
گُمشده اي در وراي فراموشي ها
(زنده یاد سراج الدین سعید شینواری)
نوشته ی مصطفی «عمرزی»
با سقوط سلطنت و عصر فراموش ناشدني انسان واقعي و پادشاه بي آلايش، اعلي حضرت شاه محمد ظاهر رح، روزگاري از اجتماع، تاريخ و فرهنگي از بُرهه هاي خوب تاريخ سرزمين مان به سر آمد. نشه ي جمهوري، شعار هاي احساساتي و ظاهرپرستي و ظاهر نگري، مقام دوباره اي را براي رهبريت هاي خود محور و خودكامه فرآهم آورد و در پسين اش، مردم را در گرداب رنج ها، از هرچه خوب و نيكوي گذشته بود، به دور نمود. ساليان سلطنت مرحوم شاه محمد ظاهر (رح) با رفاه، آرامي، آزادي و سهم مردم در حكومتي كه با اراده ي شاه شكل گرفته بود، جزوي از روزگاران خوش و به يادماندني افغانان خواهد بود.
آرامش های دهه هاي بيست الي پنجاه، افغانستان استعمار شده و محصور شده را آهسته آهسته به سوي جان گرفتن و به حال آمدن مي كشاند و افغانان محروم و بي و خبر، آگاه مي شوند چه غوغاي در جهان است و آنان در كجايند.
از آغازين ساليان سلطنت مرحوم شاه محمد ظاهر (رح) و تا هنگامي كه او در دهه ي مردمسالاري با اراده ي خودش، از بسياري از امتيازات شاهي مطلقه درگذشت و با يك حركت بي مانند، مردم اش را در حاكميت سهيم مي کند، جامعه ي افغاني، وارد مرحله اي مي شود كه در پستي ها و بلندي هايش، سهم زيادي براي دستآورد ها و موفقيت ها دارد.
افغانستان روزگار مرحوم شاه محمد ظاهر، با حركت آهسته ولي منطقي، براي حيثيت و شناخت جهاني، اقتصاد، عمران، فرهنگ و قانونمندي، در مسير چهل سال، يادگار هایي از خود باقي مي گذارد كه پس از پايان سلطنت شاه، هرگز و در هيچ بُرهه و رژيمي، حاصل نشدند. بزرگترين تاسيسات زير بنايي و اقتصادي، مانند فابريكه ها، سد هاي آب، نيروگاه هاي انرژي، شاهراه ها، موسسات آموزش هاي عالي، پوهنتون ها، شهر ها و شهرك هاي جديد، در وجود قانون اساسي مبتني بر راي مردم، شراكت مردم در حكومت با گسترش و رشد تجارت هاي سنتي و نوين و بالاخره همه و همه ي مهمترين داشته هاي يك جامعه ي آرام و خودكفا، روزگار مردم مان را در سلطنت مرحوم محمد ظاهر، شكل مي دهند.
نشيب و پستي ها، جزو لاينفك بزرگترين و پر اوج ترين تمدن هاي اند كه در هيچ كجایي بي وجود نيستند. حاكميت محمد ظاهر نيز از نشيب ها عاري نبود، ولي بدبختي ها و تيره روزهايی كه از بيست و ششم سرطان و از هفتم و هشتم ثور آغاز مي شوند و مانند فروکردن ريشه هاي مصيبت و وحشت در خاك های سرزمين ما، حاصلاتی را نيز به ثمر مي آورند كه نه در حاكميت شهيد محمد داوود، نه در حاكميت كمونيستي و نه هم در رژيم هاي بعدي، مردم را قانع کردند كه برگ هاي پس از فصل ظاهرشاهي، خواناتر، روشن تر و پر محتواتر اند. حجم بزرگ صفحات فصل هاي پس از حاكميت محمد ظاهر در كتاب قطور و بزرگ تاریخی، چيزي جز نا اميدي ها، فاجعه، تلخكامي، رنج و اندوه ندارند.
براي يادي از روزگار خوب و نيكوي اعلي حضرت شاه محمد ظاهر (رح)، به سراغ زنده گاني مردي مي روم كه در يك جهش اجتماعي، يادي و يادگار هاي در فرهنگ افغان زمين بر جا گذاشت و پس از پايان سلطنت محمد ظاهر، فراموش شد.
***
داستان ها و قصه هاي خانواده ام، تصويري از جد مادري ام ترسيم مي كنند كه مردي از تبار عالم و اديب نامور (آخند درويزه) به كابل مي آيد و در يك زنده گاني پُر نوسان، شخصيت اش را با نام سراج الدين «سعيد» مي سازد.
زنده ياد سراج الدين «سعيد» (شينواري) در ده افغانان شهر كابل زاده مي شود (1276هجري خورشيدي) و با گذشت عمر و بر روال سنت روزگارش، به شاگردي در نزد پدر آگاه و باسوادش (مرحوم منهاج الدين سعيد) نشسته و در محيط سنتي، ادبيات دري، پشتو و ضميمه هاي عربي را فرا مي گيرد و براي اخذ سهم اش از آنچه كه براي قشر باسواد، كنار گذاشته شده بود، به مسووليت هاي دولتي رو مي آورد. نخستين ماموريت هاي او، در زماني شكل مي گيرند كه اعلي حضرت شاه امان الله براي تماس با جهان آزاد، دست استعمار و طمع انگليس را به شدت پس زده و خوداختياري افغانان را پس از درك اهميت مناسبات خارجي، در راس حاكميت خويش قرار داده بود. مرحوم سراج الدين «سعيد» با گُسيل و بازآوري نامه هاي مهم و پُست هاي رسمي دولت شاه امان الله كه ميان نماينده ي افغانستان (علي احمد خان) در هند بريتانوي و زنده ياد علامه «طرزي» در وزارت خارجه ي افغانستان، رد و بدل مي شدند، سهم مي گيرد.
سراج الدين «سعيد» با دنبال نمودن مسووليت هاي رسمي، براي پيمودن و بلند رفتن از پله هاي مقام هاي دولتي، گام مي زند و جلو مي رود.
سياست هاي اشتباه شاه امان الله و مداخله ي بيگانه، يكي از خوب ترين و مردمي ترين نظام هاي افغانستان (سلطنت شاه امان الله) را واژگون مي كند و سراج الدين «سعيد» نيز مانند مردمان هراسان و شگفت زده از بازي هاي روزگار، براي ادامه ي حيات اش به گوشه هاي كشور، آواره مي شود.
