دو- سه ماه قبل، هنگامی که پروفیسور سبستیان هاینه، مشهور به زمری خان در کابل تشریف داشت، تصادفاً او را در کتاب فروشی دانش دیدم؛ هرچند الحاج دانش، قبلاً یادآوری کرده بود که نیاز است با یک مهمان خیلی آگاه در زبان شناسی، تاریخ و ادبیات چند زبان، باید صحبت کنی! منتظر بودم، اما در یک تصادف رونما شد.
ضمن آشنایی با پروفیسور هاینه، متوجه شدم که از جریان کار فرهنگی ما در زمینه ی زبان، تاریخ و ادبیات، اصلاً راضی نیست. به تایید این حرف، الحاج دانش شاهد است که او با نشانه رفتن بر یک اثر ظاهراً سنگین زبان شناسی افغانی، تصریح کرد یک محصل صنف اول زبان و ادبیات در ایران، به راحتی می تواند همان کتاب زبان شناسی را تنقید و یا رد کند. با آن چه توضیح داد، هرچند خرسند شدم در موضعی ست که من با معرفی روشنگری های علامه ناصر پورپیرار در افغانستان، کاملاً با او همنوا استم، اما ظاهراً رسمیات و سنگینی جعلیات به اصطلاح بزرگان فرهنگی ما به قدری هستند که متاسفانه متوجه نشده اند آن چه او می گوید، اکثراً به نفع ماست.
در جریان بحث، پروفیسور هاینه به سوی جوان محصلی که او را همراهی می کرد تا پیرامون پایان نامه/ مونوگرافش نظر دهد، نگریست و با اشاره به یک جمله ای که نوشته بود، گفت: در این جا به گونه ای اقتباس کرده ای که به جای استدلال و تثبیت موضوع، نام کسی که از او اقتباس کرده ای، بزرگ نمایی می شود. منظور پروفیسور هاینه این بود که چرا القاب و اوصافی را آورده که در استدلال و تثبیت، نقشی ندارند. به خاطر روشنگری و تایید سخنان او، گفتم که چنین روشی به این دلیل نیز به کار می رود که سعی می کنند با آوردن القاب، هرچند با منطق و موضع ضعیف، اما خواننده را مجاب کنند که چون به اصطلاح یک بزرگ نوشته، پس درست است. این روش نادرست، به قدری در جامعه ی فرهنگی ما رواج دارد که هر کی وصف یا لقبی داشته باشد که عرفی، سنتی یا رسمی باشد، زود می تواند جای منطق، دلیل و سند را بگیرد.
من افراد زیادی را تجربه کرده ام که هنگام ادعا، بدون این که توان استدلال را داشته باشند، با ارجاع به یک شخص به اصطلاح بزرگ، زور می زنند حرف خود را بقبولانند. در یک تلویزیون محلی در کابل کار می کردم. روزی یک همکار ما که از یک ملا، تاثیر پذیرفته بود، زور می زد اعیاد و ایام خوشی و سرور افغان ها را حرام و غیر شرعی وانمود کند؛ اما باعث تمسخر می شد. من به او گفتم اگر قرار باشد در جای ملایی صحبت کنی که ما حاضر نیستیم حتی رنگش را هم ببینیم، حداقل باید آن چه را فراگرفته است، به گونه ای فرابگیری که در چنین موارد در کارخانه های تولید ملا در پاکستان، درس می دهند.
در زیر، به اقتباسی توجه کنید که چه گونه تعدادی با نام و نشان، ذهنیت هایی را تعمیم می دهند که حتی کمترین نقد هم ندارند. در این موارد، اگر امثال من هرگز قانع نشوند، اما توده هایی عامی، زود قبول می کنند.
«پس از چیرهگی بر فارس و خراسان و روبهرو شدن با دریایی از دانش و هوشمندی و نوآوری، کار نوشتن و خواندن و آفرینش آغاز یافت.»
حالا از آوردن نام نویسنده اش می گذرم. از این نمونه ها آن قدر زیاد اند که وقتی کاپی- پیست نوشته های شان را می خوانیم، فکر می شود که همه یکی اند؛ اما به خاطر این که قصد ما روشنگری ست، پیش از همه باید دنبال جزئیات باشیم.
