عشق های آنلاین

جانو (جان گل) که در این جا به نام جان و در بین رفقا به نام جانو مشهور شده، یک شخص خوبی بود. او آدم به ظاهر بی بند و بار و به اصطلاح مردم ما پوک، ولی باطن آرام و نجیب داشت. وی همیشه دلسوز و مهربان بود. وقتی با کسی آشنا می شد، مدتی با آن شخص به احترام حرف می زد و وقتی دوست می شدند، آدم شوخ طبع و خوشآیندی بود. قصه ی جانو از این جا شروع می شود که جان گل جان ما، یا به اصطلاح دوستان   خارجی اش جانو، تصمیم به دوستی با دختران را می گیرد. در اوایل، همیشه به دوستی با دختران از طریق انترنت خوش بود. همین که یکی از دختران جوان، کمی همراه اش چت می کرد، دل جانو آب می شد. این کار جانو، تا مدتی ادامه می یابد تا بالاخره تصمیم   می گیرد با یکی از این دختران زیبا از نزدیک ملاقات کند. در روز ملاقات، جان گل جان از شوق دیدار یار انترنتی، اصلاً نمی فهمد چه کند و چه بپوشد. به بسیار مشکل توانست پتلون کاوبای برادر و پیراهن برادر دیگر را از الماری دزد کرده و با عطر سرقت کرده از مادر و تافت موی خواهرش، سوار بر موترک غراضه شود. او، تازه نزدیک محل ملاقات رسیده بود که یار و دلبر انترنتی برایش پیام می فرستد: معذرت می خواهم! امروز آمده نمی توانم. یک روز دیگر می بینیم. جان گل جان به یک باره دلش شکست و چند لعنت به خود و دو- سه لعنت به یار انترنتی اش فرستاد. او از ده دالر پولی که برای پرداخت تیل موتر پرداخته بود و چند دالری که خرچ ساجق کرد- تا مبادا در وقت حرف زدن با یار انترنتی، بوی ناخوشآیندی از دهانش بیرون زند، خیلی جگر خون می شود. با دلی شکسته و چهره ی گرفته، دوباره به طرف خانه رفت. وقتی به خانه می رسد، یک سره به اتاق اش رفته و در گوشه ای تنها می نشیند. او سه روز را بر این گونه سپری می کند تا دوباره به حال می آید و بار دیگر تصمیم می گیرد با یک یا چند دختر دیگر حرف بزند تا شاید  یار دیگری پیدا کند. بعد از سه یا چهار ماه، بالاخره یکی از دلبران انترنت تصمیم به رد و بدل کردن شماره های مبایل می گیرد و جانو ساعتی با او صحبت می کند. یار تازه که زیاد تر به یار موبایلی مبدل شده بود، فقط دوست داشت جان گل جان حرف بزند، اما هیچ وقت تصمیم به دیدار نمی گرفت. این کار باعث جگرخونی زیادتر جانو جان می شد. در طی این مدت، جانو هم بی کار ننشسته بود و همواره در انترنت، با دختران دیگری چت می کرد. بعد از 18 ماه، بالاخره یکی از دخترانی که چهره ی نسبتاً خوبی داشت و تازه به شهر جانوی شان مهاجرت کرده بود، راضی به تبادل عکس و تبادله ی ادبیات عزیزم یا به گفته ی خارجی ها «babe»، می شود. جانو، سر از پا نمی شناخت. حالا کسی را داشت که در هر پیام تیلیفونی، جان گل جان را «جان عزیزم» یا «عشق دیرینه ام» یاد    می کرد و جانو از شوق و شور آن می سوخت و سر از پا نمی شناخت. بالاخره دو یار، جانو و عاشق نو، تصمیم به ملاقات گرفتند. محل ملاقات را تعین می کنند؛ در گوشه ی خلوت یک کتابخانه که در آن جا، فقط افراد پیری برای خواندن کتاب، مشغول می بودند. جانو این امر را به دل و جان پذیرفت و به دیدار معشوقه رفت. عاشق و معشوق بعد از مدتی ها توانستند یک دیگر را ببینند. جانو فکر می کرد یار موبایلی اش شاید اجازه ی بوسیدن دهد، ولی معشوقه ی دلربا، فقط با دست دادن، دل جانو را به دست می آورد. جانو، خوش بود که یار موبایلی، رو به رویش نشسته و مستقیماً وصل اند. دیگر بین شان، گوشی مبایل و صفحه ی کامپیوتر قرار نداشت. هر دو حرف زدند؛ خندیدند و از دیدن همدیگر خیلی راضی بودند. بالاخره وقت رفتن می شود و دختر جوان، دل جانو جان را با خودش می برد. دو سال بر این گونه می گذرد. آنان هر گاه وقت می یافتند، همدیگر را در کنج کتابخانه ملاقات می کردند، اما