فُرصت طلبان و توطئه سازاني كه حتي در سياه ترين و بدترين هنگامه ها نيز از كسب نام و كمايي دريغ ندارند، مي كوشند با جلب نظر امير و حاكم جديد، با آلوده نمودن نمكدان ولي نعمت، همچنان استفاده کنند.
علي «احمد خان» كه شوهر خواهر شاه امان الله و در سلطنت او، والي كابل بود، با جلب رضايت حبيب الله «كلكاني»، ولايت كندهار آشوب زده را مي پذيرد و براي سر و سامان دادن به امور ش، دنبال نخبه گان و اهل فن مي افتد. سراج الدين «سعيد» و آواره، از نخستين كساني ست كه علي «احمد خان» براي تنظيم امور ولايش، به او متوصل مي شود و او را به دنبال خويش مي كشاند. سراج الدين «سعيد» كه از آب و نان پاك به كمال رسيده بود، نمي تواند با اين سازشكار دوست باشد و پس از فقط يك شبانه روز، متواري شده در نخست به هند بريتانوي و در شهر كراچي و بعد به ايران، مسافر مي شود.
از زنده گاني مرحوم «سعيد» در ايران و هند بريتانوي، چيز زیادی نمي دانم و كسي آگاهي اي از آن ندارد.
***
پس از هرج و مرج حكومت حبيب الله «كلكاني»، شهید سپهسالار نادرخان كه ديگر سپهسالار نه، بل شاه مي شود، سراج الدين «سعيد» را فرامي خواند و مرحوم «سعيد» در زمره ي پيروان حاكم جديد، به كابل آمده و در ادامه ي بلند رفتن از پله هاي پُست هاي دولتي، دست به پشتكار و تلاش مي زند.
از آغاز حاكميت شهيد نادر خان- تا ساليان پاياني حكومت شاه محمد ظاهر، مرحوم سراج الدين «سعيد» در پُست هاي گونه گون دولتي قرار مي گيرد كه مهمترين و آخرين اش ، سمت «مشاوريت در دارالتحریر شاهي» بود. مرحوم «سعيد» با آگاهي و احاطه اش، سيزده سال تمام به آموزگاري شهزاده احمد شاه (وليعهد اعلي حضرت محمد ظاهر) نيز پرداخته است. بيماري قلبي و ناتواني جسمي، سراج الدين «سعيد» را از كاخ شاهي به خانه ي كرايي و محقرش مي كشاند و او، در حالي كه مانند تمامي به كمال رسيده گان که آرزو دارند، در پُست و مقام شان، كفاف زنده گاني را در آورند، محتاج كمك هايی مي شود كه كاخ نشينان براي زحمت هاي طولاني او، مي پرداختند.
ساليان پاياني زنده گي، نشستن در پشت ميزي با قلم و كتاب ها، سراج الدين «سعيد» را به خود مشغول مي كنند. سراج الدين «سعيد» شينواري در ميان قلم به دستان و نويسنده گان مطرح روزگارش كه از دوستان نزديك او بودند، چون استاد خليل الله «خليلي»، غلام محمد «غبار»، عبدالرشيد «بي غم» و همانند آنان، از مصاحبت و دلگرمي ياران، بي بهره نمي ماند و تا هنگامي كه جسم اش ياراي پذيرش روحش را دارد، مهار توان را به قلم مي سپارد.
سال 1352 خورشيدي، پايان عمر مرحوم «سعيد» را رقم مي زند و او، از اين تاريخ، به فراموشخانه ي روزگار مي افتد. وي در شهداي صالحين و در نزديكي آرامگاه تميم صاحب انصاري، مدفون است. با گذشت چند دهه، شناسايي آرامگاه او حتي براي نزديكانش نيز دشوار مي شود، زيرا آنان، كمتر توانسته اند سراغ او را بگيرند كه هجرت به بيرون از كشور، از علت هاي مهم آن مي باشد.
تا اينجا ،كوشيدم تصوير كوچكی از زنده گاني مردي را ترسيم نمايم كه در سنت زنده گينامه نويسي، بخش غير قابل چشم پوشي ست. از اين ترسيم كوچك، زنده گاني مردي هويدا مي شود كه با گذر از روزگار آزاديخواهي تا زمان هرج و مرج، مردمسالاري و استبداد نمي تواند مطمئن باشد كه كشورش در مسير ثبات و آرامش، گام مي زند.
***
مرحوم «سعيد» در ميان نويسنده گان افغان و در جمله ي نويسنده گان نهضت نوين فرهنگي و ادبي كشور كه با شگوفايي و تحول در زبان پشتو، به همراه بود، شهرت دارد. او با تجربه ي عمر درازی از زنده گاني اش كه در بستر تحولات سياسي، اجتماعي و فرهنگي پست و بلند، شكل گرفته بودند، آگاهي زيادي از جامعه اش داشت. مرحوم «سعيد» با توانايي نگارش در زبان هاي دري و پشتو و تواناني ترجمه از زبان هاي تركي، عربي، انگليسي و اردو، مجموعیات پراگنده اي از نگارش هايی را به وجود مي آورد كه با ديد ژرف، دنبال آشكار نمودن ناهنجاري ها و ضعف هاي اجتماع اند.
از مرحوم «سعيد»، نوشته هاي بسياري در گونه ي مقاله ها، داستان ها، تبصره ها و پارچه هاي ادبي در زبان هاي پشتو و دري وجود دارند كه در نشريه هاي چون انيس، هيواد، اصلاح و ويښ زلميان، به نشر رسيده اند. در زنده گينامه اي كه مرحوم سراج الدين سعيد از خودش نگاشته و ترجمه ي دري آن را نیز می آورم، از دو كتابي نام مي برد كه به زبان دري نگاشته است و شماري از افسانه ها كه به زبان پشتو، نگارش يافته اند. با اندكي كند وكاو و پرسش دريافتم كه يكي از دو كتاب نگارش يافته به زبان دري، به نام «پرسش و پاسخ» است كه نويسنده در جريان وظيفه ي رسمي اش بر ارگ نشينان نگاشته و محتواي انتقادي دارد. اين كتاب ، نزد تنها فرزند همسر نخستين اش (محترم نبي سعيد) قرار دارد كه اكنون در كانادا زنده گي مي كند. از كتاب دوم به زبان دري و كتاب «افسانه هاي در زبان پشتو» هيچ آگاهي و نشاني به دست نيآمد.