در کلی گویی هایی که به نام آریانا، خراسان و فارسی، ارائه می دهند، تمدن ها و خوشی های مردم، شبیه تابلو هایی هستند که روی توهم تاریخ، نصب کرده باشند. فکرش را بکنید اگر از دوره های معاصر، دورتر برویم، می توانیم نمای مردم را با آزادی های بیان، رفاه اقتصادی، عمرانی، کار، حقوق زن و برابری بیابیم؟ تنها تلخیص تاریخ چنگیز و تیمور لنگ، آن قدر زشتی، پلیدی، جنایت، خون و ویرانی دارد که تا پایان تاریخ بشر، از یاد نمی رود.
در دو نمونه ای که نشانه رفته، در جغرافیا های به اصطلاح فارس و خراسان که مغرضانه پشتوانه ی مجوس/ فارس قرار می دهند، به شهادت تاریخ، حتی از یک مورد واضح فرهنگی و نویسنده گی هم به اطمینان نمی توان سخن گفت که قبل از اسلام، جزو انبوه شاعران گدا و مداحی نباشد که در کنار چند فیلسوف دلقک که از طریق اعراب مسلمان، ترجمه ی دانش های قدیمی بین النهرین، مصر و یونان را یافته بودند، شناخته شود. یعنی خیلی مشکل است در برابر ده ها فرهنگی، فیلسوف و نویسنده ی پس از اسلام، یک نمونه را هم به درستی شناخت که به نام خراسانی یا فارسی با آثار واضح و مستند کامل، قبل از اسلام، شناخته شود.
«آریاها در دو سوی رود آمو، در خراسان کهن و پیش از آن، در دورههای پیشدادیان و کیانیان، از مدنیترین مردمان آسیا بودند که یونانیان قدیم، پایتخت آنان بخدی(بکتریا) را مروارید آریانا و گهوارهء تمدن شرق، نام نهاده بودند. در کتاب وندیداد نیز در فرگرد نخست، بخش هفتم، گفته میشود: «چهارمین کشور با نزهت که من اهورامزدا آفریدم، بلخ زیبا با درفشهای برافراشته است.» بخدیم سریرام اردو درفشام؛ بلخ زیبا دارای درفشهای بلند. پیش از اسکندر مقدونی و پس از او، فرمانروایانی که در این سرزمین آمدند و رفتند، هرکدام یادگارهای مدنی فراوانی از خود به جا نهادند که خوشبختانه برخی از آنها از گزند روزگاران برکنار مانده و در نمای نوشتارها، سنگنوشتهها و ساختمانهای استوار و نااستوار، به دست باستانشناسان جهان رسیدهاند.»
چنان چه تصریح کردم، توجه کنید که در آخر پاراگرفی که نوشته اند، پس از نقاشی توهمی که معروف ترین شهر آن، شهری با درفش های زیبا بود(بلخ) به خصوص با نوشتن فرمانروایانی که پس از اسکندر مقدونی در این سرزمین رفته و آمده اند، با مهارت، خلای تاریخی قبل از دوره ی مستند تاریخی را که به نام افسانه و شاهنامه، به خورد مردم داده اند، پُر می کنند.
بلی، محسوس ترین داشته های تاریخی افغانستان از زمانی هستند که یونانی ها به این کشور آمدند و پس از آن ها با کوشانی ها آثار محسوس باستانی ما شناخته می شوند. یعنی در افغانستان قبل از یونانی ها و کوشانی ها، مانده هایی که انتساب مشخص قومی، جناحی و گروهی داشته باشند، در حالی که ناچیز اند، با هیچ سندی ثابت نمی شوند تا آن ها را ماهرانه جزو میراث فرهنگی مثلاً عنصر مجوس/ فارس تلقی کرد. برای این که جلو چنین فرهنگ سازی هایی را گرفته باشیم، خواننده ی افغان همیشه پرسشگر باشد. به گونه ی مثال در قبال ادعای مدنی ترین مردمان آسیا، باید از جزئیاتی بپرسد که از افراد سلسله های حاکم تا کتیبه ها، سکه ها، قوانین، زبان، خط، شیوه ی زنده گی، عدالت اجتماعی، رونق فرهنگی با تایید داده های واضح کتب و نام فرهنگیان، اوضاع ولایات و تمام مسایلی را در بر می گیرند که در تعریف تمدن، وجود دارند:
«تمدن در لغت به معنای شهرنشینی آمده که تنها به معنای اجتماع انسانی در یک منطقه با خانه ها و خیابان ها و... نیست. بل که مدنیت به معنای وجود قوانین مکتوب و مدیریت شهری ست. پیامبر(ص) زمانی که یثرب را با قوانین و مدیریت منضبط، به یک شهر مدنی و دولت شهری اسلامی تبدیل کرد، نامش به مدینه النبی تغییر یافت. بنا بر این، تمدن در اصطلاح، نوع خاصی از توسعه ی مادی و معنوی نیز است که در یک جامعه ی ویژه، رخ می نماید.
