چندخاطرهءازشناخت چهل ساله من
با اسطورهء استوارقامت داستانسرایی فارسی دری افغانستان
با درد وافسوس که امروزخبر درگذشت دوست ودانشمند بزرگ کشورم جناب رهنورد زریاب را شنیدم، مردی که دوهفته قبل ازایشان خواهش کردم که یکی ازشاگردان من تیسس دوکتورای خود را برزندگی وکارکردهای ادبی شما انجام می دهد، کرم نما ونوشته های تانرا برایم بفرستید که آثارشما درهندوستان دستیاب نمی شود. این شاگرد علی محمد نام دارد ومی خواهد باختم کورنای غم انگیزبه کابل بیاید ، شما را بیبیند وکاردوکتورای خود را با دیدوادید و گفته ها ی شما تکمیل نماید. ایشان با لبخند جذاب ومهربانانه اش که من فهمیدم برایم گفت: هرآنچه شما لازم میدانید من درخدمت اش خواهم بود.باتاسف که کسی نیست تا کتابها ونوشته هایم را خدمت شما ودوست که تحت رهنمایی شما برمن هیچمدان کارمی کند بفرستم ... من ازجناب ایشان خواهش کردم که کتابهای چاپ شده را به جناب رهبین بده ایشان یا خود میاورد ویا برای من می فرستد. خنده کرد وگفت کورونای لعنتی فاصله من آقای رهبین را نیزازدهلی تا اینجا رسانیده است.
خیرحتمآ توسط ایشان می فرستم... آما با درد و دریغ که خبرتاثرانگیزامروز همه آنچه را این ابرمرد گفته بود، درنیمه راه گذاشت ... جنت برین جایش باد به خانواده محترم ایشان ونویسنده شهیرداستانویسی کشور سپوژمئ جان زریاب وخانواده فرهنگی افغانستان تسلیت ام را عرض میدارم:
درگلستان که چشمم محوآن طناز ماند
نکهت گل نیزچون برگ گل ازپرواز ماند...
بیدل! از برگ ونوای ما سیه بختان مپرس
روزگاروصل رفت وطالع نا سازماند
(بیدل به انتخاب بیدل ص ۲۷۹ )
اولین دیدار، اولین خاطره،
(۱)
چهل سال شد که من با مرد استوارقامت وپهلوان جسه دوستی ای داشتم ... سالهای بدشگون آمدن آمدن روسها بود من نوازفاکولته ادبیات فارغ شده بودم واولین ماموریتم را با بخش تالیف وترجمه وزارت معارف آغازکرده بودم ... یکی ازدوستانم سلام خان که اکنون حاجی شده وازفراه است، وبامن دروزارت کارمی کرد دریکی ازجمعه های اوایل ماه حمل ۱۳۵۹ برایم دعوت داد تا بخانه برادرش که دریکی ازبلاک های مکروریان اول بود ووی نیردرآنجا زندگی داشت بیایم... ساعت یازده بجه روز بود که نزدیک همان بلاک رسیدم ، شماره خانه را فراموش کرده بودم ، درنزدکی بلاک تنها مردی که سکریت در دست داشت و روبروی دروازه بلاک پتورا دورخود پیچانده بود دیدم، نزدیک اش رفتم وگفتم:
کاکا ...
وقتی طرفم دید شناختمش دوباره خطاب قبلي را تغیردادم :
- بخشید شما زریاب صاحب نیستید ؟
باخنده تحیرآمیزجواب ام داد :
- بلی قربان منم ، امری بود چتو شد که مراشناختید...
گفتم:
- محصل ادبیات بودم اکنون فارغ شده ام ... ولی با نام وچهره تان ازقبل آشنا بودم ...
با دلنوازي گفت:
- بیا اینجابنشین کسی را که توکارداری پیدامی شود... خانه اش درهمین دروازه دربالا است...