مرحوم «سعيد»، پيش از نهضت فرهنگي نوين كه با جهش و تحول در زبان پشتو، به همراه بود و چه بعد از آن، نگارش هاي فراواني در زبان هاي پشتو و دري و ترجمه هاي زيادي از زبان هاي عربي، اردو و تركي دارد كه تا اكنون و تا نگارش اين سطرها، مانند خودش، فراموش شده اند.
***
زنده گاني شخصي مرحوم «سعيد»، مانند فعاليت هاي رسمي و سياسي اش، هرج و مرج دارد. او، سه بار ازدواج مي كند و حاصل اين پيوند ها، نه فرزند است و تنها فرزند همسر اول اش يا محترم نبي «سعيد» در كانادا زنده گي مي كند كه در واقع، هيچ آگاهي اي از او نداريم. يگانه فرزند همسرش دومش (صمد سعيد) حدود ده سال پيش، در گذشته است. از هفت فرزند همسر سوم اش، خليل الله «سعيد» (سابق تصوير بردار در موسسه ي افغانفلم)، دخترش (شاكره سعيد كه عروس مرحوم سناتور محمد امين خوگياني بود) و مادرم، وفات يافته اند.
دو فرزند همسران اول و دوم مرحوم «سعيد» پس از آغاز ساليان جدال و كشاكش هاي داخلي، به بيرون از افغانستان هجرت مي کنند و فرزندان همسر سوم اش، تا پايان حاكميت شهيد داكتر نجيب الله، در كابل مي گذرانند. پس از سقوط حكومت كمونيستي، اكثر فرزندان همسر سوم اش (خانمي از قزلباشان مرداخاني) به كشور هاي آستراليا، آلمان، ايران و پاكستان، مهاجر مي شوند. اكنون از ميان فرزندان همسر سوم اش، فقط يك پسر او ( محسن سعيد) در شهر كابل زنده گي مي كند و پسر ديگرش (احسان سعيد) در آلمان و دو دخترش (دُرخاني سعيد و خالده سعيد) در آستراليا و در آلمان، به سر مي برند.
پس از مرگ مرحوم سعيد، بر اساس رسم روزگار، آنچه از دار و ندار زنده گاني اش باقي مانده بودند، به فرزندان مي رسد. با هجرت دو فرزند همسران اول مرحوم «سعيد» كه با تاسف، همچناني كه چيزي از آنان به ياد ندارم، نتوانستم بدانم تا چه ميزاني در خط انديشه هاي مرحوم «سعيد»، قرار داشتند؛ ولي آنچه واضح است، از اين دو فرزندش، نشاني اي از براي آفرينش آثار در فرهنگ و ادب ما، وجود ندارد. تعدد ازدواج هاي مرحوم «سعيد»، مانند رسم برقرار در جامعه ي افغاني و جوامعي كه برداران و خواهران بيشتر از يك مادر مي آفريند، فرزندان اش را به دور از هم قرار مي دهد و اين، باعث مي شود تا آنان، دور از هم و بي خبر از هم، ندانند چه كسي كجاست و چه مي نمايد.
گرايش هاي پسران سومين همسر مرحوم «سعيد» به جريان های ناشي از بحران ها، دريچه ي خاك آلود و پوشيده از تار و خاشاك مرحوم سعيد را مي بندد و اين قلم به دست، همچناني كه محكوم به فراموشي در اجتماع اش مي شود، در فاميل اش نيز فراموش مي.
پس از مرگ پسر دوم همسر سوم مرحوم «سعيد» و هجرت احسان «سعيد» (پسر بزرگ سومين همسر مرحوم سعيد) كه در حاكميت شهيد داكتر نجيب الله، معين وزارت اقوام و قبايل بود، شماري از نوشته هاي مرحوم سعيد، نزد دختر بزرگ اش (شاكره سعيد) قرار داشتند.
پس از قصد نگارش اين زنده گینامه، به جز از محدود روايت هاي فاميلي و فوتوكاپي زنده گاني و چند نگارش مرحوم «سعيد» كه از كتابي گرفته شده بودند و مضموني از او در مجله ي «ويښ زلميان» كه به دهه ي بيست خورشيدي برمي گردد، گواهي ديگري ميسر نشد. با وفات خانم شاكره «سعيد»، هيچ نمونه و يا نشاني اي از نوشته هاي زنده ياد «سعيد»، بیشتر از آن چه نوشتم، به دست نيآمد. اسناد دست دوم كه يكي فوتوكاپي و ديگري از يك مجله ي موش خورده ي «ويښ زلميان بود» از نزد كوچك ترين فرزند همسر سوم مرحوم سعيد (محسن سعيد) به دست آمد كه با دو تصوير او، يگانه يادگار هاي وي در نزد نزديكان اش بودند.
نقل خاطره اي بي مورد نيست كه پس از در يافت آن اسناد، آگاه شدم كه شايع شده بود من با اين اسناد كهنه، فراموش شده و موش خورده، به كاخ رياست جمهوري (به مفهوم استخدام) راه يافته ام كه بيانگر گوشه ي ديگري از دشواري كار فرهنگي در افغانستان است كه اگر ميراثي شود، حرص و آز نيز مشكل مي آفرينند.
سوانح مختصر من
من در سال 1319 هجري قمري در ماه محرم، در كابل و در ده افغانان، مانند يك مسافر، به دنيا آمده ام تا حيات عبث خود را به پايان برده و با اعمالنامه ي «طايرا في عنقه»، دوباره به اصلم بپيوندم و در انتظار مكافات عمل خويش باشم.
از مكافات عمـل غافل مشو
گندم از گندم برويد ، جو ز جو
اين، قدرت قانون است و تمام مردم، تابع آن اند. اين كه مولاناي بلخ در آغاز مثنوي خود مي گويد:
بشنو از ني چون حكايت مي كند
و از جدايي ها شـكايت مي كند
از اين همين نكته پيداست و چيز ديگري نيست و اين كه او مي گيريد و ناله مي كند و ديگران را بر آن متاثر مي سازد، از بي هوده گي اي ست كه مي پندارد نصيب او شده است.
