایران، ایرانیها و پارسیان ترجمه کردهاست. این کار مترجم، علاوه بر این که با اصول و مبانی علم ترجمه همخوانی ندارد، از لحاظ اخلاقی هم کاری است قابل سرزنش. اولاً بر اساس اصول علم ترجمه، مترجم حق ندارد برای یک کلمه از متن اصلی، از کلمات متعددی در متن ترجمهشده استفاده نماید. دلیلش هم روشن است. چون این امر میتواند در انتقال مفهوم متن اصلی ایجاد اخلال نماید. همان گونه که در این کتاب ایجاد نموده است. این سه کلمهء متفاوت که مترجم همهء آن ها را به عنوان معادل برای یک کلمه واحد مورد استفاده قرار داده است، هر کدام حوزهء معنایی خاصی برای خود دارند که اختلاط آن ها منجر به ایجاد اخلال در فرآیند فهم صحیح متن میشود. از سوی دیگر، استفاده از کلمهء ایران، به عنوان معادلی برای «الفرس» با توجه به بار معنایی جدیدی که این کلمه در روزگاران اخیر در حوزههای مفهومی ژئوپولیتیک، اتنوگرافیک و ملی کسب کردهاست، قطعاً مخاطب را به بی راهه میبرد و از این منظر اگر این کار مترجم از روی آگاهی بوده است-که به نظر میرسد، چنین بودهاست- کار وی از لحاظ اخلاقی هم دارای اشکال است. در واقع، همان گونه که مترجم در مواردی ناچار شده از کلمهء فارسیان به عنوان معادل این کلمه استفاده نماید، باید در سراسر کتاب نیز چنین میکرد.
پاورقیها:
1 - این شهر پس از حملهء مغول خیوه نامیده شده است.
2 - البته طرفداران شعوبیه بسیار تلاش میکنند تا نشان دهند که تاریخ اندیشههای شعوبیگری به دوران بنیامیه بر میگردد و در واقع شکلگیری این اندیشهها واکنشی بود در برابر برتریجوییهای اعراب و تحقیر اقوام غیر عرب از سوی آن ها. حتی اگر این استدلال را بپذیریم، اقدامات بعدی بسیاری از منتسبین این فرقه، جای هیچ شکی باقی نمیگذارد که تمسک به شعار «برابری عرب و عجم» از سوی آن ها و توسل آن ها به آیهء قرآنی «يا أيها الناس إنا خلقناكم من ذكر وأنثى وجعلناكم شعوبا وقبائل لتعارفوا»، آیهای که نام این فرقه نیز برگرفته از آن است، صرفاً دست آویزی بود برای جلوگیری از متهم شدن آن ها به دینستیزی، که با توجه به اوضاع و شرایط تاریخی آن دوران میتوانست هزینههای جبرانناپذیری برای آن ها به دنبال داشته باشد. در باب «قیام علیه آیین اسلام و تعمد در تخریب آن»، بنگرید به لغتنامهء دهخدا، ذیل مادهء شعوبیه.
3- وفات حمزه اصفهانی را بین 352 ه ق و 360ه.ق نوشتهاند. یعنی درست چند سال پیش از تولد ابوریحان بیرونی. در باب تاثیرپذیری ابوریحان بیرونی از حمزه اصفهانی و همچنین ملقب شدن حمزه اصفهانی به «بائع الهذیان» و متهم شدنش به شعوبیگری (که البته اتهام بیربطی نیز نبوده است)، بنگرید به «دانشنامهء جهان اسلام» ذیل مادهء «حمزه اصفهانی».
4- ابن الندیم، کتاب الفهرست خویش را در سال 377 ه.ق به انجام رسانده، یعنی زمانی که بیرونی به روایتی 17 ساله و به روایتی دیگر 15 ساله بودهاست.
5- الصیدنه فی الطب، ابوریحان بیرونی، ترجمه باقر مظفرزاده، انتشارات فرهنگستان زبان و ادب فارسی، چاپ اول، 1383تهران، صص 9-168.
6- و لمثل هذا تعرض حمزه ابن الحسن الاصفهانی فی الرسالته فیالنیروز، حین تعصب الفرس فی عملهم فی سنۀ الشمس...، بنگرید به آثارالباقیه عن القرون الخالیه، ابوریحان بیرونی، ناشر: مرکز نشر میراث مکتوب، تهران 1380، ص 61، نص کتاب (نسخهء عربی، بند 24). میتوانید به صفحهء 79 ترجمهء فارسی اثر مزبور که از سوی انتشارات امیرکبیر منتشر شده هم مراجعه کنید که البته به دلیل این که مترجم اثر در ترجمهء جملهء مزبور دچار اشتباه عمدی شده، من آن را توصیه نمیکنم.
7- بنگرید به آثارالباقیه، نشر امیرکبیر، صص 61-59 و البته نسخهء عربی نشر میراث مکتوب، صص 45-44، نص کتاب (بندهای 1،2،3).
8- بطلمیوس در قبال این لطف، از یهود تقاضای یک جلد کتاب تورات مینماید و چون نسخهء مزبور به عبری بود و باید ترجمه میشد، هفتاد و دو تن را به طور مساوی از میان اسباط دوازدهگانهء بنی اسرائیل برگزید و آن ها را دو به دو از هم جدا کرد و مامورینی بر سر آن ها گماشت تا بدون این که بتوانند با هم تبانی نمایند، 36 ترجمهء متفاوت از تورات ارائه دهند و در پایان همه ترجمهها عین هم بود و اما یهود این ادعا را نمیپذیرد و میگوید «این کار را برای آن انجام دادیم که از سطوت و شر آن پادشاه هراسان بودیم ولی باز هم باهم در تخلیط و تحریف با یکدیگر تواطی کرده بودیم». آثارالباقیه، نسخهء انتشارات امیرکبیر، صص30-29.
9- به طور خلاصه میتوان گفت شخصیتهای تاریخی اولاً زمان مند هستند، ثانیاً مکان مند هستند، ثالثاً اسناد تاریخی همزمان در مورد آن ها سخن گفته، رابعاً اسناد تاریخی ملل همجوار در مورد آن ها سخن گفته است. هیچ یک از این فاکتورها در باب زرتشت صدق نمیکند. البته، لازم به تاکید است که رد تاریخ مندی زرتشت به منزلهء رد دیانت زرتشتی نیست.
10- همان، ص 302.
11-همان ص 300.