نزدش نشستم، سگریت را برایم تعارف کرد چون من سگریتی نبودم ازوی معذرت خواستم ...
گفت:
ـ حالا چه کارمی کنید ؟
ـ در وزارت معارف دربخش تالیف وترجمه...
- خی باختری صاحب را هم می بینید ... وی نیز همانجا است ...
- بلی گاه گاه باایشان می بینم ... ولی شعبات ما جدا است ...
ـ لطف کنید اسم تانه برایم بگو ...
- خالق رشید ...
- بلی بلی شناختم شعرتانرا درمجله ژوندون سال قبل خوانده ام ... سم صحی شناختمت ...
اجازه بده یک سوال دیگرکنم :
ـ ازکدام ولایت استی ، مکتب کجا خواندی ؟
ـ ازغزنی استم ... درس ام را درلیسه سنایی غزنی ...
ـ ای بنده خدا وطندارم استی ...
ازش پرسیدم:
شما ازکجا غزني استی؟
ـ سالها قبل ما از ده خدایداد غزنی به کابل آمدیم ... شما ده خدایداد را دیده اید؟
ـ بلی از قلعه برگد گذشته، سرسرک غزنی – گردیز، طرف چپ ده کلان ده خدایداد موقعت دارد....
ـ متاسفم که خانوادهء ماسالها قبل ازآنجا به کابل آمده است...
با این گفته دوباره طرفم متوجه شد وگفت :
ـ رشید جان گلم، اگربرایم گفتی که چه چیزده خدایداد غزنی بسیارمشهوراست یک روزمن نیزمهمانت می کنم...
این سوالی عجیبی بود، من که در باره ده خدایداد معلومات کافی داشتم،وآن قریه رادیده بودم، ده خدایداد تنها برای خرهای آن مشهوربود ، ماکه با هم صنفی های خود هفته گل شهید واسلم خلیق که درآن نزدیکی زندگی می کردند مذاق می کردیم خرهای ده خدایداد را بررُخ شان می یاوردیم باسوال استاد زریاب دفعتآ درذهنم شهرت خرهای ده خدایداد آمد ولی حیای حضورمرا گرفت ونتوانستم خدمت ایشان ارایه دارم .... مکث کردم .... با تبسم خاص اش طرفم دید:
ـ قربان، معلوم است که ده خدایداد را ندیده اید؟
باتبسم گرفتگي برای گفتم:
ـ دیدن دیده ام ، می دانم ... ولی می شرمم ...
ـ ای شوخک، بگو بگوقربان ... راست گفتن جای شرم ندارد...
این گفته وی، جرات ام داد، جرآت کردم وگفتم :
ـ ده خدایداد بخاطر خرهای قوی وبلندوبالا اش مشهوراست .... (خنده...
واستاد با صدای بلند خندید وخندید ... مرا دربغل گرفت وگفت :
ـ بلی بلی راست گفتی راست وطندار ...
من ازش پرسیدم :
ـ شما ازین رازخرهای ده خدایداد خبرداشتید ؟
باخنده و طنزکه بعدآ همیشه ورد زبان اش بودگفت :
بلی ... خبرداشتم ... و من نیز یکی ازهمان ... مهمانی را بردی ....
باهم خندیدیم ... درباره ده خدایداد که خرهای شان درتمام غزني شهرت داشت صحبت کردیم... ودرباره باشنده های آن که اکثریت شان از وابسته گان واقوام برگد مشهورغزنی بودند... صحبت کردیم که ایشان نیزگفتند : پدران ما نیزبا ایشان رابطهء داشتند وهمه آنها سالها قبل ازاطراف گندمک مشرقي به اینجا آمده اند ...
وازین روز ببعد دوستی من باین مرد استوارقامت قلم آغازگردید، دستانهای کوتاه ام را می خواند و نظرنقد گونه اش استفاذه می بردم ... روح اش شاد ویادش ماندگار !
وروستي