در آن هنگامي كه راه ها آن قدر هموار نبودند و كاروان ها در آن ها، به غارت مي رفتند و هركسي براي نگهداري مال، جان و فرزندان خود، دچار مشقات بسيار بود و مسافران با تصور تمامي خطرها، اميد كمي براي برگشت داشتند و در هنگام سفر با چشمان اشكبار با همه گان وداع مي نمودند و خانواده ها هم با شيون و اشك، او را بدرقه مي كردند، پس از هشت سال ترديد، از كابل به ننگرهار رفته و در منطقه ي مسكوني پدرم مقيم شدم و نزد استادان داخلي، دروس كهن و كتاب هاي دري را خوانده و پس از آن، براي آموزش كتاب هاي عربي، كوشش كردم. صرف، نحو، فقه و منطق را تا حدودي فراگرفتم و از پدر مرحومم، تا اندازه اي از دانش طب، آگاه شدم و نگارشم بهتر شد.
در سن شانزده ساله گي، دوباره به كابل برگشتم و نزد تعدادي از استادانم، مانند مرحوم شاه محمد «قندهاري» كه اديب و نويسنده ي خوبي در دري بود، آموزش نگارش كردم. مرحوم قاري مللك الشعراء(مرحوم سعيد، داماد قاري عبدالله هم بود) هم با من، كمك بسيار كرد و كتاب هاي چندي را نزد او، فراگرفتم.
در قدم نخست در كابل، در مكتب عربي، به صفت آموزگار خط و نگارش و پس از آن، از سوي وزارت خارجه، به حيث نويسنده ي سرحدي گماشته شدم و وظيفه ي بزرگم اين بود كه پُست هاي سياسي را از كابل براي مرحوم علي «احمد خان» كه براي متاركه به هند بريتانوي مي رفت برده و دوباره براي مرحوم بيگ (محمود طرزي) بيآورم.
با گذشت يك سال در بخش هاي در وزارت دفاع، مشغول كار بودم و از آنجا به فرمان شاه (مرحوم شاه امان الله) به طور رسمي، به دارالتحریر شاهي فراخوانده شدم و پس از چند سال، نويسنده ي مجلس وزيران همان اداره بودم و بعد از نگارشخانه ي شاهي، به حيث منشي قلم مخصوص، اشتغال يافتم.
در آن هنگام كه سقاويان بر قلات حمله كردند و حكومت نيمه ويراني را در كندهار به مرحوم علي «احمد خان» سپردند، به حيث منشي او پذيرفته شدم و فقط يك روز با او كار كردم و روز ديگر، پنهان شدم و بار ديگر كه سقاويان بر حصار قندهار نزديك شدند، ُفرصت ديگري ميسر شد تا با دوستان در «راه ريگ»، نخست به چمن و بعد به كويته برويم. دو ماه را در كراچي نيز گذرانيدم و به ايران رفتم. زماني كه كابل در دست نادرشاه شهيد قرار گرفت، در ايران بودم و در ماه نخست زمامداري او، به كابل فراخوانده شدم.
در گام نخست در دارالتحریر شاهي در شعبه ي دوم، سرمحرر و پس از مدت كوتاه، مديريت اوراق و قلم مخصوص، برايم داده شد. دو سال بعد، مدير دارالتحریر شاهي در بخش ترجمه و تبليغ و در سال 1319 هجري خورشيدي، معين اول مشاور شدم. در آن هنگام، آموزش والاحضرت شهزاده احمد شاه، برايم سپرده شد و سيزده سال تمام در اين مسووليت مصروف بودم كه بر اثرش، ايشان دوران آموزش در ليسه ي استقلال را سپري نموده و در آموزگاري او، كامياب می شوم.
من تا كنون با همان رتبه ي (معين اول مشاور) در داراتحریر شاهي، تقرر دارم.
از عربي، تركي و اردو به دري و پشتو، توان ترجمه دارم، ولي در محاوره، اين روال برقرار نيست. من دو كتاب در زبان دري و تعدادي افسانه در زبان پشتو، به همراه دارم كه زمينه ي نشر آن ها، برايم ميسر نشده است. مقالات زيادي از من در زبان هاي دري و پشتو در نشريه هاي اصلاح و انيس و ديگر نشريه ها، به نشر رسيده اند و تعدادي مقاله و افسانه در مجله ي كابل و سالنامه ها وجود دارند. گرچه تعريفي بسياري ندارم و چهره ي عقلي ام مانند قيافه ي ظاهرم، ارزش مشاهده را ندارد، ولي نوشته هايم، رخ انتقادي بسيار دارند و به اين دليل، مانند مامور اخراج شده، كسي براي آن ها در نشريه هاي خويش، راه نمي دهد.
س « سعيد »
نسخه ي دست دوم متن پشتوي زنده گينامه ي مرحوم سـعيد به قلم خودش كه ترجـمه ي دري اش گذشت. اساس اين نسخه نيز آشكار نشد كه از چـه گرفته شده است (مجله، سالنامه و يا كتاب).
مرحوم سراج الدين «سعيد» (شینواری)
در دهه ي بيست شمسی درکابل
اين نوشته ی پيرامون مرحوم سعيد كه از نسخه ي دست دوم آن، بازنویسی شده است، در ضمن اين كه نويسنده اش آشكار نيست، روشن نشد كه از كجا گرفته شده است و در كجا، نشر شده بود.
ښاغلي سعيد
ښاغلى سراج الدين ((سعيد)) د ملا منهاج الدين زوى، په خټه شينوارى پښتون، په اوسنيو ليکوالوکى د اجتماعى مضامينو پوخ ليکونى دى؛ په ١٣١٩ هـ ق کال د کابل د ښار په ((ده افغانانو)) کى زېږېدلى، ابتدايى تعليم يى له خپله پلاره څخه او نور علمى تحصيلات يې په خصوصى ډول له خصوصى ښوونکو څخه کړى دى؛ په شرقى علوموکى ښه مطالعه لرى او د نويو غربى علومو له مطالعى څخه هم بى برخى نه دى، په تيره بيا په اجتماعى پوهنه کى د ښومعلوماتو خاوند دى؛ په پښتو او درى روان قلم لرى، او په عربى، اردو او ترکى ژبو پوهيږى او له انګريزى څخه استفاده کولاى شى. افغانى پوهان ده ته د يو فاضل او پوه پښتون په سترګه ګورى.