معشوقه ی زیبا، به جانو فرصت بوسیدن و در آغوش کشیدن را نمی داد. جانو می سوخت و می ساخت. روزی معشوقه ی جانو به او زنگ می زند و از او می خواهد فوراً با او صحبت کند. معشوقه ی زیبا، خیلی جدی و سرد معلوم می شد و جانو هم از این رویه، کمی ناراحت شده بود. بالاخره معشوقه ی مبایلی، به جانو جان گفت، برایش خواستگار آمده است. دیر یا زود، نامزد می شود. جانو، چنان تکان می خورد که توان حرف زدن اش سلب می شود. بالاخره، جان گل جان پرسید: مگر تو نمی گفتی بدون تو، طاقت زنده گی ندارم. مگر نمی گفتی که تنها عشق من، تو استی و تنها شوهر آینده ی من تو خواهی بود. پس آن همه حرف ها همه دروغ بودند؟ یعنی اصلاً احساسات واقعی ای به من نداشتی؟ مگر مرا دوست نداشتی؟ دخترک فقط با گفتن این که تو دیوانه استی، تلیفون را قطع می کند و دل جان گل جان را می شکند. جانو جان برای یک هفته از خورد و خوراک می ماند. مثل دیوانه ها شده بود، اما در اخیر به خود آمد و به هرچه عشق و عاشق بود لعنت فرستاد. او از خودش کمی بدش آمد، ولی چاره نبود. باید می سوخت و می ساخت. او بعد از دو ماه با خود حرف زدن و از همه شکایت کردن، بالاخره تصمیم گرفت دور از عشق و عاشقی، زنده گی ای را پیش گیرد که فقط کار کند و پول درآورد. تصمیم جدید جانو این بود تا با پول بتواند برای آینده ی خود یک سرپناه بخرد و چند کشور را هم ببیند.
جانو، بعد از دو سال، مرد جدیدی می شود. در حساب بانکی خود، پول داشت و موتر نوی می راند. موفق شده بود به چند مملکت دور و نزدیک سفر داشته باشد؛ اما حادثه ای  رخ می دهد. جانو برای بار چندم عاشق می شود. این عشق جنجالی جانو، زود به نتیجه  می رسد. یار جدید، مهربان بود. بعد از یک ماه حرف زدن، هر دو تصمیم گرفتند با هم ملاقات کنند. جانو، حالا بیشتر مدرن شده بود و پول داشت تا لباس شخصی مود روز  بخرد. او پول اضافه در کارت خود می گذارد، تا بتواند یار جدید را به بهترین رستورانت شهر ببرد. خلاصه برای دومین بار، دست یک جنس لطیف به دست جانو می خورد. وی از خوشحالی نزدیک به سکته بود، اما کنترول می کرد. این دو عاشق و معشوق، ساعت ها نشستند و از هر دیاری سخن گفتند. جانو از این که می دید طرف توجه این خانم زیبا، واقع شده است، با دل و جان به تمام داستان های او گوش می داد و حتی دل اش          نمی خواست یک دقیقه ای جلو صحبت یار نازنین را بگیرد. بالاخره بعد از چندین ساعت حرف زدن، زمان رفتن می شود و یار زیبا به جانو گفت که باید دیدار ها را بیشتر کنند و بیشتر باشند. جانو، این حرف را با جان و دل قبول کرد و با یارش خدا حافظی می کند. معشوقه، جانو را می بوسد و به او اجازه می دهد دست به دست، او را همراهی کند. دیگر جانو ، بالای ابر ها راه می رفت و در پوست خویش نمی گنجید. دیدار های این دو یار جوان، به این ترتیب ادامه یافتند. آنان روز هایی که همدیگر را نمی دیدند، از طریق تیلیفون صحبت می کردند. جانو، بالاخره فرصت یافت یار جدید را در آغوش گیرد و بوسه ای برباید. آنان پس از شش ماه، تصمیم گرفتند ازدواج کنند؛ همانند جوانان بالای 25 سال، به ساده گی توانستند فامیل های خویش را قانع کنند که وقت ازدواج است و هر دو عاشق، آماده ی زنده گی جدید اند. آنان نامزد می شوند و دو سال نامزد می مانند. جانو جان برای عشق شیرین و دلربای خود، روز و شب کار می کرد تا پول بیشتری پیدا کرده و بتواند زنده گی با رفاهی برای خانم و خودش مهیا کند. نامزد زیبا هم در فکر خرید لباس عروسی، ظروف خانه، زنده گی مدرن و ماه عسل بود. آنان با پول هایی که به دست می آوردند، دوران نامزدی را به خوبی سپری کردند و بالاخره ازدواج می کنند. شب ازدواج، با همه درد سر ها، به خوبی گذشت. عروس و داماد به حجله رفتند.