تمدن، مجموعه ی پیچیده ای از پدیده های اجتماعی قابل انتقال، شامل جهات دینی و مذهبی، اخلاقی، زیباشناختی، فنی یا علمی مشترک در همه اجزای یک جامعه ی وسیع و یا چندین جامعه ی مرتبط با یکدیگر است.» (وب سایت پرسمان، تعریف تمدن: تمدن چیست؟)
«تمدن یا شهرآیینی، به هر جامعه ی پیچیده ای که دارای ساختار های یکجانشینی، طبقهبندی اجتماعی، شکلی از مدیریت اجتماعی و سامانه ی نمادین ارتباطی، مثل دستگاه نوشتاری باشد، گفته میشود.
واژه ی تمدن که به دری افغانستان به آن مدنیت میگویند، حالت توسعه یافته ی جامعه ی انسانی را بیان میکند و اشاره به تکامل و شکلگیری روابط بشری دارد.» (ویکی پیدیا)
با چنین تعریف ها، محال است در مورد به اصطلاح تمدن هایی چیزی بیابید که به نام آریانا، خراسان یا فارس، به خورد مردم می دهند. چون برای تبیین آن ها از کمترین جزئیاتی که باستان شناسی، زبان شناسی و سایر عرصه های تدقیق تاریخ باستانی نیاز دارد هم برخوردار نیستند.
در نقلی که از به اصطلاح اوستا آورده اند، معمار شهر بلخ، عنصر انسانی نیست. بل خالقی ست که در دوآلیسم مکتب شرک مجوس(زردشتی) خدای نیکی ست(اهورامزدا) و در برابر خدای شر(اهریمن) تقلید فابریکه ی خانه سازی را کرده است. ظاهراً توسل به چند سنگ نوشته ی مغشوش و چند خرابه ی گلین محدود که برای معرفی خود، نه کتاب دارند و نه نویسنده، نمی توان تاریخی به صراحت تواریخ معاصر نوشت. به این دلیل نیز است که گروه های مغرض تاریخ، به خصوص شعوبیه که در قرن چهارم هجری در زمان امارت سامانیان به عنوان بدترین سازمان ضد اسلامی، ظهور می کنند، با نامگذاری بعضی مانده های قدیمی مانند قلعه ها و معابد، چنانی که در شاهنامه ی فردوسی، مذکور است، آنان را به نفع یک اقلیت قومی گمنام، مصادره می کنند؛ زیرا می دانستند که کسی نمی تواند اصالت های آن ها را چنانی که امروزه و با استعانت از باستان شناسی، بیشتر می سازند، تشخیص دهند.
در نیمروز، یک قلعه ی قدیمی به نام قلعه ی همایون نیز معروف است؛ اما هیچ پژوهشی صورت نگرفته که این همایون کذایی را بر چه اساسی بر یک قلعه ی گلین قدیمی و فاقد شواهدی که ثابت بسازند از اوست، چسپانده اند؟ اصلاً چنین نامی در منطقه ای که اصلاً ریشه ندارد، از کجا شده است؟
به ادامه ی تبیین جعلیات و تلقیات نادرست از تاریخ، جزئیاتی را هم مورد مداقه قرار می دهیم که از سر ناگزیری چون دیده اند نمی توانند در برابر انبوه سوالات، زیاد جای خالی بگذارند، جعل کرده اند.