ښاغلى سعيد يو مخى، خوش صحبته او خنده رويه او اۤشنا پرسته سړى دى؛ مجلس ښه تودولاى شى، د بد نيتى، کينې او حسده سره اۤشنا نه دى. له هغه وخته چه د پښتو نوى نهضت شروع شوى دى، ده د خپل قلم مخه له فارسی څخه پښتو ته راګرزولې ده او په پښتو يى زياتى مقالې ليکلى چه د هيواد په اخبارو او مجلو کى خپرى شوې دى. ښاغلى سعيد شعر نه وايى خو نثر يى ډير پوخ دى؛ د پښتو ژبى د نهضت او پرمختګ ټينګ طرفدار دى او په دې لاره کى د ده نظريه داده چه په پښتو کى بايد ښه ښه نثرونه وليکل شى او د پښتنو ليکوالو ترمنځ د ادبى وحدت روحيه ټينګه شى او پښتانه ليکوال زيار وباسى چه د پښتو سوچه او زاړه لغات راژوندى کړى او ترڅو چه خپل پښتنى لغت او محاوره لرى، بايد د پرديو لغاتو او محاورو څخه ځانونه وژغورى.
ښاغلى سعيد د رسمى ماموريتونو دورې هم تېرى کړى دى چه و وروستۍ ماموريت يې په لومړۍ رتبه په دارالتحرير شاهى کى مشاوريت و او اوس دا پوه پښتون په کورکى د ناروغى شپې ورځى تيروى.
نمونه هاي نثر پشتوي سراج الدين «سعيد»
اين نبشته، بازنویسی از يك شماره ي مجله ي «ويش زلميان» در دهه ي بيست خورشيدي است كه با مسووليت زنده ياد استاد عبدالرووف «بي نوا»، انتشار مي يافت.
زلمى که سړى؟
په دغه نږدي ورځوکى د يوه ملګرى کره ميلمه وم، هلته نور ملګرى هم وو. يو له هغو ځنى پخوا تر روغبړه په ګل و ګلزارو پيل کاوه او ځان ىى له ما مرور وښايه . په زړه کى لږ څه خړ غوندى شوم. ما ويل هسى نه چه دې ورور ته کومه پېښه نه وى ورپېښه او زه ترې خبر نه يم. خو چه تپوس مى ځنى وکه، راته وې ويل: ښه دا تا ولى زما د مقالې په هکله څه ونه ليکل؟ الله اکبر! دا زموږ هغه ښاغلى او پوه ځلمى دى چه تر هرچانه مو زياته تمه ورته وه. څومره انسانيت، څومره خودخواه؟! تاسى و وايى دا نو څه ګناه ده چه سړى به پرې له يار اۤشنانه مروريږى او ګرموى به يې؟
ښه هغه کوم کار دى چه يواځى په زلمو پورى اړه لرى او نور ځنى معاف دى؟ زلمى چاته وويل شى؟ د زلمو د پوهى د پاره کوم معيار شته او که په تشو خبرو سړي د ځلميتوب د مرتبى پوړوته رسى؟ بيا خو دا ويل په کار دى چه د زلمو د تخصيص وجه څه ده؟! او داسى خلکو ته چه له هغو ځنى د لويو لويو او د ښو اعمالو تمه کيږى، زلمى ووايو ښه دى که سړى؟ ... زمونږ درست ځلميان (د دې ملګرو په تعبير) په شمار لس تنه نه دى او چه بيا دى هغه د خودخواهۍ او خودپرستۍ په چپو کى لاهو دى او نوره تمه ترې نه نشى ... زمونږ ځلميان پخوا تر هرڅه خپله هوسايى، ښه لويى ماڼۍ، غټ منصبونه غواړى او پرته له دې، کومه اۤرزو او بل کوم نصب العين نه لرى. دوى وايى: زه له هغه بډى خور حاکم او رشوتى ميرزانه په څه کم يم چه هغه دى هوسا او بداې وي، چړچى دى کوى او زه دى کور په کرايه مومم؟ د هغه کوردى د قالينونه ډک وى او زما دى تغرى هم نه وى. زه پخپله چه د ځلمو د پښو خاورى هم نه يم، تسل په دغه رنځ، رنځور او په دغه غم غمجن يم، څوک چه سرګروى حتماًَ ترينه تمه شى، وايم خبرى مى بى پيسو نه کولى.
