شاه دل خان، مردی مجرد با قد متوسط و اندام بی نهایت چاق، سر گرد و شانه های نسبتاً خورد، به مقایسه ی باقی اندام به گفته ی خویشاوندانش، در زمان امان الله خان به دنیا آمده بود، ولی خودش می گویف دو سال، قبل از این که نادرشاه به شهادت برسد، به دنیا آمده است. قبل از تولد وی، مادرش سه فرزند پسر به نام های شاه میر، شاه رسول و شاه وکیل زائیده بود که همه ی آنان پس از مدتی، جان به حق تسلیم کرده بودند. شاه دل جان که فرزند اخیر پسر خانواده بود، بالاخره زنده می ماند و فامیل اش، او را شاه جهان می خوانند و در خانه از ناز زیاد، شاه دل جان صدا می کردند. شاه دل جان، سه خواهر بزرگ داشت که در سنین خورد، با پسران کاکا و پسران عمه های خود ازدواج کرده بودند. شاه دل جان، ایام کودکی را با پسر کاکاها، پسر عمه ها، پسر خاله ها و پسر ماما ها که همه در یک حویلی کلان زنده گی می کردند، به خوشی گذرانده بود. وقتی به سن مکتب رسید، با دیگر پسران اقارب خویش یک جا به مکتب رفتند. شاه دل جان چون یگانه پسر نازدانه ی پدر و مادر بود، و از طرف دیگر، چون عقل کامل و صحیحی هم نداشت، به بسیار مشکل توانست صنف ششم را تکمیل کند. پدر که دید، شاه دل جانش از مکتب خواندن نمی شود، دستان او را گرفته در دکانی که داشت با خود می برد تا بتواند صاحب کسب و کاری شود.
صبح ها، شاه دل با پدرش به دوکان می رفتند و شب ها که از دوکان می آمدند، با کاکا ها و پسران کاکا و اقوام دیگر، به مسجد می رفتند؛ نماز را ادا می کردند و در تابستان در حویلی و در زمستان در زیر صندلی، غذای شام را می خوردند و زنده گی خوشی را سپری می کردند.
ایام گذشتند؛ روز ها هفته و هفته ها ماه، ماه ها سال و بالاخره شاه دل هم به سنی رسید که باید ازدواج کند. پدر و مادر با خواهران، آستین بالا زدند تا برای شاه دل جان نازدانه، یک خانم خوب پیدا کنند. آنان به خواستگاری چندین دختر از اقوام و اقارب می روند، ولی نظر به قد و قواره ای که شاه دل داشت، با آن کله ی گرد و روی دراز که اصلاً به همدیگر شباهت نداشتند، از همه جواب رد گرفتند. بالاخره بعد از چندین بار در زدن، یکی از عمه های شاه دل جان، تسلیم خواسته های آنان شده و دختر خورد خود را که کمتر از هشت سال سن نداشت، به نامزدی او درمی آورد، اما به شرط آن که تا دخترش 16 ساله نشود، حق عقد و عروسی ندارند. شاه دل جان و فامیل اش از این که بالاخره توانستند دختری از اقوام خود را برای او پیدا کنند، بسیار خوشحال بودند، ولی روزگار به کام او نبود. وی قبل از این که به سن 16 سال برسد، دل به پسر کاکای خود بست و از عقد با شاه دل، سرپیچی می کند. شاه دل که مدت هفت سال آزگار، منتظر دختر عمه نشسته بود، دق دلی گرفت و پدرش هم دو- سه بار زمین گیر شد تا بالاخره در یکی از روز های تابستان جان می سپارد و سرمایه ی کوچکی که اندوخته بود را به میراث به دختران و یگانه پسرش می گذارد.
از وفات پدر شاه دل، سالی نمی گذرد که فامیل او بار دیگر شروع به جست و جوی خانمی برای او می کنند. در این نوبت، آنان توانستند دختر یکی از اقارب دور را که صنف هشت مکتب بود، خواستگاری کنند. دخترک به زور و جبر، بالاخره ازدواج با شاه دل را قبول کرد، اما اجازه گرفت مکتب را تمام کرده و پس از پایان تحصیلات عالی، شامل کانکور شود. فامیل دختر، از شاه دل هم خواستند دوباره به مکتب رفته و تعلیمات ناتمام را تکمیل کند تا بتوانند با سربلندی، او را به دیگران معرفی کنند. شاه دل که نه کار داشت و نه روزگار، حرف آنان را قبول کرد و به مکتب تخنیکم می رود و در رشته ی رادیو سازی تعلیم یافته و در اخیر موفق می شود سند چهارده پاس را به دست آورد. نامزد شاه دل هم بعد از اتمام تحصیل، موفق می شود در یکی از دفاتر، شروع به کار کند و در پایان، هر دو ازدواج کردند.