«اینک به مدخلی وارد می شوم که در موضوع آن، جز به هزل و طنز و تمسخر و پرخاش و حتی بدزبانی نمی توان نوشت؛ زیرا چنان که خواهید خواند، جمله ای مطلب قابل اعتنا در این زمینه، به قلم و بیان هیچ محقق و کارشناسی، از میان آن مراکز فرهنگی که مدعی ایران شناسی و به طور کلی در کار تاریخ و فرهنگ ایران بوده اند، اداء نشده و همان ارائه ی صورت ظاهر این نقیصه و نقیضه گویی ها و تنقاضات و تفاوت ها، خود راهنمای هر قضاوتی در صدور رای ابطال تمامی این گونه مضاحک سرگرم کننده ی صادر از سوی این مجامع و مراکز و اشخاص است. خواننده هنگامی که به پایان این مدخل می رسد، شاید به میزان مولف متاسف شود که چه گونه عالی مقام و نام آورترین مدعیان اندیشه ورزی و حریف طلبی حرفه یی، در موضوع فرهنگ و تاریخ ایران، چنین خام خیالانه، خود را بازیچه ی مشتی داده های نوپدید کرده اند که ذره ای شعور عقلانیت معتاد و عادی و علنی در مجموع آن ها یافت نمی شود و در می یابد که تمامی این مقامداران دانشگاهی، خود را به تار های دامی وامانده کرده اند که مشتی مامور بین المللی کلیسا و کنیسه در سیمای شرق شناس و زبان شناس و مورخ و اسلام شناس و ایران شناس به ظرافت، اما با ناشیگری و نادانی فراوان تنیده اند! بنیان این نافهمی، صورت ظاهری بس آراسته و به همان میزان بی سامان و ساده لوحانه دارد که پدیداری و پذیرش و دریافت بی چون و چرای مداخلی در میان صاحب نظران ایرانی در قریب قرن اخیر است که مطابق مفاد آن، ظاهراً ایرانیان در پیش از اسلام، از قریب سی خط و زبان مختلف، با کاربرد های فنی، دینی، ادبی و اداری گوناگون بهره می بُرده اند و فرهنگی را پاسداری و پایداری می کرده اند که ظاهراً سراسر جهان از آن سیراب می شده است!!!؟ بی شک افتخار کاروان سالاری جمعی این قافله ی بی عقلی، برای همیشه به نام لشکری از استاتید باور و بارور کننده ی این تلقینات دل آشوب کن قی آور، ثبت خواهد ماند؛ کاروانی که جز بی خردی باری نبرده و جز انتقال و انتشار وبای بی دانشی را موجب نبوده است. ره سپرانی که حتی به این سوال ساده نرسیده اند که اگر اقوام و ملت ها و فرهنگ های همراه و همزمان دیگر، چون چینی ها، هندی ها، مصریان، یونانیان، یهودیان و مردم بین النهرین و ارامنه، خود را جز به یک فرهنگ کتابت وابسته نمی دانند و نمی دانسته اند، چه گونه و به چه سبب و برای بیان چه دانشی، ایرانیان به این همه خط و زبان نیازمنده بوده اند و چرا دارنده گان این همه خط و بیان و زبان و شیوه های نگارش متنوع و متعدد، خردلی به خردمندی آدمی در پیش از اسلام نیافزده اند؟ آیا نباید تصور کرد که چنین ادعای گزافی در موضوع تعلق و تملک فرهنگی، عکس العمل خیالپردازانه و بی خردانه ی آشوبگرانی بوده است که دست تنگی کامل و بی نشانه گی مطلق در فرهنگ ملتی را دست مایه و ابزار تفریح و تجاوز و تمسخر صاحب نظرات آن قوم، قرار داده اند؟
«دوره ی ساسانی را در تاریخ ایران و شرق، اهمیتی فراوان است. اهمیت این دوره، نه تنها از آن جهت است که ایرانیان در آن دوره توانستند دولت نیرومندی تشکیل دهند و در سایه ی آن بیش از چهارصد سال بر بخش بزرگی از جهان آن روز، فرمانروایی کنند، بل که بیش تر از آن رو است که ماثر فرهنگی و اداری این دوره تا قرن ها پس از سقوط ساسانی همچنان برجا ماند و سرمشق دولت هایی گردید که پس از ساسانیان در قلمرو فرمانروایی ایشان به حکمرانی پرداختند و برای این که به اهمیت این دوره از لحاظ تاریخ ایران، بهتر پی ببریم، کافی ست در نظر بیاوریم که در سایه همین ماثر فرهنگی و سوابق تاریخی بود که ایرانیان توانستند در دوره هایی هم که از میدان سیاست، برکنار بوده اند، باز مقام شایسته ی خود را در فرهنگ و تمدن اسلامی همچنان نگه دارند... جامعه ی تازه ای