قالينى ماڼۍ او نور تجملى ژوند خو څه ضرورى امر نه دى او نه هغه سړى په قالينو، په ماڼۍ او په باغچو سړى کيږى، او نه دى په ساده ژوندون د سړيتوب د معيار نه راتېتيږې؛ چه زلمى مو داسى وى، نور به مو لاڅه وى؟ اصلى خبره داده چه پښتنو انسانى او اخلاقى ژوند ته شاکړى او د خودغرضۍ په لومه کى داسى نښتى او د غفلت په درانه خوب داسى ويده دى چه د اسرافيل په شپېلۍ به هم راپا نه څى. هو! پښتانه د خپلو شخصى منافعو او اغراضو ليواله دى، هغوى ته پرته د شخصى منافعو، نور څه ضرورى او انسانى حاجات نه ښکارى. يوه ګاوندى کړه به يې مړى، بى کفنه پروت وى، د ده به پرې زړه نه پخېږى او د خپلو چړچونه به لاس نه اخلى. يو خوار به د ظالم د متروکو لاندى چغى وهى، همدردى خو ورسره نه لرى، خاندى په هم نور پورى. هغه قاميت چه (يوم يفرالمرء من ...) هغه دلته دى پلار له زويه، زوى له موره بېزار دى؛ د ورور پر ورور څه نه لوريږى، لوى کمکى ته بډې وهلى ځامن د اۤبا د مرګ په تمه ناست دى او ميراث ته يې د هغه سترګى نيولي، هر يوه بل ته نيت بد کړى؛ په غم يى خوشحالېږى، خوشحالى يى د ځان غم ګڼى. د يوه قام چه اخلاقى ميعار دومره تيت او عواطف يى د صفر درجى ته راکښته شوى وى، د هغو زاړه زلميان، ټول يو شانته بى درده او بى احساسه وې. زلمى به په علم تر ارسطو لا اوچت شى، خو اخلاقى معيار به يى هغه قومى معيار وى. ځه! دا مو واټکلوله چه د تعليم په وجه د سړو په اخلاقو کى بدلتيا راځى خو په يوه هيواد کى چه ښوونکى يى ناقص وى، هم ځان او هم بل غلوى، کتابونه غلط کښل کېږى او بيا هم هغسى غلط بهر ته راوځى او خپريږى؛ نو بيا هلته زده کړه په څه حاصله شوه او د پوهانو په نسبى ډول، عامو وګړوته هر يو بوعلى دى خو له بده مرغه، پرهغو د فردى اغراضو سلطه زياته ده. يو خو له دې کبله چه دوى هر يو بوعليان دى، بل له دې وجهى نه چه خودغرضى په کى قومى مميزه ده، نو زما په خيال، ځلميان زمونږ د قومى درد او عمومى رنځ، دواکيږى نه. مونږ ته مازى سړى په کار دى، داسى سړي چه زړه يى په ګوګل کى تشه د غوښو بوټۍ نه وى، بلکه د بشپړ درد او احساس خاوند وى؛ د قام په خوږ، خوږ شى، د نورو غم خپل غم وبولى، د يتيم او د کنډى پر حال متاثر شى، د وږو بر بنډ و حال دى وژړوى او خپله مرسته ځنى و نه سپموى؛ د يوه ورور مال ته يى سترګى نه وى نيولى، رخه په کى لږه، ايثار په کى زيات وى؛ هيواد خپله شخصى خونه و نه ګنى او دغسى چه دخپلى خونى د خپل انګړ سينګارته يى مينه او توجه وى، د مينى زينت او سينګار ته هم هڅه ولرى؛ دايى هيڅکله خوا خاطر ته رانه شى چه زه کوډله نه لرم او هغه بل لويه ماڼۍ، هرته باغچه لرى، کور کى يى قيمتى قالينونه غوړيدلى دى، زه ولى اړ او هغه څله هوسا دى؟ دى بايد د ورور هوساىى خپله اۤرامى وګڼى او د هغه جګى ماڼۍ د وطن د تجمل او تمدن سټه وبولى. هو! مونږ ته له هرڅه نه زيات، سړى په کار دى؛ سړى په تش تعليم نه سړى کيږى، بلکه بايده دى د چسنى د لوښى په شان څو پېړۍ پرې تيرى شى چه د قومى اخلاقو خټه ښه سره واغيږى او بيايى خميره کاندى. د يوه قام د تطور د پاره، لږ تر لږه درې څلور سوه کاله په کار دى. زمونږ ژوند لا تراوسه پشړ قبايلى ژوند دى. د قبايلى ژوند نتيجه، اختلاف اميال اذواق تخالف استعدادات دى. يوه پلا خو دا په کار دى چه قام د قبايلى ژوند د کندونه راووځى، سره راټول شى، يو تر بله خوښى سره وکاندى، وروسته له هغه بيا يو قومى عامل او قوى سلطه په کار ده چه يى قهراًَ يوه نصب العين ته ورڅيرمه کاندى او د يوه ښه او عام تعليم او تبليغ په وجه له هغه نه قومى او ملى نصب العين جوړ کاندى. سړى هله سړى کيږى چه له مادى او فردى خواهشاتونه مجرد شى، خپل ځان هيرکاندى او خپل ځانى اميال او غوښتنى په قومى ضرورياتو پورى وتړى؛ که يوه دکاندار پر حلالو منافعو قناعت وکاوه او په تله کى يې ډندى ونه وهله، که يوه پوليس پرته له خپلى وظيفى، نور زور زياتى و نه که، که يوه ميرزا د عارض کار په نن او صبا، دوې مياشتى و نه ځنډاوه، که يوه مامور د څو پيسو د پاره له دوو سوو ميليونه لرى خلک د باقياتو په پلمه، دفتر تا راونه بلل، که يوه مدير خپله وظيفه څرنګه چه ده ته ورسپارله شوې ده، تر سره ورسوله، که يوه حاکم د روپيو په تمه د ظالم خوا و نه نيوله او حکم يې سم د عدالته سره نافذ کړ، که يوه ليکوال يوه مقاله شل ځايه خرڅه نکړه او بيايې پر سلو نورو احسان ونه اچاوه، که يوه دوا خرڅونکى د نسخې قيمتى او اساسى جزء و نه سپماوه او بيايې د هغه جزء قيمت يو پر دوه وانه خيست، که يوه داکتر د خودفروشى او لويۍ په وجه د رنځورداره سره بده وضعه ونه کوله او فيس يې تر مقرره اندازى زيات وانه خيست او بيايې زيات پر فيس د دواخانونه کميشن ونه غوښت، که يوه اۤشنا پرخپل دسترخوان راغونډ شوى اۤشنايان پر خپله مدحه مجبوره نه کړل، هغه سړى او د وطن شاه زلمى دى .
اين نبشته و نبشته ي بعدي، بازنویسی هاي از يك فوتوكاپي اند كه شايد قسمتي از يك كتاب، سالنامه و يا كدام نشريه ديگر بوده اند.
پر کومه خوا؟
د ورځى وروستۍ سلګى وې، لمر په پرېوتو و د افق له لورى تورى لوخړى مخ په زور راروانى وې؛ تا به وې د غم طوفان يا د څپليو ماتو زړونو تاو او د خوارو بيوزلو ساړه او سېلى دى چه د اور په دود له اۤسمانه راکوزيږى څو د ظلم کور ميرات کړى او د نادزدو خونه وسيزى. شپه د غضب په تورو جامو کى سوکه سوه رانژدې کيده، کاڼى او بوټى، غرونه، هرڅه چه په مخه ورتلل، هغه يې ټول له څلمى پوپنا کول.
په دغه تياره ماښام، توره تر وږمى کښى دوه پښتانه د مزله په لورى روان وو، لاره ورکه ، لودن معلوم نه وو؛ خو دوى پښې سپکى کړى وې، ګړندى ګړندى مخ په وړاندى تلل. دا تکړه ځوانان له هيڅ شى نه، نه ويريدل؛ تياره، ځوړ، پيچومې، يوهم د هغوى د ارادې مخه نه نيوله.