شاه دل جان، خانم خود را به خانه ی پدری می آورد، ولی از آن جایی که در بین یک قوم بزرگ زنده گی می کرد، در برابر پسران اقارب دور و نزدیک که فعلاً صاحب مشاغل خوب در دفاتر دولتی آن وقت شده بودند و معاش عالی داشتند، خود را کمی خورد و حقیرتر می یافت؛ چه از لحاظ مالی و چه از لحاظ تحصیل، بنابراین تصمیم گرفت هر طور که می شود، پول- جمع آوری کند. اول خواست پس انداز کند، ولی با داشتن معاش کم، خانم و یک فرزند، این امر برایش مقدور نبود. این بود که شروع به رشوت خوری و اختلاس می کند، اما متاسفانه در وقت دریافت رشوت، بالفعل دستگیر شده و از کار اخراج می شود.
شاه دل با دلی شکسته و حال خراب، به خانه برگشته و مدت دو سال در خانه ی پدری که فعلاً تنها مادر او در آن جا زنده گی می کرد، خانه نشین می شود. زنده گی و روزگار شاه دل با گذشت هر روز، خراب تر می شدند و حالا که دو طفل هم داشت، با معاش ناچیزی که خانم اش دریافت می کرد، حیات به سر می بردند. شاه دل در خانه، نقشه های زیادی کشید، اما آگاه شد که اگر بخواهد رشوت خوری کند و از کار هم برکنار نشود، باید شکم دیگران را نیز سیر کند. دوم، برای یافتن مقام و منزلت، باید با تعداد زیاد مردم با نفوذ سلام و اعلیک پیدا کند. سوم، نه تنها یک حصه ای از رشوت را به دیگران بدهد، بل وقت و ناوقت مهمانی ها داده و اطراف خود را با هر نوع مردم، گرم نگه دارد. شاه دل، اولین کاری که کرد، برای خود دو دست پیراهن و تنبان جدید، همراه با یک دست دریشی و چند پیراهن و نکتایی تهیه کرد. بعداً چین پدر را بر دوش انداخته و کلاه قره قل به سرگذاشت و از پسران اقارب خواهش و تمنا کرد تا او را هم به مهمانی هایی که می روند با خود ببرد و او را به اشخاص صاحب دولت یا قدرت معرفی کنند. پسران اقارب که او را هم دوست داشتند و هم می خواستند منت خود را بر سرش بگذارند، خواهش شاه دل را قبول کردند. در اولین مهمانی که حاضر شد، متوجه می شود که اشخاصی در آن جا راجع به مطالب مختلف، اوضاع جهان، اوضاع داخلی، رژیم شاهی، کمونیستان و کشور، صحبت می کنند. فردای آن روز، شاه دل، رادیو را روشن کرده و به همه گزارشات و اخبار- به شمول اوضاع جوی کشور گوش می دهد و چیز هایی را که شنیده بود، از بر می کند و در موارد قابل مصرف، استفاده می کرد.
شاه دل جان، خصوصیت بسیار جالبی داشت؛ این که با هر گروهی که می نشست، عضو آنان می شد. با مسلمان مسلمان، با خواننده و سازنده چنین و با فاشیست، ضد انگلیس و با کمونیست چپی و با اخوانی، ضد ملحد می بود. زمان به این ترتیب می گذشت، تا بالاخره شاه دل، به دل یکی از بزرگان دولت می نشیند و او را به سمت مامور جمع آوری عواید و گمرکات در یکی از ولایات مقرر می کنند. شاه دل این موفقیت را غنیمت شمرده و به زودترین فرصت مشغول به کار می شود. از عواید به دست آمده، مقداری برای خود و مقداری را برای رییس صاحب و دیگر دوستان جمع می کرد و دل همه را خوش نگه می داشت. او در اوقات مختلف، مهمانی هایی را برگزار می کرد. شاه دل، تمام دوستان به شمول پسران کاکا، ماما و عمه را دور خود جمع می کرد. دیگر شاه دل جان به شاه دل خان مشهور شده بود. از پول های گزافی که از طریق کار به دست می آورد، برای خود و فرزندان خود، سرمایه تهیه می کرد. در نخست در چندین ولایت برای خود و فرزندانش، خانه های تفریحی اعمار می کند. یک خانه در کابل، چندین دوکان و مغازه هم خریداری کرد. او مدت 10 – 12 سال را بر این گونه سپری می کند و به قدر کافی برای خود سرمایه جمع می کند تا دیگر نیازی به کار کردن نداشته باشد. حالا کار کردن برای او، فقط سرگرمی و دید و بازدید با دوستان بود. ماه یک بار مهمانی های بزرگی ترتیب می داد. او مجالس قمار و شراب به راه می انداخت، اما از خدا هم زیاد دور نبود و به عبادت مصروف می شد. وی در سن 35 ساله گی به حج می رود و از آن به بعد با لقب حاجی شاه دل خان مطرح می شود.
