
از پوهندوی شیما غفوری
محبت هدیۀ والای یزدان
که بخشید از محبت بهر انسان
ولیکن دخت ما شانزه گلابش
هنوز نشگفته پرپر گشت و پا شان
چومرغ بینوای دشت لیلی
صدایش خفته شد از دُره باران
مسلمان زاد من خود شو مسلمان
که نوش جان کنی دالر فراوان
خداوند گر گناۀ تو ببخشد
نمی بخشد مگر زان نو جوانان؟
نه دست شان به خون رنگین زمانی
نه روح شان به قبض نفس شیطان
چه میشد گر نکاحی شان نمودی
رضایت را نکرده ست حکم، سبحان؟
هزاران وصلت جبری بِبستی
یکی هم با صفای عشق و ایمان
سخاوت قطره شد، ته در زمین رفت
شقاوت بر ضعیفان کرده طوفان
ماربورگ 20.09.12