که به وجود آمده بود با تمام اختلاف های نژادی و عقلی که بین اعضای آن احساس می شد، باز در قرن های نخست اسلامی، از نوعی وحدت برخودار بود که بنیاد آن بر وحدت اندیشه و اعتقاد، گذارده شده بود. همه ی آن توده های مختلف، به یک چیز گرویده و همه یک مقصد و مقصود را دنبال می کردند و چون رابطه ی استوار ها قرآن بود، از این رو، زبان قرآن هم تنها زبانی گردید که ملت های مختلف اسلامی، آن را به عنوان رابط بین خود به کار می بردند؛ مطالب خود را به وسیله ی آن بیان می کردند و آثار فکر و قریحه ی خود را با آن در دسترس افراد این جامعه ی بزرگ می گذاشتند. و این امر سبب شد که زبان عربی، با آن که پیش از اسلام، نه از حیث مفردات و نه از حیث تعابیر و اصطلاحات، چندان وسعتی نداشت، در مدت کمی با سرعتی بی مانند، رو به پیشرفت نهاد و دیری نگذشت که تنها زبان علمی و ادبی شرق اسلامی گردید؛ چندین قرن این امتیاز را نگه داشت و هنوز هم یکی از زبان های بزرگ مشرق به شمار می رود. بنا بر این، پیشرفت این زبان و همچنین وسعت دایره ی علوم و آدابی را که در آن به وجود آمده، نباید نتیجه ی کوشش یک قوم به خصوص دانست. بل که محصول فکر و قریحه ی ملت های مختلفی ست که عربی را به عنوان زبان علمی و دینی خود برگزیدند و هر یک به فراخور هوش و استعداد خود بر آن چیزی افزودند و به همین دلیل، ارباب تحقیق، مجموعه ی علوم و آدابی را که در زبان عربی تالیف یافته، به نام فرهنگ اسلامی خوانده اند.» (محمد محمدی، فرهنگ ایرانی پیش از اسلام، صص 29 و 33)
من بعد خواهم نوشته که ایجاد تصور دولتی با نام «ساسانیان» در ایران، در فاصله ی میان بازگشت مهاجرین یونانی و اصطلاحاً اشکانی خوانده شده، تا طلوع اسلام، در زمره ی شاهکار های تفکر شعوبی کهن و نو است و مقام و منزلت و تخصص سازنده گان این امپراتوری مطلقاً بی نشانه ی تاریخی را در دروغ پردازی های ساحرانه و در مقایسه با پدید آورنده گان دولت اشکانی، بسیار رفیع تر می کند و آنگاه که نبود هیچ دولت متمرکز و مقتدر سیاسی، افزون بر حاکمان محلی اندکی جان دارتر از کدخدایان، به فاصله ی فروریزی هخامنشیان تا استقرار اسلام، به تمامی اثبات شد، خواننده خواهد توانست قلم فرسایی هایی از قماش بالا و کوهی دیگر از نوشته های بی بها در همین موضوعات، از جمله ماجرا های سینمایی تیسفون و قادیسه و جلولاء و نهاوند و آن سریال بی بهای کتاب سوزی اعراب را ارزشگذاری و ارزیابی کند. چنان که برآورد این اظهار نظر محمدی از آن اشاره اش به زبان عرب، آشکار می شود که می گوید: زبان عربی پیش از اسلام به هیچ رو وسعتی نداشت و ظاهراً بر اثر مساعدت های بعدی ملت های به اسلام پیوسته، گسترش یافت! اگر محمدی نمی داند که هنوز هم متن متین قرآن، عالی ترین بیانی ست که در میان لسان مردم تمام جهان پدید آمده و اگر قرآن، خود نشان و حجت و سخنگوی ظهور اسلام است، پس یا او باید متنی گران بارتر و مقتدرتر از از قرآن، از دورانی که مدعی ست زبان عرب به سعی دیگران وسعت گرفت، دست و پا کند و یا بپذیرد که عرضه ی قرآن به آدمی، تنها با تکیه به توان طبیعی و ذاتی زبان عرب میسر شد، نه آموخته ها و اختلاط های بعدی آن! آن چه را که این مورخین شعوبی در قرن چهارم هجری و آنگاه در دوران جدید در باره ی توانایی فرهنگی ایرانیان در پیش از اسلام و به ویژه به زمان ساسانیان، به دنبال هم بسته اند، کاروان پُرهیبتی از کالای گوناگون فرهنگی را تشکیل می دهد که بار شتران پیشاپیش آن، محموله هایی در موضوع خط و نگارش و تدوین و کتابت در انواع علوم شناخته شده ی کهن و در مواردی حتی امروزین است که تمامی مارک های نصب شده و کلیه ی برچسب های اقلیمی و قومی و شخصی آن، بدون استثناء به صورت کامل و به دلایلی که خواهد آمد، نادرست است.
