افطار نزدیک است؛ من بر نمی گردم! (لنډه کيسه)

در ماه مبارک رمضان به یکی از ولایات با همکاران سفر نمودم؛ در جریان راه به ارتباطِ قضایایی داغ افغانستان بحث و گفت‌وگو می کردیم. باغ های سرسبز، گل های لاله، آب روان، منظره زیبا و دلنیش را شکل داده بود. زن و مرد در مزرعه کار می کردند و اطفال به بازی مشغول بودند.

در میانِ این همه زیبایی ها، نشانه های جنگ نیز دیده می‌شد و سرک بر اثر ماین های کنار جاده تخریب شده بود. در جمع ما یک نفر اصرار کرد؛ که همرای پدرش ملاقات نماییم. وی چند ماه با پدرش از نزدیک ندیده بود؛ پدر این دوست ما افسرِ ارتش ملی بود و در یکی از ولسوالی ها وظیفه اجراء می کرد. بعضی دوستان تمایل نداشتند به آن جا بروند، چون از شهر فاصله داشت و خطر مرگ تهدید مان می کرد.

بالأخره همه تصمیم گرفتیم، که با وی همراه شویم و نمی خواستیم تنها با آنجا برود. آفتاب در حالِ غروب بود و ولسوالی اعراضی وسیع داشت. ناگهان در چند کیلو متری ما دود سیاه بلند شد؛ نمی دانستیم چه بود، ولی آشکار بود که حادثه ناخوشایند رخ داده است. در نزدیکی پاسگاه ارتش، یک افسر با ما ملحق شد و دوست مان قبلاً با وی معرفت داشت. از این افسر پرسیدم که علت دود چه بود؟ با صدای غم انگیز جواب داد، که ماینِ کنار جاده انفجار نموده و از تلفاتِ ناشی آن تا حال خبرِ نیست.

همه پریشان شدیم و به طرفِ پاسگاه در حرکت بودیم، که امبولانس و چند واسطه نظامی به شدت از کنار ما رد شدند. زمانِ که به پاسگاه رسیدیم، دوست ما جویایی احوال پدر خویش شد و یک سرباز پاسخ داد، که وی به ساحه رفته تا آن را کنترول نماید. چند لحظه بعد صدای شلیک به گوش مان رسید و رنگ از رخ رفیق ما پرید. همه منتظر بودیم، که چه شده است. نیم ساعت بعد امبولانس و وسایطِ نظامی به پاسگاه برگشتند. پدرِ دوست ما زنده بود؛ ولی با تأسف یکی از افسران شهید شده بود. این افسر وظیفه داشت، که ماین های کنار جاده را خنثی نماید، چندین ماین را خنثی ساخته بود و این بار طعمه آن گردید. قبل از رفتن به وظیفه همکارانِ خود را گفته بود، که افطار نزدیک است و شاید دیگر در میان تان نباشم. 

جنازه ای تکه- تکه افسر را به لوا انتقال دادند؛ در حالی که فاملیش انتظار دارد، تا در خوشی عید با آنان شرکت نماید! تاریکی آهسته- آهسته بر روشنی غالب می شد، افطار فرا رسیده بود، ولی کسی تمایل نداشت چیزِ بخورد. 

شب هنگام به حویلی پاسگاه رفتم و خواستم قدری تنها باشم. حویلی سرسبز بود، نسیمِ بهاری روح و جسمم را نوازش می کرد، آسمان نیمه ابری بود، در دیدن ستاره‌ها و مهتاب غرق بودم، که یک سرباز آمد و برایم گفت؛ که مخالفین را مورد حمله توپ قرار می دهیم و صدای آن خودت را به تشویش نسازد؛ صدای توپ آنقدر قوی بود، که مانند آن را تا حال نشنیده بودم. 

یکی از همسایه های ما نیز در این پاسگاه وظیفه داشت، با دیدن من خوش شد و برایم گفت؛ که در موتر تا پوسته امنیتی با وی بروم و قدری قصه نماییم. پوسته کنارِ دروازه پاسگاه بود و امنیت آن تأمین بود. در جریان رفتن آهنگ یکی از محلی خوانان را گرفته بود، که می گفت:(با مُردن من تو فراموش می شوی) این افسر سه دخترِ خورد سال داشت و تصویر آنان را بروی صفحه موبایل خود گذاشته بود. از وی پرسیدم، که قیمت گلوله توپ چند است؟ برایم گفت که ۵۰۰ دالر. 

دوباره به اتاق برگشتیم و به پدر دوست ما مخابره می آمد، که مخالفین بالای چندین پوسته، حملاتِ تهاجمی نموده است. ساعتِ یک بجه شب توپ دیگر را فیر نمودند و ما هم تا صبح بیدار بودیم. صبح هنگام نیز دو گلوله توپ را فیر کردند و ما دوباره به طرفِ کابل حرکت نمودیم.

در راه تشویش داشتیم، که در کدام قسمت خوراک ماین کنار جاده می شویم. تشویش و پریشانی تمام وجودم را فرا گرفته بود، که حالتِ عجیب را دیدیم؛ قبرستانی بود، که بیرق افغانستان و بیرق منسوب به طالبان بالای قبرها دیده می شد. یک مرد ریش سفید، که قامت آن را روزگار خمیده بود، دست به دعا بلند کرده بود و اشک می ریخت؛ نمی دانم کی را از دست داده باشد؟!

این صحنه غم و اندوه ما را چندین برابر ساخت. 
جنگ در افغانستان ابعادِ بسیار پیچیده دارد، که هیزم سوخت آن مردم مظلوم این کشور می باشد. با تأسف هر دو طرف مسلمان است و میل تفنگ خود را علیه یک دیگر نشانه گرفته اند. مافیایی مواد مخدر، استخبارات منطقه و جهان همه و همه اهداف شوم خود را در سوختن و تباهی مردم رنج دیده افغانستان، جستجو می نماید؛ شلعه های این جنگ تباه کن را به دستان خودِ افغان‌ها روشن می‌کند و خودشان تیل را بر آن می‌پاشند، تا داغ و سوزنده باشد. این داستان از یک گوشه کوچک افغانستان بود؛ حال آنکه در برخی مناطق به شدت ظلم و بربریت ادامه دارد. چند روزِ بیش به عید نمانده است، ولی قدرت و منفعت طلبان، خوشی روزهای آن را از لب مسلمانان این مرز وبوم ربوده است، در غم عزیزان خود سوگوارند و آه و ناله جان سوز می کشند.