دو- سه ماه از ازدواج شان نگذشته بود که جانو متوجه شد، خانم مقبولش بیش از حد  حرف شنو است، اما به حرف های او، اهمیتی نمی دهد. جانو خواست به خانمش بفهماند زنده گی چنین نیست که به حرف همه، جز شوهرش، گوش دهد. شش ماه پس از ازدواج، مسیر هر دو به بی راهه می رود. جانو، دیگر حوصله ی حرف شنیدن را نداشت و همسرش فکر می کرد، هر کاری که جانو می کند، بر ضد اوست. تحمل دیدار جانو را نداشت. جانو، روز ها، خودش را در کار مصروف می کرد و بالمقابل، خانم اش روز های رخصتی را با فامیل اش بود. چیز زیادی از عشق و علاقه در میان شان باقی نمی ماند. آنان به هم پرخاش می کردند و کاسه و کوزه را روی هم خراب می کردند. تاب و تحمل جانو رو به اتمام بود. او نمی توانست قبول کند همسرش نه فقط به او گوش نمی دهد، بل    فامیل اش هم به او فحش می دهند. او نیز در فحاشی، دست کمی از فامیل خانم اش نداشت و تمام بدبختی ها را متوجه آنان می کرد. خلاصه، پس تحمل زیاد، روزی جانو تصمیم می گیرد، به خانه نرود. شب و صبحی را بیرون از خانه سپری می کند. او پیام کوتاهی به خانمش می فرستد: لطفاً به خانه ی خودتان برو! تا من، تصمیم نهایی ام را بگیریم.
خانم اش با ترک خانه، نزد پدر و مادر می رود. آنان پس از مدتی جدا می شوند. چون طفل نداشتند، محکمه فیصله می کند دارایی های شان مساویانه تقسیم شود. جانو از این امر، راضی نبود، اما چاره نداشت.
حالا، جانو از گذشته ی عشقی اش، راضی نبود. او چهار سال پس از ماجرا هایش، متنفر بود و فقط می خواست تنها بماند. او به دوستان اش نصیحت می کرد از «عشق های آنلاین»، خودداری کنند. اما دچار اندیشه می شد که زنده گی به کام بعضی خوش و به کام دیگری ناخوش است.
یادآوری:
م.ا (نویسنده ی داستان) از فعالان فرهنگی افغان در آسترالیاست. رویکرد او در آفرینش این داستان گونه ی طنزی، با توجه بر روان شناسی و جنسیت است. در واقع ورود مهاجران جهان سوم، با عقده ها و حرمان جنسی، از مُعظلاتی اند که او کوشیده است در نوشته اش عطف توجه دهد. روابط آزاد جنسی، اما عدم درک فرهنگ ها در تعاریف و خطوط آن ها در پرداختن به مسایل زنده گی، در جایی که طرف مقابل، در سهولت های یک   جامعه ی با رفاه و قانون مند، ظواهر را می پسندد و به اصطلاح ما افغان ها  «در بند مادیات» است، پس از کاهش شیرینی ساجق ظواهر، زود به هم می خورد و در پیامد آن، جامعه ی قانون مند جهان اول، در احترام به مساوات، فیصله می کند دارایی مردانی نصف شود که تصور آن در جهان سوم (تادیه به زن) گاه معادل کفر است.
جوانان زیاد افغان در بستر زنده گی در جهان اول، پس از مواجهه با آزادی های جنسیتی که در زمینه ی ارتباطات، گونه ای از دید مادی با ظواهر دارد، دچار مشکلاتی می شوند که «م.ا» می کوشد تفهیم کند تضاد و تصادم فرهنگ ها و باور ها، اگر در محیط درک و فهم واقعیت ها، صورت نگیرد، نمای ناهنجار آن ها، مشکل در مشکلاتی ست که وقتی از دشواری های کشور های خویش فرار می کنیم، حتی سهولت های جهان اول نیز در تامین زنده گی آرام، موثر واقع نمی شوند.