«گویند اول کسی که به فارسی سخن گفت، کیومرث بود... گویند اول کسی که خط بنوشت، جمشید پسر اون جهان بود... هنگامی که بستاسب به پادشاهی رسید، نوشتن- توسعه یافت و زردشت پسر استپمان، آیینگذار مجوس، ظاهر و کتاب شگفت انگیز خود را که به تمام زبان ها بود، نشان داد و مردمی که خود را به آموختن خط و نوشتن حاضر کرده و مهارت پیدا کرده بودند، بسیار شدند. عبدالله بن مقفع گوید: زبان های فارسی عبارت از «پهلوی، دری، فارسی، خوزی و سریانی ست. پهلوی- منسوب به پهله که نام پنج شهر است: اصفهان، ری، همدان، ماه نهاوند و آذربایجان. و اما دری، زبان شهرنشینان بود و درباریان با آن سخن می گفتند و منسوب به دربار پادشاهی ست و از میان زبان های اهل خراسان و مشرق، زبان مردم بلخ در آن بیشتر است؛ اما فارسی، زبان موبدان و علما و امثال آنان بود و مردم فارس با آن سخن می گفتند و خوزی زبانی بود که با آن شاهان و امیران در خلوت و هنگام بازی و خوشی با اطرافیان خود سخن می گفتند و سریانی، زبان همگامی و نوشتن هم نوعی از زبان سریانی فارسی(!!!) بود.
ابن مقفع می گوید: ایرانیان را هفت نوع خط است که یکی از آن ها به نوشتن دین اختصاص داشت و به آن دین دفیریه می گویند و اوستا را با آن نویسند. خط دیگری نیز دارند که به آن ویش دبیریه می گویند و سیصد و شصت و پنج حرف دارد و با آن فراست(آثار قافیه) و زجر(تفال و مانند آن) و شرشر آب و طنین گوش و اشارات چشم و چشمک زدن و ایماء و اشارهء امثال آن را می نویسند. این خط، به دست کسی نیافتاده است که ما بدانیم و از فرزندان ایرانی امروزه نیز کسی نیست که با آن بنویسد.
ایرانیان، خط دیگری نیز دارند که به آن کشتج گویند و بیست و چهار حرف دارد و با آن عهود و موریه و اقطاعات را نویسند و نقش انگشتر و نگار های جامه و فرش و سکهء درهم فارسیان با این خط است. و نیز خطی دیگر دارند به نام نیم کشتج در بیست و هشت حرف که طب و فلسفه را با آن می نویسند. و خطی دیگر به نام شاه دبیریه دارند که پادشاهان- نه سایر مردم- در میان خود با آن مکاتبه نمایند و آموختن آن بر مردم ممنوع است؛ زیرا جز شاه، کسان دیگر نبایستی بر اسرار شاهان آگاه شوند. و ما این خط را به دست نیاورده ایم، اما طرز نگارش نامه به همان گونه است که سخن گویند و حروف آن نقطه ندارد و پاره ای از حروف را به زبان سریانی قدیم که زبان بابلیان است نوشته و آن را به فارسی می خوانند و عدد آن سی و سه حرف است و به آن «نامه دبیره» و «هام دبیره» گویند. و این خط، ویژهء تمام طبقات مملکت است، جز پادشاهان.
و خط دیگری دارند که آن را «راز سهریه» می نامند و پادشاهان، اسرار خود را برای اشخاص سایر ملل با آن می نویسند و شمارهء حروف و صدا های آن چهل حرف است که هر حرف و صدایی صورت معروفی دارد و از زبان نبطی چیزی در آن نیست.
