اندیشه

در نزد کم عقلان، چرا شکوهء دل کنم
گر دارم شکوه ای، با همکلام خوشدل کنم

سوزم در سرای تو، سازم دل برای تو
ورنه باشم رسوای عام، گر گریه در محفل کنم

چو شد آتش در سینه ام، درمانش است کلام تو
نباشم آن قدر کم عقل، قربت جاهل کنم

دریافتمت در باغ گل، رفتم سویت با جان و دل
تا باشد همچو عطر گل، در باغت منزل کنم

در سر دارم اندیشه ای، تا باشم ریشه ای
آن ریشه را با گوهرت، درخت پُر حاصل کنم