هغوى ته د هغوى د پښو لاندى مځکه هم په نظر نه ورتله او دا تکړه ځلمى هغسى په ډاډه زړونو مخکښى تلل او د څه پروايې نکول. هغوى مزله ته د رسيدو ډير ليواله وو. د هغوى تصميم پوخ او اراده يې ټينګه وه. چاچي د ارادې وزرونه د قصد په فضا کښى خواره کړل، هغه ته سم، غر، لوړه، ژوره، ټول يوشانته دى.
-
مونږ پرکومه خوا درومو؟
-
نه يم خپر چه پر کومى ... خو ډيل نه ښايى ځنډ په کار نه دى. لاره سخته، شپه تياره ده، قصد نامعلوم او مزل لرى دى.
-
شپه به څومره اوښتې وى؟ پار کومه ګړۍ ده؟
-
پوهېږم نه ... هر څه رانه ورک دى. د خيال اۤس ګوډ د فکر وزرونه مات دى... مانه څه مه پوښته!
-
لکه چه شپه مو غلطه کړې؟ تر وخته د وخته راولاړ شوى يو ...
-
نو ښه شوه لږ به دمه شوه ... چه د سحر سترګه راوخته که خير وى په خپله لار به ځو.
-
د ناستى نه ولاړه تر ولاړى لاره ښه ده.
-
چه لاره نه ښکارى چرى او پرکومه به ځو؟
-
ځو ... اۤخر ...
-
چرته او ځرنګه ...؟
-
زما خيال دى چه دې غره نه ور اۤخوا ودانى ده، کلى دى، خلق دى، جماتونه دى، لمونځونه کيږى ...
-
ستا ښه ورته پام نه دى شوى ... دا مځکى غر خورا جګ، بى حده لوړ دى؛ د خيال کجير به سره له لويو وزرونو ترېنه وانه وړى.
-
د ناراسته کلى سړيه! دا هم خبره ده؟
-
ځه داته يې د راست د کلى ... نو ځې به څرنګه؟
-
وار مه خطا کوه ... مه ترې ويريږه ... چه يوځل ورسيدو بيا په ګورې ... نو ځه مخکى کېږه!
-
ته ولى نه د مخه کيږې؟
-
لا پى شاپى ته، ته ولى د مخه کوې ما ...؟
-
دا دى زه د مخه کيږم، خو ګړندى ګړندى په ما پسى رادرومه.
-
په تاپسى؟ ستا په بابا پسى زه کله نه يم تللى! په تا پسى به څرنګه ځم ...؟
-
چه وايم مخکى شه، مخکى کيږى نه؛ چه بيا وايم په ما پسى رادرومه، په غصه کيږې ...
-
ولى نو زه پښتون درته ښکارم نه؟
-
پښتون خو هم دا نه يى چه نه خپله کوې، نه د بل منې ...
-
ولى به د چا منم ...؟
-
نو ځه مخکى کيږه ...
-
زه خو دومره کمعقل نه يم چه په دې توره شپه به ستا د وړاندى درومم ...
-
ښه وايه! کوو به نو څه؟
-
کوو به دا چه ته به مخکى مخکى ځى، زه به هم درومم؛ ته به ماته د سره وايى نه چه په ما پسى راځه ...! زما خپل واک، خپل مى اختيار دى؛ زما پويه د هر چانه زياته ده ...
-
چه څه دى خوښه دى، هغه کوه او د چا اوره مه!
-
که خوښه زما وى، نو وايم چه لږ شېبه به کښېنو، دمه به وکړو، بيا به په رڼا کى ...
-
ما ته کښيناستل ښه نه ښکارى؛ ګورې نه ...
-
او! د کمعقلى ... او ... په دې تياره کى د ړوند په شانى چيرته!؟ کوم خواته روان يې؟ پام کوه چيرته کندى ته مو راتاو نکړې ...!
-
ګوره خبرى به سمى کوې!
-
ما خو نور څه نه دى ويلى؛ هسې خو له مى خطا شوه؛ ځان ته مى قار راغى...
-
زه وايم چرته پړانګ راباندى پېښ نسى او دا نيمګړى ژوند مو ابنه نه کا.
-
ته ګڼى پښتون نه يى ...؟
-
په پښتو کښى د هرچانه ښه پښتون يم، خو تش لاس به څوک څه کا؟
-
چه د غسې ده، بسم ...
-
ملګريه! څه خو وايه چه د مزله اوږد ساعت پرې لنډ کړو.
-
د وږى کيډى پارسى په همدا ته وايې .
-
په غصه کيږه مه! مونږ او تاسى ټول د وږى ګيډى پارسى وايو.
-
وايم به نو څه؟
-
د زړې زمانې کيسې، نکلونه؛ نور اۤخوا دېخوا ګپ شپ ...
-
په دغه ګړى ... په دغه د ليونو په شانى د شپې مزل، هرڅه رانه هير کړى.
-
دا خو وايه چه کلى ته ورسيدو، د چا کره به ورننو ځو، په چا به يې اړوو؟
-
خبره د رسيدو ده چه يوه پلا ورسيدو، نور به هرڅه اۤسانه شى؛ خو ګوره ...!
-
وايه! څه دى؟
-
خير، خير ...
-
ګوره! هاغه ... هغه کس خواته ... لږ پسى نور ځير شه!
-
هو! که خير وى، کلى ته ...
-
دا د ور نغرى دى ... وينې! لمبې يې کله سستى، کله تيزى شى.
-
بنايى ...
-
ستا څه خيال دى چه پر هغه به څه باندى وى؟ څه پخېږى؟
-
کټو، به باندى وى. د لاندى به يې اورى به کټو يى به غوښى وى؛ د تاوده نغن شګور به يې د څنګه سره پروت وى (مسکى شو) او ما و تا ته په انتظار کاږى. لويه ځوانه! پيره، مدد، هله ګړندى شه.
-
که په کټو کښى نرۍ وريجى وى؟
-
زما د پولاوسره دومره نه لګى؛ توده غلمينه ډوډى، د غوښى پستې بوټى، د هر پولاو خوښ دى چه د ښو کوتړۍ وريجو څخه وى.
-
که غوښه ډوډۍ وه، ته به يې نو نه خورې.
-
که پولاوو، ځکه به رانه ونه کړې.
-
ستا ...
-
څه ... لاحوله باالله ... اوس ... اوس به دى.