خط دیگری نیز به نام «راس سهریه» دارند و فلسفه و منطق را با آن می نویسند. حروف آن بیست و چهار و دارای نقطه است و ما آن را به دست نیاوردیم.» (ابن ندیم، الفهرست، قطعاتی از مطالب صفحات 21- 24)
این گزیده ی متنی را که در پراگنده گویی از هذیان دیوانه گان در می گذرد و چون زخم یک جذام، صورت و اندیشه ی فرهنگی ملت و مردم ما را آلوده و کریه و بدشکل کرده است، از قول مولفی که در سراسر تاریخ و فرهنگ ایران، تا 5/1 قرن پیش، به کلی ناشناخته بود، به گونه ای در ذهن روشنفکری سده ی اخیر ایران نشانده اند که هریک با تفسیر هایی الگو شده در پریشان گویی، به صورت حاشیه ی غیر قابل فهم تر از اصل نوشته ی ابن ندیم، به توضیح و تشریح و تمدید آن مشغول بوده اند. مطالبی که مکرر در مکرر بازگفته اند و هیچ یک از خود نپرسیده اند که آن خط با سیصد و شصت و پنج حرف با نام «ویش دبیریه» که به کار بیان و نگارش «شرشر آب» و «اشارات چشم» می زده اند، نماینده ی فرهنگ کدام قوم بوده، کدام حاصل دانایی را به بار می آورده تا مردمی به داشتن آن افتخار کنند و بدان بنازند؟ این انبوه اساتید که به تدریج با دست مایه و دستگاه شان آشنا می شوید، ظاهراً ذره ای تامل نکرده اند که اگر رومیان و چینیان و هندیان و یهودیان و منانیان و یونانیان و سغدیان و سندیان و سودانیان و ترکان و ارمنیان در همان کتاب الفهرست، فقط یک خط و زبان دارند، به چه سبب ایرانیان باید قریب سی خط و زبان را برای ادای مقصود فرهنگی خود کافی ندانند و به «پهلوی» و «دری» و «فارسی» و «خوزی» و «سریانی» و «دین دفیریه» و «ویش دبیریه» و «کشتج» و «نیم کشتج» و «شاه دبیریه» و «نامه دبیریه» و «هام دبیریه» و «راز سهریه» و «راس سهریه» و «زبان زند» و «داد دفیره» و «شهری دفیره» و «کوه همار دفیره» و «گنج همار دفیره» و «اهور حمار دفیره» و «آتش همار دفیره» و «روانگان همار دفیره» و «رم دبیری» و «فروردک دبیری» و بالاخره «زوارشن» و چند نمونه و عنوان دیگر محتاج باشند؟ آن هم در حالی که هنوز سطری بازمانده ی فرهنگی از ایرانیان که به پیش از اسلام متعلق باشد، از این همه توانایی تالیف و تعلیق و خط و امکان نگارش اختصاصی علوم و فنون باقی ندیده ایم؟!!!
«قدیمی ترین روایتی که در باره ی زبان پهلوی در ماخذ عربی- اسلامی، دیده می شود، همان است که ابن ندیم از ابن مقفع نقل کرده؛ روایتی که از قدیم تا کنون یکی از راهنمایان اصلی محققان برای شناخت زبان ها یا لهجه های فارسی بوده است. در قدیم، کسانی همچون خوارزمی و حمزه ی اصفهانی و یاقوت و از آن ها بهره گرفته اند و در دوران معاصر هم همه ی محققان سرشناس این رشته، آن را کم و بیش مورد بررسی قرار داده اند.» (محمدی ملایری، تاریخ و فرهنگ ایران، ص 124)
این کوچک ترین نمونه از تسلیم مولفین و سازنده گان کنونی فرهنگ ایران پیش از اسلام به سلسله ی گفتاری های ابن ندیم است. خواننده گان کتاب های من به خوبی می دانند که در صورت ظاهر همین نقل چند سطری از کتاب محمدی ملایری، چه تعداد زخم بدنمای منتشر شده از مرکز اشاعه ی خوره ی فرهنگی موجود، یعنی کتاب الفهرست ابن ندیم، نشسته است و با بی اعتباری واژه به واژه ی این داده ها آگاه اند. به راستی معلوم نیست حضراتی از قماش محمدی و دیگران که از این پس با افاضات بی ظابطه ی شان آشنا می شوید، به کدام دلیل خود را موظیف دیده اند که دیدگاه فرهنگی خود را با لاطائلات یک مولف بی نشان یک هزاره پیش منطبق کنند و هسته ی دانایی یک سلسله از اقوام و بومیان ایران را در زمهریر پرست نویسی های الفهرست منجمد و متحجر بدانند. (تاملی در بنیان تاریخ ایران، کتاب اول، دوازده قرن سکوت! بخش سوم: ساسانیان، قسمت دوم: پیشینه های ناراستی، ناصر پوپیرار، نشر کارنگ، تهران، 1383، از صفحه ی 9 الی 15)
لینک دانلود:
https://www.ketabton.com/book/12667
وروستي