شاه دل، بعد از سقوط حکومت شاهی و حکومت سردار داوود، مدت دیگری هم کار های دولتی را انجام می دهد، اما بالاخره تقاعد می کند. او بعد از تقاعد هم بی کار ننشسته و به تجارت خود ادامه می دهد. وی همیشه از دوکان ها و مغازه هایی که خریده بود، خبر می گرفت و حساب پول های خویش را داشت.
شاه دل همراه با دیگر اقارب، یک جا پیشرفت می کرد. پسران کاکا و ماما که روزگاری همدیگر را دوست داشتند، دیگر بیشتر به رقیب تبدیل شده بودند. آنان باوجودی که همیشه با هم بودند، ولی از کنایه زدن و طعنه زدن به یک دیگر خودداری نمی کردند. خانم های شان در رقابت خرید و فروش طلا و جواهرات، مسابقه می دادند. دوستی آنان مبدل به مرغ جنگی شده بود. همه با هم جمع بودند، ولی بی زار. دوست نداشتند روی یک دیگر را ببینند، اما در برابر دیگران از هم به خوبی یاد می کردند. خلاصه رابطه ی عجیب و غریبی داشتند. این رقابت ها بر این گونه ادامه داشتند و حتی به سرحدی می رسند که اولاد شان باید یک گونه غذا می خوردند؛ لباس می پوشیدند و به یک مکتب یا فاکولته می رفتند. آنان در هر صورت، از همدیگر جدا شدنی نبودند. روزگار به همین گونه می گذشت و اوضاع افغانستان رو به خرابی می رفت و مردم آهسته آهسته از وطن به کشور های دیگری می رفتند.
شاه دل جان و فامیل اش با دیگر اقارب، بار و پندک خود را جمع و اول به کشور های همسایه و بعداً از آن جا ها به کشور های دیگری سفر می کنند. گرچه زمینه ی سفر به ممالکی برای شان میسر می شد، ولی دوست داشتند به کشوری بروند که دور نباشند و یا به اصطلاح، خدواند این دوستان عزیز را از همدیگر دور نکند؛ اما در واقع، نظر به همچشمی، نمی خواستند به جایی سفر کنند که از همدیگر عقب بمانند. خلاصه همه ی اقارب و فامیل توانستند به یک کشور سفر کنند؛ در جایی که مسافه ی زیادی میان شان نبود. در اوایل مانند بقیه ی مهاجرین، در خانه های دولتی و معاش آن ها، زنده گی می کردند. آنان طرز زنده گی نو را یاد گرفتند و حیات بهتری را فرا می گیرند. آنان شروع به خرید سامان آلات مدرن و قیمتی، موتر های آخرین مدل، سفر به ممالک دیگر و به نحوی به رقابت در دنیای جدید شروع کردند. اگر یکی شان 100 دالر لباس می خرید، دیگری در رقابت از او عقب نمی ماند. اگر کسی به سفر ایتالیا می رفت، دیگری حتماً باید به هسپانیا یا فرانسه می رفت. این رقابت و هم چشمی به حدی رسید که دیگر در فکر دوستی و فامیلی نبودند. همه به این فکر بودند تا چه طور با طعنه ای، شخص مقابل را خورد کنند. از این گذشته، این خودپسندی شان به حدی رسیده بود که به مجرد مقابل شدن با تازه واردی، شروع به گزافه می کردند که از خانواده های بزرگ بوده و ثروت بزرگی را در کابل رها کرده و از دست کمونیستان گریخته اند. وانمود می کردند ابای شان از والیان، مستوفیان، وزیران و حتی از خانواده ی شاهی بوده اند. آنان آهسته آهسته دروغ های شان را راست پنداشته و توهم گرفته بودند که حتماً از بزرگان و بهترین های وطن بودند. در روز روشن از همدیگر تعریف می کردند. در مجلسی، کسی از سیاه سران آنان، شوهرش را معادل انشتاین دانسته و گفته بود که تحصیلات خویش را در خارج به اتمام رسانیده است. خلاصه میراث دروغ بافی این فامیل، به کودکان شان می رسد و سیاهی لشکر آنان که اکنون به 200 تن رسیده است، با محافظه کاری، مشغول انتقال خواص والدین به بقیه استند.
یادآوری:
شباهت این داستان با آن چه قبلاً از «م.ا» خواندیم، در بیان حقیقتی نهفته است که چه گونه برداشت های فرهنگی ما تا زمان تحلیل نسلی در زمینه ای دیگر، اگر به درستی تعریف نشوند، به ارثیه ای می مانند که همانند کرکتر های این نوشته، منتقل نارسایی ها در جوامعی می شوند که در شکل دیگر فرهنگ و زنده گی، در قانون مندی ها، راست پنداری را در تضمین رفاه عمومی، اصل می دانند. با آن که سال ها از هجرت بعضی از هموطنان به کشور های به خصوص جهان اول می گذرد، اما بعضی از خصوصیات منفی آنان همانند امراض مسری به فرزندان شان منتقل شده است.
وروستي