-
غلى شه! ګنى بوساړه به درنه جوړه کړم.
-
ښه! دا ته؟
-
هو! دا زه.
ملګرى دواړه پښتنى غيرتى ځلميان وو؛ د يوه بل سپورى ستنى يې نه شوې زغملاى... منګولى يې سره ښخى کړې، جوړ ګذارونه وشول، سرونه مات شول، کالى و شليدل چه بيايى وروسته کاته او رخو د نغرى نه ... د زاړه قبر هډو کى وو چه به بارانه رابسيره شوى وو؛ د ظالم هډوکى وو چه د دوزخ په اور ورتيدل!
زړه ته
ترڅو به د خپلى هوا او هوس دپاره، دومره مشکلات زغمې؟
ته! هو ته! په ياد لرې؟ هغه خاطرات، هغه ورځى او شپې، هغه خواږه اۤشنايان، هغه د لطف او نزاکت او شوخى مجلسونه. افسوس چه ولاړل، تير شول او تيريږى. يقين لرم چه ته هغه له ياده نشې ويستلى؛ ځکه هغه ستا په ژوند پورى پوره اړه لرى...
اى زما زړه! پوهيږم چه تلوسې او اوميدونه لرې او د خپلو پريشانيو له لاسه، ځوريږى.
اى زما د ځان ملګرى! اى د عشق مرکزه! هغه عشق چه تا د خلکو ځخه پټ ساتلو، فاش او رسوا شو؛ ځکه چه ستا د عشق بهترين داستان د ريکارټ (تيپ ريکاردر) په ضمن کښې ثبت شو او د موسيقى په دفتر کښى وليکل شو.
هو! ستا د ژوند خاطرې د کتاب د پاڼو په مخ او د ريکارټ په ضمن کښى وساتل شوې؛ لوستونکى به يى اورى او پوهيږى به چه دا داستان د زړه عواطف او ملکوتې الهامات دى.
دا د وطن، ملک، قام او قبيله، او د ملت د نهضت او پرمختګ دپاره، اوميدونه او هيلى دى. دا د هغه ارمانونو معراج دى کوم چه د ډبرو انتظارونو څخه وروسته په لاس راغلى دى.
اى زما ګرانه زړه! اوس، هو! اوس عهد و کړه چه د ځان او د خلکو د خدمت دپاره، د مينى، محبت او عشق جذبى ته ادامه ورکړې، تر څو هغه مخ کښې تللى قافلى ته په ډير زور او قوت سره ځان ورورسوې.
ترجمه هاي دري از مضامین پشتوي زنده ياد سعيد
براي مغرور
تو، آگاه نيستي و كسي آگاهت كرده نمي تواند! ساده استي و نمي تواني ميزان كني. تو در نشه ي خود استي و از تحول و تغيير زمان، بي خبر ...
تو! بلي تو. بر اين آگاه نيستي كه چه بايد كرد. آموزش را نمي خواهي، وظيفه را نمي- شناسي و بنابراين، تمام زنده گاني تو، يك درامه ي مخوف است. بلي، درامه اي كه احساس را بر مي انگيزد، ولي بر نمي خيزد. چرا نمی تواني با كسي بر يك راه بروي؟ بلي، چرا با نفرت توده ها، مواجه استي؟ اگر ازمن مي شنوي، در عوض غرور، با محبت و عشق، عادت كن!
براي اديب
من نمي دانم كه ادب را علم مي داني يا صنعت؟ ادب را حقيقت مي داني يا تعبير؟ ادب را براي ادب مي خواهي يا مي خواهي به وسيله ي ادب، احساس مردم را برانگيزي؟
تو! بلي تو، بگو كه ادب، رنگيني و جلوه دارد، يا روشن كننده ي حقيقت است؟
پرسش هاي من، از اديبي نيست كه فقط بر ادب مي نازد، بل من از اديبي آگاهي مي- خواهم كه بر موضوع، آگاه باشد؛ هدفمند باشد و از ادب، استفاده ي موثر کند.
براي زنده گان
زنده گاني براي چيست؟ اگر زنده گاني بي كاري ست، پس مرگ چيست؟ زنده گي واسطه است يا هدف؟ زنده گاني بهتراست يا مرگ؟ به پندار من، بسياري زنده اند تا زنده گاني ديگران را بخورند و برعكس، استند بسياري كه پس از مرگ، توده ها از مفاد زنده گاني آنان استفاده مي كنند.
در حقيقت، هركسي بر راز زنده گاني آگاه نيست. زنده گاني، بازي اي ست كه در اين بازي، در كنار دويدن و تقلا، صد ها و هزاران تلاش نهفته اند. بايد به زنده گاني به چشم ظاهر بين، ننگري ست و نه به اندازه اي بر آن پندار شود كه از يك مرگ پر افتخار نيز مهم به شمار رود. پژوهش، تجربه و مشوره، لطف زنده گاني را بيشتر مي سازند؛ جنبش و حركت، اراده و فعاليت، معني زنده گي ست.
مردم آگاه، بايد براي توده هاي عام و براي رهنمايي براي زنده گي، كمك كنند.
براي محتاط
شما چه خواستيد؟ با لهجه ي آرام، چه گفتيد؟ در دل تان باقي ماند؟ شما چيزي شنيديد، ولي غير واضح. شما چيزي را احساس كرديد، ولي بر آن ، باور نداريد!
تو، در مزه ي چشيدن هم احساس بي مزه گي مي نمايي! براي اين كه در پندار و در احساس تو، تاثير گذاشته و آن بيماري اي كه متوجه توست، همان احتياط بي جاست.
بيماري تو، خواهش است! ولي تو، دانش را از آن تعبير مي كردي! براي همين نيز انجام آن را نتوانستي ميزان كني و زماني، خوش بين و خوش باور هم بودي.
نسخه هاي دست دوم آن نثرهاي پشتوي مرحوم «سعيد» كه ترجمه ي دري آن ها گذشتند. اساس اين نسخه ها نيز روشن نيست.
نمونه اي از يك مكتوب رياست مستقل مطبوعات كه خواهان همكاري مرحوم «سعيد» شده است.
دو نمونه از كارت هاي دعوت رسمی در سلطنت اعلي حضرت شاه محمد ظاهر رح. اين كارت ها، عنواني مرحوم سراج الدين «سعيد» مي باشند.